رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

.   گاهی در عجب می ماندند آشنایان که از چنین زن باوقار و نجیب و متانتی  چگونه چنین پسر  جلف و پر رو  و بی حیایی بدنیا آمده . 
  خب  چند باری را به یاد دارم که مادر گفته بود ؛ 
  از  ظلمات   نور   
 و 
 از  نور  ظلمات   خلق میشه . 
  خب  جمله ی خوشایندی نبود برایم  ولی من پر رو تر از این حرفها بودم .       برایم رقص و شیطنت و  تجربه کردن های  جدید و نو   در اولویت بود . 

   مادرم هرگز به کسی ابراز علاقه نمیکرد .  حتی اگر کسی از او  قدردانی و تشکر میکرد   تا بناگوش سرخ میشد و خجالت میکشید و میرفت پی کاری تا در ان لحظه در ان مکان نباشد ‌ . 
    مادرم حتی  صحبت های  معمول را  اگر بار  احساسی و یا ارزش نوستالژی  همراه داشتند   بگونه ای غیر طبیعی به زبان می آورد .  
به گمانم هول میشد .   
  یکبار  در کودکی ام  به من گفت ؛          روزی که بدنیا آمدی شب بود . 
من خندیدم و به او خرده گرفتم .   
او ولی جدی بود .  در بستر بیماری و لحظاتی پیش از رفتن به اتاق جراحی  . 
 من از درک اهمیت آن لحظات  عاجز بودم .  ولی خوب به یاد دارم  که  به من با همان کلمات نامنظم و فعل و فاعل های  پسو پیش   گفت ؛    
                روزی که به دنیا آمدی  شب بود .....   
  میخواست ادامه اش را بگوید که  گریه اش گرفت . بغض کهنه ای داشت .  بغضی لجباز  که  توان از گفتن کلامش را ربوده بود . 
  من غمگین شدم و به من تلنگر زد  و گفت ؛  
 باید گوش کنی . 
  پدر مادرت رو.....   مجدد بغض لجباز و  پرتگرار   نگذاشت  حرفش تمام شود . 
  او را به اتاق جراحی بردند  و  من شش سال داشتم . 
  پرستار  که بیرون آمد   ابتدا  کاغذی را از جیب بیرون آورد و  خواند و  شوکه شد . مرا به انتظامات سپرد و چیزهایی را پچ پچ کرد و رفت .  مامورین آمدند . سوال جواب میکردند .  و تک تک  کاغذ یادداشتی  که دست خط مادرم بود را می خواندند و  شوکه  به یکدیگر نگاه میکردند . 
  آنها عاقبت  کاغذ را به من دادند  ولی من کوچکتر از آنی بودم که بتوانم آنرا بخوانم . 
   مادرم را بخاک سپرد   پیرزن صاحبخانه . و  من آن کاغذ را  در لای قرآن ان خانه جا گذاردم .  
     سالها گذشت و  من فراموشم شد .  دوران دانشگاه به فکر یافتن خانواده ی پدری ام افتادم . 
  هیچ ردی  هیچ نشانه ای    .  
به ان خانه رفتم .       پیرزن صاحبخانه سالها پیش فوت شده بود . به زحمت  قران قدیمی را یافتم . کاغذ همچنان آنجا  بود . 

    آنرا باز کردم .   اشکهای بچگی ام  سبب جوهر پخش شدگی واژگان شده بود .   و همانطور مانده بود .  ولی با این حال خوانا و قابل  تشخیص بود .  
متن نامه چنین بود ؛ 

    خواستم خودم را  به پدرت نزدیک کنم  . چون دوست بچگی ام بود .   با مادرت طرح دوستی داشتم ولی او بیخبر بود .   به خانه تان آمدم . ولی پدرت را نمیدیدم  چون شهر دیگری شاغل بود. مادرت تو را باردار بود  .  عاقبت پرده از هویت من برداشته شد .  و انروز در زایشگاه پدرت و من همزمان  با یکدیگر روبرو شدیم .   مادرت  نمیدانست و نفهمید   و پدرت نیز سکوت کرد .  آن روز که بدنیا آمدی  شب بود . یلدای تقویم  سال  ...... .        مادرت خواب بود و من تو را بی دلیل ربودم .   و فرار کردم .   هرگز نفهمیدم چرا ......    
  شاید قصد آزردن و رنجاندن مادرت را داشتم . نمی دانم . ولی تمامش یک حماقت کور کورانه بود ‌ .   ببخش . 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی