رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

قسمتی  از  داستان پسرک رودخانه زر     

باران _ناودان_شرشر خیس ترانه!...   نگاه _برگ _ تگرگ_تلنگر شبانه!...  من به آفتاب پشت ابر خیره ام،  از هجم انبوه ناگفته هایم احساس خفگی در گلویم راه نفس را بسته است.   عشقی رفته برباد در دلم سنگینی میکند  همواره حرفهایم رحرفهایم را نه تاب گفتن است و نه طاقت نگفتن.   رنج من هم از جنس اعلا یک روح بزرگ به پاکی پرواز یک شاهپرک است.   مینویسم هر آنچه را که نمیتوانم به وی بگویم،  حیف شد هیچ کدامشان را نخواند از سکوت پس نگاهم.    روزگارم جاده ای ست یکطرفه و خوش آب و رنگ،  که گذر رهگذران بسیاری را پذیرا بود  عده ای آمدند و رفتند در بازوی جاده محو شدند و به زور آنان را از مسیر به کناری بدرقه داشتم تا همقدم و هممسیر جدیدی را خوش آمد گویم،   حال بر این خطوط بی رنگ و موازی کتاب پیشرو،  و برتن سفید و کویر خلوت ااین اثر از زندگی به اختصار و گذرا به هم مسیر های این جاده ی خوش اب و رنگ میپردازم.... 

 دیباچه صفحه 07   www.booksOnline.com   بانک رمان                نویسنده _ شهروز براری صیقلانی 

چیدمان واژگانم شعر نیست   نظم نیست نثر نیست    از سوز گداز غم عشق نیست. بلکه شرح وقایع معاشرت های  زندگی ام از نگاه دیوانه ی یک ذهن خلاق است.   

صفحه 08  www.bookOnline.com     بانک رمان                    نویسنده _ شهروز براری صیقلانی

_دخترک بی سایه،  همسایه به اسم ستاره...

    سال هزار سیصد و نود و قو..... 1395/... ایران، گیلان،  رشت،  گلسار، 

 دخترکی بود سرکش و کفری  و معترض،  لجباز و عجول. 

سکانس اول در نقش خودسری. یک دختر شرور و لجوج. 

دیوار به دیوار،  پشت به پشت،  همسایه بودیم روبرو. 

من_ بی ریاح،  بی استعاره،  بی آرایه،  اما صبور 

او بی صبر و حوصله، پر افاده،  تبق تبق،  اما بی 

کمی شرور،  پر ادعا،  دلداده ،

 اسمش را مینوشت بالای شماره اش _ستاره 

ستاره  یعنی دخترکی بی سایه،  بیش از یک همسایه

تنها بود،  نه کسی، نه دوستی،  نه همنفسی،  تنها بود در  قفسی 

قصه ی دخترک بی سایه،   ازدواج سفید،  گاه جلف مثل شفید 

دخترک همسایه خودشیفته،  امده از شرق گیل،  در این شهر غریب 

خسته و دل ازرده از روزگار  پر فریب. 

پاک مانده بود  تا ان زمان،  دوشیزه و کمی نجیب 

خلق و خوی خاص و عجیب 

از دور دل میبرد از روبرو  زهله انقریب 

اهل دل و خوش قول و قرار،  مرا سرزده فرا خواند به صرف نهار 

ساعت از صراط ظهر گذشته،  برنج دم نکرده از قرار 

تپش های قلب بیقرار،  لحظات در تب و تاب 

پر اضطراب  ثانیه ها در حین فرار 

استرس موج میکشید در ان فضا پر التهاب 

سالاد شیرازی روی اوپن  در انتظار 

دم به دم پرسید یک سوال؟  

میگفت حرفهایش را بی اختیار 

با عشوه های شتری،  نظری کرد و گفت ؛ 

نمیداند که بگوید حرفی را از ته دل،  به چه ترتیب 

چگونه،  چرا، چطوری  از قرار 

شهروز_ شما هستی خوش قد و بالا،  خوش چهره،  دکوری 

(کمی مکث و سکوت  با عشوه های شتری)

ناگه به دم امد برنج،   با عطر ته دیگ،  مرا در آغوش کشید یهویی،  

دستان ظریف که حلقه میکرد به دور کمر،   اشکهای عاشقانه بی ثمر 

از جنس تمساح میچکید از چشمانش بر روی شکم

تا به خود امدم دیدم روی تخت دمرم. 

وای از فنرهای تشک و کمرم. 

مرا میخواند مرا زیر لبی _ عسلم 

حال من نیز از این اغوش نرم،  و بوسه های آتشین و گرم در شرم

سرش پر اشوب،  و خروارهای موی  بلند،   عاشقانه های بی ریاح و 

لشکری از موی سیاه.  میفشرد در سینه ام 

من به اتش زیر دیگ خیره ام    میگفت ؛  زیر لب،  بعد صرف شام و نهار

 

شهروزی دلم به دلت شده دوخته،   من سراپا در اتش عشقت سوخته 

( من نیز این میان مسافری از چاله به چاهم)  

در حال فیض بردن از محبت های یارم 

از بوسه های نمکی نه خرسند و نه  شادم 

 

 

نظرات  (۲)

  شهروز براری  عالیه   مرسی   

برامون بیشتر بنویس  شهروز عزیزم

احسنت بر صراحت‌ کلامت مرد          پاینده باشی

 

 

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی