رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

داستان نویسی خلاق و دو اثر شاد و متفاوت و خلاق با محوریت کفش    اپیزود اول  داستان کفشی که زنده است و جان دارد و خسته از قدم زدن های بی هدف در شهر و شب پرسه های پرتکرار است و تصمیم به کودتا میگیرد،  و....  اپیزود دوم نیز شهری بنام کفششهر با قوانین عجیب و مبنا و معیار خاصی که همگی پابرهنه و در تلاش برای پیشرفت و ترقی تا بلکه بتوانند وام خرید کفی کفش بگیرند یا که یک دمپایی دست چندم را رهن و اجاره کنند،   و عده ای لاف اجداد خود را میزنند که یک لنگه گیوه در صندوق گنجینه پنهان داشتند که توسط سازمان میراث بی فرهنگی و اثار باستانی کفاشی  توقیغ توقیف و مصادره ی اموال گشت  این میان داستان یک پسر و سکس لو رفته ی همسایه گانش  ترانه ساز میشود و.... 

برای دیدن داستان های کوتاه کلیک نمایید  .               


 

                       

L    کفشهر      

 

   {} مردمانی کفش پرست ، دمپایی بدست _#اپیزود اول

  امروز صاحبم دوباره مرا از توی جاکفشی بزرگ درون باغ در آورد. تازه داشتم به بقیه کفش ها پز می دادم که حالا حالاها قرار نیست از من استفاده ای بشود و من هم یک دل سیر می خوابم. ولی نخیر!!! باز شروع شد. به بندهایم قسم این بشر عاشق من است. آخر تقصیر من چیست که سیاه و سفیدم؟!!! شما بگویید مقصر منم که از نسل گورخرها هستم؟!

لبه دهانم را گشاد می کند، و پایش را تا جایی که می تواند توی حلقم فرو می کند. .! نفسم را حبس می کنم. آخر من از دست این آدم چی ها که نمی کشم!!!

ـــــ مگر تو شعور نداری؟ مگر فهم نداری که هی سرِ من را با کله گوسفند عوضی می گیری؟!   در دلم همینطور بد و بیراه بارش می کردم که نقشه های پلیدی به ذهنم رسید. من و آدمیزاد رو به روی خیابان بودیم. خب...خب...یک آدمیزاد پایش پیچ می خورَد، یک مَلَق در هوا می زند ، و بعد هم به دیدار حق می شتابد. کسی که به یک کفش بی گناه و مظلوم شک نمی کند! بند هایم را شل و شل تر کردم. آها...ایول! پایش به بندهایم گیر کرد، و با کله توی آسفالت رفت. حالا فقط به یک ماشین نیاز دارم. یک پراید همینطور به ما نزدیک و نزدیکتر می شد. بندهایم را به آسمان بلند کردم و خواستم تکبیرِ این آدمیزاد را بگویم.  ناگهان راننده  ماشین با دیدن ما، انگار که سوسک دیده باشد جیغ کشید!!!! ماشاالله از تهِ حلقش هم جیغ می کشید ها !!!! فرمان ماشین را چرخاند و رفت توی تنه درخت !!!  ماشین های دیگر همینطور مارپیچ به یکدیگر برخورد کردند، و به بندم قسم همگی شان انالِلّه شدند. کمی بعد پلیس و نیروی هوایی و آتش نشانی و هر کوفت و زهرماری که بود، دور تا دورِ خیابان ها اطراف را بستند. اهالیِ اورژانس مثل پلنگ مازندرانی پریدندبه سمت ما... .صاحبم را روی برانکارد خواباندند، و مرا از پاهایش در آوردند و به جانِ من نه، به جانِ شما اشک شوق از چشمانم سرازیر شد.

همه جا غرق در سکوت بود. خلوتِ خلوت... .خودم را کشان کشان به سمتی می بردم تا اینکه صدایی از پشتِ سرم گفت:.... میو {گربه}

 

_____________________________________

 {} {} اپیزود دوم # پاپوش سواری  

      _من قد کشیده بودم . از کودکانه هایم ده تقویم دور شده بودم ، از نوجوانی ها گذر کرده بودم و به سرحد کمال ، همچون تاج کاج بلند مغرورانه ایستاده بودم 

من ساکن باغ چکمه پوش ، و تنها فرند و وارث خاندان چکمه پوش بودم و آخرین خانه ی بزرگ و چوبی در انتهای باغ خانه ی مان بود و ده اتاق و ایوان در ابتدای باغ و حاشیه ی زرد و خشکیده ی ان محل زندگی ده اجاره نشین مان بود . پدر برای انها سنگ تمام گذاشته و به آنان اجازه میداد تا از جاکفشی اصلی و بزرگ در ورودی باغ استفاده کنند ، و با افتخار سینه اش را سپر میکرد که هیچگاه هیچ پابرهنه ای در میان مستاجرین باغ نبوده و همگان از قشر مرفه و پاپوشیدگان این جامعه بوده اند ، جا کفشی ما همچون تابوتی بود که شش میّت درونش جا میگرفت، گاه تصور میکردم در زمان وقوع تسونامی میتوان از آن بعنوان قایق حضرت نوح بهره برد و از هر یک از مستاجرهای ساکن باغ مان یک جفت در آن نهاد تا پس از فروکش کردن تسونامی منقرض نشوند ، زیرا تنها منبع درآمد مان از ده اجاره نشین اتاق و ایوان های حاشیه ی باغ بود. جاکفشی مان عمومی بود و از جاکفشی مسجد محله شلوغ تر بود ، زیرا مسجد محله یمان کفشدارش اختلاص گر از اب در امد ، با یک گونی کفش از صحنه گریخت و اکنون متواری ست بی شک به فرنگ نقل مکان کرده و اکنون در ناز و ثروت زندگانی میکند . از ان پس مسجد محل مان برشکست گشت و اکنون بشکل غیر انتفاعی اداره میشود و از روش هایی مانند اجاره ی یک متر مربع از فضای باز مقابل مسجد به مسافران بابت برپاکردن چادر مسافرتی امرار معاش و کسب رزق و روزی حلال میکند و گاه نیز برای اهل کسبه ی محل یک پاپوش تمیز درست میکند تا از انان حق سقوط یا بلکه سکوت بگیرد . ، در این شهر معیار انسانیت و شرافت و دارندگی در کفش است ، برخی کمیت را فدای کیفیت کرده اند و تمام پشتوانه ی یک عمر زندگانی شان به ده ها جفت کفش کهنه خلاصه گشته ، اما همگان میدانیم که ثروتمند حقیقی آن افرادی هستند که از فرنگ بازگشته و یک جفت پوتین خزدار درون خزانه ی بانک کفاش دارند ، ما هم زمانی قصد داشتیم با افتتاح یک حساب بند کفش ، و افزودن سپرده بطور ماهیانه پس از شش سال یک وام کفش چرم اصل با سود هفده درصد و اقساط پلکانی بگیریم اما از وقتی پدرم قاب عکس مادر مرحومم را نیمه شب از دیوار ربود ، یک زن جدید به خانه یمان افزوده گشت که عنوانش مادرخوانده برای من و همسر برای پدر است . او از سطح پایین جامعه و دختر یک دمپایی انگشتی پوش است البته حتی روز ورودش به باغ و ازدواجش با پدر پابرهنه بود ، خودم در دفتر عقد و انزجار شنیده بودم که عاقد در خطبه ی عقده ی شان گفته بود به مهریه ی 57 لنگه ی چکمه ی لاکی بهار ازادی و یک جلد کبوتر کاکل زری ، و دو شاخه ی قند و نمک و یک حلب روغن نبات شما را به عقده ی ..... ، آیا وکیلم؟ 

و او نیز از هول حلیم همان بار اول گفته بود با اجازه ی خاندان دمپایی پوش بله ...

در حالیکه او تظاهر به عیان و اشراف میکرد و در عمل انها همگی پابرهنه بودند. تنها نام پسوند خاندانشان دمپایی پوش بود ، حال او نیز یک جفت سندل بندی نو بعنوان شیربها برای مادرش گرفته و پدر بخاطر خرید ان تا خرخره زیر قرض و بدهی رفته .

 

______________________ ________

 

       {} {} {} پوتین های صندوق دار _اپیزود سوم 

 

روزی که پدرم موفق شد به لطف نامادری و ندانم کاریهای من ، سکته پنجمش را بزند بالاخره این ، فوت شد ، بیمه ی عمرش در حد خرید یک پوتین شیک برایم کفاف داد . 

 پوتین های نو و گران از بوتیک شیک، عطر خوشبختی میدادند ، شب نخست چنان سرمستش شده بودم که او را به اتاق خوابم فراخواندم و با وسواس کنار پایه های زهوار در رفته ی تخت خوابی وارثی جفت به جفت گذارده بودم ، و صبح روزی نو ، تنها یه وظیفه در روزگارم بروی شانه هایم سنگینی مینمود ، انکه آنان را به پای کنم و بیرونشان ببرم، تا شهر را کوچه به پس کوچه ، خیابان تا به حاشیه بگردانمشان . بندهای بلندش را با لطافت بریدم ، تا مبادا وصله ی ناجوری شود ، و در زیر فرش برای روز مبادا و تنگ دستی پنهان نمودم . میدانم که اگر به توصیه های مکافیش عمل کنم و هربار به موقع واکسش را عوض کرده و حواسم به لاستیک سابی های پاشنه اش باشد میتوانم حالا حالاها از ان سواری بگیرم . شب دوم او را همچون روز نخست تمیز و براق کرده اما از ترس نگاه خشمان مادرخوانده ام نتوانستم به اتاق دعوتش کنم ، روزها پس از دیگری آمدند و رفتند تا که نمیدانم چه کسی از دیگری خسته شد!?.. من از او؟ یاکه او از من و شهرپرسه های ناتمام ،اما هرچه بود او به مرخصی رفت و مدتی درون جاکفشی ی چوبی و نمور دم ایوان پارک گشت و از همنشینی با پوتین های شاسی بلند و ساق دار نامادری بهره برد 

تا که ..... 

________________________________________

{} {} {} {} اپیزود چهارم _پوتین های سکسی 

[]حادثه ...

          ، ان روز بی مقدمه درب جاکفشی را گشودم و چشمانم به منظره ای عجیب و ناموسی دوخته شد، اما از سر عقل سلیم و حکمت خودم را به ندیدن زدم ،سلفه ای ساختگی کرده و کمی به دقت روی نوشته های بی مفهوم قوطی واکس نگریستم سپس درب جاکفشی را بسته و از انجا دور شدم ، سالها گذشته و دلم محرم راز گشته ، هنوز نیز به هیچکس نگفته ام که ان روز مهم و از یاد نرفتنی چه چیزی را با چشمانم به نظاره ایستادم اما هیچ نگفتم ،هیچ بروز ندادم ، چونکه میدانستم در این. روزگار تخمه سگ،،،، نه!... نه!.... ببخشید از دهانم در رفت، در این روزگار بد و مردمان ناسازگار ، جزء راست ماست نباید خورد ، هر ماست راست نشاید کرد .... پس منم زبان بر دهان گرفتم و به غیر حسن و حسین ، زری ،و پری و مستاجرین و اهل محل به هیچ کس نگفتم ، و دلم را سینه ی اسرار عزل باید کرد ،،،چی گفتم الان؟... نه!...ببخشید کمی فشارات روحی روانی بر کلیه هایم زیاد گشته ، و اغاز فصل سرما نیز دلیل بر میّت شده؟!... مزید بر غفلت شده؟!.. چ میدونم !?... در کل هنوز انتهای صف ایستاده ام تا که نوبتم شود ، زیرا که هرچقدر جاکفشی باغ مان بزرگ است در عوض دستشویی باغمان کوچک است ، و جمعا ده اجاره نشین که بطور متوسط هرکدامشان سه توله دارند ، نه!... ببخشید. منظورم سه فروند بچه ی قد و نیم قد دارند بهمراه پدر و مادرشان پنج نفر و ضربدر ده خانوار میشود پنجاه نفر ، و بعلاوه تعداد ما بعنوان مالک بوغ ،،،، چی شده?... نه!... منظورم باغ بود ، سرجمع با تخفیفات میشویم پنجاه و یک نفر و نصفی ، زیرا من هنور نصفه محسوب میشوم ، و این جمعیت کثیر الانتشار تنها یک مستراح یک متر در یک متر دارا میباشیم ، ولی از آنجایی که من یک عدد از کلیه های سمت چپم را فروخته ام ، در مبحث دستشویی رفتن به نوعی نصفه محسوب میگردم ، و معمولا خارج از صف به مستراح رفت و برگشت Vip میروم و میایم ، ولی امروز بدلیل نقص فنی در سلامت گوارشی و هضم غذا و کلیوی یک ترافیک عجیبی بر صف مردانه حاکم شده ، بگذریم ، کجا بودم؟ 

خب من پشت اقا تقی بودم از اولش ، هنوزم صف تکون نخورده ، نمیفهمم پس چرا زهراخالا بیرون نمیاد از دستشویی ، آقا هول نده ، اینجا زن و بچه ی مردم نشستن ،،،،   

یک ساعت بعد....

آخ خخخ. راحت شدم . خب داشتم مینالیدم براتون ، نه!.... یعنی داشتم عرض و طول میکردمتون ، که از یک راز بزرگ افشاگری کنم ، خب. بالاخره روز موعود که رسید و حادثه رخ داد ، و من.... و من..... و من هنوز به هیچکس نگفته ام که ان روز پوتین های گردنی و ساق دار مادرخوانده ، یا شاید نامادری ام با حالتی عشوه گرانه ، بندش را انداخته بروی بند دیگر و نما میداد ، و بین دو لنگه ی چکمه های لاکی و سوراخ آقا تقی بود و از همه بدتر آنکه هرکدامش به سمت بیرون ، و بروی چکمه های آقا تقی شل و بی اختیار ولو گشته و غش رفته بود و مشغول دلبری برد و پوتین های هیز من نیز زبانه هایش پر عطش بیرون و آویزان مانده بود و از سمت دیگر جاکفشی زول زده بود بر ماجرا ، گویی همچینم بدش نیامده بود ، ، دریغ از ذره ای شرم و حیاء آن روز از سر غیرت به ناچار تصمیم سختی گرفتم و نیمه شبی بیخبر همراه یک چراغ قوه و اهالی باغ ، از پشت جاکفشی به انان نزدیک شدیم تا مبادا شک ببرند ، آنگاه به یکباره درب جاکفشی بزرگ و دیواری مان را گشودیم و نور چراغ قوه ها بر لختی و برهنگی آن دو متهم و گنه کار افتاد ، از هجوم همسایگان نتوانستم بفهمم که چه سوء تفاهمی در حال وقوع ست ، و تنها وقتی از ماجرا اگاه شدم که از قبرستان کفشهای پاره و سنگسار دو جفت کفش ، یکیشان پوتین های ساق بلند نامادری و دیگری نیز شریک جرمش در ان شب سیاه ، به باغ بازگشتم و در جا کفشی را که گشودم در کمال حیرت با چکمه های لاستیکی اقا تقی چشم در چشم شدم ، گویی نیشخند میزد برویم ، با تعجب پرسیدم که پس اکنون ما کدامین کفش های هرزه و مفسد اخلاقی را سنگسار نمودیم ؟ 

و انجا بود که دریافتم پوتین های خودم انشب سیاه و شوم با پوتین های ساقدار زنانه همبستر گشته بود ، دریافتم ان پاشنه های بیرون مانده از قبری که ساعاتی پیش به انان کلوخ کلوخ سنگ میزدم پوتین نازنین خودم بود ، کمرم شکست. اوففففف .......

نوشته ی بداعه نویسی از جلسات کارگاه داستان نویسی خلاق توسط شهروز براری صیقلانی. همان شین براری روی جلد .

مخلصتون نگین شیر آقایی_صدف اشراغی

دانشگاه آزاد اسلامی واحد اردبیل

عاشق هم باشید 

بووووس