- ۲۱/۱۲/۲۴
- ۰ نظر
خب چند باری را به یاد دارم که مادر گفته بود ؛
از ظلمات نور
و
از نور ظلمات خلق میشه .
خب جمله ی خوشایندی نبود برایم ولی من پر رو تر از این حرفها بودم . برایم رقص و شیطنت و تجربه کردن های جدید و نو در اولویت بود .
مادرم هرگز به کسی ابراز علاقه نمیکرد . حتی اگر کسی از او قدردانی و تشکر میکرد تا بناگوش سرخ میشد و خجالت میکشید و میرفت پی کاری تا در ان لحظه در ان مکان نباشد .
مادرم حتی صحبت های معمول را اگر بار احساسی و یا ارزش نوستالژی همراه داشتند بگونه ای غیر طبیعی به زبان می آورد .
به گمانم هول میشد .
یکبار در کودکی ام به من گفت ؛ روزی که بدنیا آمدی شب بود .
من خندیدم و به او خرده گرفتم .
او ولی جدی بود . در بستر بیماری و لحظاتی پیش از رفتن به اتاق جراحی .
من از درک اهمیت آن لحظات عاجز بودم . ولی خوب به یاد دارم که به من با همان کلمات نامنظم و فعل و فاعل های پسو پیش گفت ؛
روزی که به دنیا آمدی شب بود .....
میخواست ادامه اش را بگوید که گریه اش گرفت . بغض کهنه ای داشت . بغضی لجباز که توان از گفتن کلامش را ربوده بود .
من غمگین شدم و به من تلنگر زد و گفت ؛
باید گوش کنی .
پدر مادرت رو..... مجدد بغض لجباز و پرتگرار نگذاشت حرفش تمام شود .
او را به اتاق جراحی بردند و من شش سال داشتم .
پرستار که بیرون آمد ابتدا کاغذی را از جیب بیرون آورد و خواند و شوکه شد . مرا به انتظامات سپرد و چیزهایی را پچ پچ کرد و رفت . مامورین آمدند . سوال جواب میکردند . و تک تک کاغذ یادداشتی که دست خط مادرم بود را می خواندند و شوکه به یکدیگر نگاه میکردند .
آنها عاقبت کاغذ را به من دادند ولی من کوچکتر از آنی بودم که بتوانم آنرا بخوانم .
مادرم را بخاک سپرد پیرزن صاحبخانه . و من آن کاغذ را در لای قرآن ان خانه جا گذاردم .
سالها گذشت و من فراموشم شد . دوران دانشگاه به فکر یافتن خانواده ی پدری ام افتادم .
هیچ ردی هیچ نشانه ای .
به ان خانه رفتم . پیرزن صاحبخانه سالها پیش فوت شده بود . به زحمت قران قدیمی را یافتم . کاغذ همچنان آنجا بود .
آنرا باز کردم . اشکهای بچگی ام سبب جوهر پخش شدگی واژگان شده بود . و همانطور مانده بود . ولی با این حال خوانا و قابل تشخیص بود .
متن نامه چنین بود ؛
خواستم خودم را به پدرت نزدیک کنم . چون دوست بچگی ام بود . با مادرت طرح دوستی داشتم ولی او بیخبر بود . به خانه تان آمدم . ولی پدرت را نمیدیدم چون شهر دیگری شاغل بود. مادرت تو را باردار بود . عاقبت پرده از هویت من برداشته شد . و انروز در زایشگاه پدرت و من همزمان با یکدیگر روبرو شدیم . مادرت نمیدانست و نفهمید و پدرت نیز سکوت کرد . آن روز که بدنیا آمدی شب بود . یلدای تقویم سال ...... . مادرت خواب بود و من تو را بی دلیل ربودم . و فرار کردم . هرگز نفهمیدم چرا ......
شاید قصد آزردن و رنجاندن مادرت را داشتم . نمی دانم . ولی تمامش یک حماقت کور کورانه بود . ببخش .