رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

۱۰۳ مطلب توسط «داستان کوتاه ادبی» ثبت شده است

 

روزها با نقاب سخنان تو فریب خوردم

 

شب ها را با فکر به آنها زندگی کردم

ندانستم تو استاد ساختن دنیای کلماتی

کاش میشد شب و سیاهی پشت کلمات تو را دید

همان سیاهی که سالیان سال حتی از خودت پنهانش کردی

تا نخواهی مساله ای را حل کنی

فقط با فکر چرخش بخت،زندگی حقیقی را دارمتیک نشان دهی

اما حالا اعتراف میکنم

دنیا تو، دنیا ترس است

و باور تو،کلمات سست ذهن های خسته است

هیج وقت نخواستی که به سپیدی صبح امیدوار باشی

تنها خود را با جملات بی رنگ به باور، معتقد نشان دادی

و آخر تمام راه ها برایت پناه به جملات خشک و ترک خورده بود

هنوز هم هست

مشکل باور ترس است

ترس تکیه گاهت شده و تو خود را ندیده ای

قهرمان را در دیگران جستجو میکنی و دنبال مثال هایی

من را به خاطر سر خم نکردن سرزنش نکن!

سرت را کمی بالا بگیر و خوب به خودت نگاه کن

      از   گم     

ژانر تخیلی فانتزی  
شین براری و افرینشش فرمالیسم هنری و جهانی فانتزی  در  اثری بنام  :       روح فرشته -تن ادمی-بال کبوتر 
  
       خلاصه ای از اثر موفق شهروز براری صیقلانی  ۴۳۲صفحه   سایز رقعی  www.copyRihgt 2020 @com    انتشارات کانون شیراز ، فرانکفورت_↓ 
ShirazNashr./StoryLongNew/ShinBrari/lovely/2021.com 
آه ه....  ای خدااااا  این عشق لعنتی چه بود که افریدی؟   دل ها را خون میکند    جوانی ها را تباه.... 
 درام ها را تراژدی 
شرح اثر؛ 
 درون سرزمینی میان خواب  و رویا  شهر هایی  بی نام واقع شده است که هرکدام خصوصیات متفاوت خودش را دارد یکی سنگی ، دیگر  آجرپوش ، و یک دیگر ضهر  خشتی  است . 
شایعاتی  مبنی بر سرزمینی بنام بهشت  انسوی ابرهای  گیرکرده بالای کوه بلند  شنیده میشود  و به مرور تبدیل به افسانه گشته  زیرا هیچکس تاکنون  از انجا باز نگشته .  ﺍﻭﻟﯿﻦ  مدرک از وجود سرزمینی ماورایی بنام بهشت  زمانی به دست میاید که فردی جوان و عاشق پیشه  دست به خودکشی ناموفقی میزند و برای مدتی در حدود یکسال را در حالت کُما و اغما  سپری میکند تا که خانواده وی از پس هزینه ها بر نمی آیند و تصمیم به قطع دستگاه  حیات بخش و  پایان به زندگی فرزندشان میگیرند که  ماجرا با خوابی عجیب آغاز میشود خوابی  شبانه در عالم رویا  که برای اشخاص  خاص  و ثروتمند  و ساکن شهرهای همسایه رخ میدهد و آنها تن به قطع کردن دستگاهها نمیدهند  و هزینه ها را تقبل میکنند به امید  بر آورده شدن  تعبییر خواب عجیبی که دیده اند   تن به هزینه های کلانی میدهند و این میان شباهت خواب دیده شده ی افراد  با یکدیگر کمی عجیب و شبهه انگیز است  . سپس  به تاریخ موئد مورد نظر که میرسند  پسرک از کما در  می آید   و  همگان را شوکه و متعجب میکند  زیرا در طی مدت یکساله ی بستری شدن در بخش مراقبت های ویژه و در حالت اغما   او  دارای زایده های  غضروفی نرم از جنس استخوان های بال پرندگان در پشت کمرش گشته که در ابتدا هیچ پزشکی از  وجود چنین عوارض و یا اختلالی در رشد غضروفی  یک بیمار در اغما  آگاهی لازم را ندارد ، پس از مدتی پسرک  با مشکلات ناشی از  رشد اندامی همچون بال کبوتران در مقیاس آدمی  دست و پنجه نرم میکند و منزوی میشود تا که عاقبت   خسته از انگشت نما شدن و   زیر ذره بین و تگنگاههای  شکاک قرار داشتن  به جوشه ای خلوت از  روزگار میخزد و تارک دنیا میشود   او هیچ چیز نمیگوید   هیچ چیز به یاد ندارد تا که عاقبت  اسیر جنون و شیدایی میشود و  این میان  افرادی که هزینه های درمان در زمان اغما او را تقبل کرده بودند اینک حس مالکیت و طلبکار بودن از او را  آشکارا  اکران عمومی میدارند و توقعات نابجا و  استفاده ی ابزاری از وی برای جلب توجه و کسب معاش سبب رسوایی پسرک میشود    و  او که درمانده و  مجنون تر از پیش شده   حرفهای ناگفته اش را در دفتری مینویسد    و طرح هایی  میکشد     و  جبر روزگار وی را به کار در سیرک میکشاند  اوکه بال های پشتش کامل گشته  بود    از   ناتوانی اش در پرواز کردن  غمگین بود تا  با زور و اصرار  کارفرما  ناچار به انجام حرکاتی  دور از منطق برای اموختن پرواز میشود و در روز خاص  در نمایشی بزرگ   در  سطح شهر آجرپوش   وی به بالای بلندترین سازه ی اجری شهر میرود    و  دو شبانه روز مکث وی سبب  جلب توجه و هجوم افراد شهر خشتی و شهر  سنگی به ان میدان میشود  وی  که معشو۴ش را میان تجمع انبوه مردم  نمیابد     خودش را  از نوک قلعه ی سفید  به پایین می اندازد و همگان چشم انتظار پروازش هستند  و  او در میان بهت و حیرت همگان  بال نمیگشاید و حتی تلاشی برای نجات جانش نمیکند و بر سنگفرش  خیس  سقوط کرده و خون در  از خطوط موازی میان سنگفرش سمت شیب دار خیابان را پیش میرود تا به جوی اب میرسد         و از درون جوی اب  مبوتری سفید  بال میگشاید و پرواز کرده و بر نوک قلعه ی سفید  مینشیند       این مییان کسی نمیبیند که چه زمان سنگفرش خیس و خون الود شهر   از جسد پسرک  پاک شده و جز  لباسی کهنه برویش چیزی نمانده  ،    دخترکی کارگر در سیرک به  اتاقک سابق پسرک سرک میکشد و دفترش را میابد  و   نوشته هایش را میخواند  و در میابد که ......      
ﺍﺛﺮﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩﯼ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎﯼ ﻣﺤﺒﻮﺏ مثل -۱-هاجر  ۲- دختر رودخانه ٔ لَنگ ،  ۳-_پسررودخانه ٔ زَر _۴-شهر خیس_۵-چشمان بددهن_۶-دوشیزهٔ هرزهٔ پیر  ظاهرگربه  باطن شیر  و...ﻭ ﺷﺎﯾﺪ   (روح فرشته ،تن ادمی،بال کبوتر )ﺟﺎﺩﻭﯾﯽﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﭘﺮﻫﯿﺠﺎﻥﺗﺮﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ  شین براری ﺑﺎﺷﺪ . ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺍﺳﺮﺍﺭﺁﻣﯿﺰ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻗﺪﺭﺕ ﭘﯿﻮﻧﺪِ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ .
ﺭﻭﺍﯾﺖِ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﻝﻧﺸﯿﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎﯼ ماورایی و  عاشقانه ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ انسانی و اجتماعی و جبر حاصل از زیاده خواهی انسان ها . .
روح فرشته _ تن ادمی_  بال کبوتر← ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ .و جبر روزگار و مردمان ناسازگار 
________★نظرات★_______♦منفی ترین نظر♦_______٭نظرات٭ _______♠نظر♠_______
منفی ترین بازخورد و  نظر از میان ۳۹۷نظر دریافتی  
  ★★★★*  4/5★ star  5★نقدو بررسی  
 Farbod46stion.blog.com      نظر داد ؛  : 
این اثر را میتوان همرده با اثار معروف  میچ البوم   و اثر   اولین تماس از بهشت   پنداشت  . میچ البوم با اثاری مانند  چهارشنبه ها با موری  .   و  اولین تماس از بهشت  
به شهرت رسید .     اولین تماس از بهشت روایتی اینچنین دارد که:
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﻟﺪﻭﺍﺗﺮ ، ﭼﻨﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ . ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ، ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﻋﺰﯾﺰ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ . ﺁﯾﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍﯼ ﻏﺮﯾﺐ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ؟ ﯾﺎ ﻓﺮﯾﺒﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺖ؟ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱﻫﺎﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﭘﺨﺶ ﻣﯽﺷﻮﺩ ، ﻏﺮﯾﺒﻪﻫﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ .
ﺷﻬﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺣﺘی ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻌﺠﺰﻩﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺨﺶ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﻣﺮﺩﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﭙﺬﯾﺮﺩ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍﯼ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ، ﭼﻮﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﻫﻤﯽ ﺑﺮ ﺯﺧﻢ ﺩﻭﺭﯼﺍﺵ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ .…
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﺴﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ … ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ اگر بخوانیم  میتوانیم شباهت های باوری و پنداری  متعددی را در  پیرنگ و  عقیده ی جهان شناختی نویسنده اش  با  افکار خاص و کاریزماتیک  گنجانده شده در اثر شین براری  یافت . .
ﺑﺨﺶ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎب  
خاموش ها گویاترند :ﮐﻠﻤﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪﺯﺑﺎﻥ ﻧﻤﯽﺁﻭﺭﻧﺪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﮐﻠﻤﺎﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ . ،ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﮏﺗﮏ ﺑﺎﻻﻭﭘﺎﯾﯿﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺠﻮﺍﻫﺎﯾﺶ ﺁﺷﻨﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ ﺑﺎ ﺗﮏﺗﮏ ﻟﺮﺯﺵﻫﺎ ﯾﺎ ﺟﯿﻎﻫﺎ . ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﯾﮕﺮﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺣﺘﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﯾﺎ ﻟﻤﺴﺶ ﮐﻨﯽ .
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ . ﻫﻤﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ‏« ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ‏» . ﺑﯿﺶﺗﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﯿﻪ ‏« ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ ‏» . عین  تقویم چهار برگ ولی  بی بهار .   ﺩﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺸﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽﺕ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺧﯿﻠﯽ ﻗﻮﯼﺗﺮ ﻭ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯽﮐﻨﯽ .
ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﺳﺖ ، ﭼﻮﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺲ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯽﺭﻭﯾﻢ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﺩﻡ ﺑﯿﺎﯾﺪ . ، ﻣﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻥ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽﮐﻨﻦ . ، ﻫﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ : ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ .
ﺍﺷﺘﯿﺎﻕ ﻗﻄﺐﻧﻤﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﺴﯿﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻌﯿﯿﻦ میکند . 

      ••••••♥•♥••♥••••پاسخ به •نظر••••♥••♥•♥•••••••

GoooolR@gmail.com.  .23:51ً.   2021/04/2۱ نظر دریافت شد: ↓ 
 ★★★★★ star 5 
پاسخ↑↓
عزیز من که با شناسه farbod40stin  نقد و بررسی کردی   لطفا یک نمونه از شباهت  اثر شین براری را با اثار میچ البوم را ذکر میکردی .     یعنی تنها نکته ی مشابه بین دو اثر این امر است که  در اثر میچ البوم   تماس هایی تلفنی از بهشت با افراد گرفته میشود     و در اثر شین براری   پسرک از کما که خارج میشه  بالدآره ؟  اینها چه شباهتی با هم دارند؟   من که متوجه ی نقد شما نشدم .  لااقل  به یک مورد تشابه اشاره میکردی .    گمانم منظورت این بوده که هر در اثر سعی در  اوردن مدرکی بر اثبات وجود بهشت هستند   .    خب این کجاش نقد و بررسی هست .  در ضمن میچ البوم  ب حدی اثرش مبتدی هست که میگه از بهشت تلفنی تماس گرفته شده ‌  خخخخخ    لطفا به جایگاه و منزلت نویسندگان خوب ایرانی مان  توهین نگنیم و با هرکسی قیاس ندیمشون .           میرآفخرایی   نصرت  »«کرمان  فروردین۹۹

_________________________________________________________
------------------------------------نظر-----------------------------------

♦ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ  شهروز براری
در  htt://shahroozbarary.blogfa.com   ♦ 

داستان کوتاه برتر اختتامیه دومین جشنواره داستان نویسی خاتم به انتخاب هیات داوران 


نویسندگی

 

هدف از آفرینش ما چیه؟

ما آفریده شده ایم؟ یا صرفا محصول یک معادله و تعامل مادی و آمیزش جنسی هستیم. 

بچه گربه ی ساکن شیروانی یکدم وق میزند ، او چرا اکنون در این دنیای مادی ست؟ او پیش از این کجا بوده؟ اصلا نبوده. دنیایش سیاه بوده ، چیزی بخاطر نمی آورد بی شک. شاید تنها چیزی که بداند و به یاد آورد عطر مادرش است و گرمی آغوش مادرش هنگام شیر خوردن. او طول و عرض شیروانی را دیده و با زوایای پنهانش آشناست، او سرمای هوا در اواسط بهمن را حس کرده و حتی تصورش را نمی‌کند روزهای بلند گرمای تابستان چه عطشی به چشم انتظاری اش نشسته. 

او چند تابستان را خواهد دید . پنج؟ شش؟ بعید می‌دانم زیاد باشد. آیا او اعتراضی نسبت به طول عمر کوتاهش خواهد داشت؟ آیا او دلش می‌خواهد که طول عمری به قامت طول عمر آدمی داشته باشد؟ 

آیا ما هرگز اعتراضی نسبت به طول عمر متوسط انسانی مان داشته ایم؟ آیا مقیاس و معیار برای تصور عمر آدمی داشته ایم ، آیا به قامت عمر پانصد ساله ی صدف های عمق اقیانوس اندیشیده ایم ؟ آیا به تعداد فصل های گرم و سرد عمر درخت بید کهن اندیشیده ایم ، آیا هیچ تفاوتی هم دارد که بدانیم اکنون موجودات زنده ای با عمری بیش از عمر آدمی بر روی زمین حضور دارند ، آیا به طول عمر کوتاه پروانه غصه خورده ایم ، یا از برزخ درون پیله ابریشم به روزنه ی باریک تابش نور امید دلخوش بوده ایم. 

من ولی بوده ام

پروانه نیستم. ولی زمانی پرواز خواهم کرد. سمت برکه ی نور خواهم شتافت . سبک بال و رها ، فارغ از جسمیت زمینی ، به سوی تعالی و باقی مسیر خواهم رفت ، جرعه ی نوری هست هر انسان را اندرون کالبد فانی. جرعه ای که بسیاری غریبند با آن. و اندکی عجین و در هم آمیخته با روح درون خویش‌ .

روح درون من تاکنون از زندگی ها و تجربیات بسیاری گذر کرده ، حدس و گمان دارم زمانی یک فرد از قوم ارامنه بوده ، زیرا همچنان با واژگان ارمنی درگیر و آشناست. خب چگونه چنین حدسی دارم ؟ کافی ست کمی بینش و اشراف بر گذر زمان و اندوخته خود پیشه کنید تا براحتی دریابید یکجای کار می‌لنگد. 

اکنون خواهم گفت کجا و چرایش را .

زمانه در گذری بی وقفه و بی امان سوار بر عقربه های کوتاه بلند ساعت گرد دیواری به پیش می‌رود، و درون قاب گرد بالای برج سفید شهرداری به پیش می‌رود، و در نقطه ی پرگار زمان می‌گردد، همچنان که کره ی زمین به گرداگرد خود و در حول دایره ی سالانه و چهار فصل ایام می‌چرخد و به تناسب زوایا و فاصله اش نسبت به خورشید گرم و سرد می‌شود. و این چرخه در تکراری بی نوسان است. و سلول های زمینی ما رشد می‌کنند جوان و بالغ و میانسال و سپس سالخورده و پیر می‌شوند و مجدد به زمین خاکی باز می‌گردند. و من در نیمه ی این مسیر در سی و چهارمین یلدای فرصت ناب زندگانی ایم برای لحظه ای مکث کرده ام و زمین و زمان را رها کرده و به پشت سر خیره شده ام ، چه خوب و بدها که از سر گذرانده ام ، چه معاشرت ها چه شوق و شعف ها و چه دوستان و عزیزانی را یافته ام و از دست داده ام ، کمی اشتباه و به ندرت تصمیم صحیح پیشه کرده ام ، چه شغل ها و مدارس و تحصیلاتی را تجربه کرده ام ، ساکن چه خانه های بسیاری بوده ام ، مجموع اینها شده است تجارب زیستی من. و اکثر اوقات به کارم می آیند. یعنی دلیلی دارد که آنها را در کوله بار زندگانی همراه آورده ام ، آما...‌ آما .... آیا زبان ارمنی به کارم آمده؟..

خیر

آیا در اطرافم کسی را داشته ام که به زبان ارامنه حرف بزند؟ خیر. آیا کسی قادر به صحبت کردن به زبان ارمنی را در طی مسیر زندگانی داشته ام، خیر . آیا تاکنون به ارمنستان رفته ام؟ خیر. آیا علاقه ای به فرهنگ و زبان شان دارم؟ خیر. بی تفاوتی محض نسبت به زبان های دیگر . غیر از آلمانی و انگلیسی و فرانسوی. همانقدر که با زبان زولویی و یا سانسکریت و یا بلغاری بی احساسم دو چندان بیشتر به زبان ارمنی ، تعلق خاطری ندارم‌ . خب پس چرا این زبان را می توانم راحت صحبت کنم؟ اما از فهمیدن معنای زبان ارمنی بی اطلاعم. خب این دقیقا بلعکس اتفاق رایج است. زیرا در اشراف به زبان های غریبه و غیر مادری ، اینگونه رایج است که اول باید معنای حرف طرف مقابل را دست و پا شکسته حدس زد و فهمید و در سطح بالاتر قادر به تکلم و ادای حق مطلب با تکلم دست و پا شکسته ی آن زبان شد. نه آنکه ابتدا توانست حرف زد ، بی آنکه معنایش را بدانی . و از ابتدا قادر به تکلم راحت یک زبان غیر مادری باشی ولی سپس معنا و مفهوم واژگان را دریابی. خب یکجای کار میلنگد. 

همه امده اند و رفته اند. و من سبک بال و فارغ از وابستگی و دلبستگی به مسیر ادامه داده ام اما خوب که توجه میکنم میفهمم تنها چیزی که مرا ترک نکرده و هر روز ده ها بار در ناخوداگاه ذهنم مرور میشود همین زبان ارمنی است. کافی ست یکبار ترانه ای به زبان ارامنه بشنوم تا ملکه ی ذهنم شود و تا اخر عمر از خاطرم جدا نشود . خب این همه ترانه و زبان های متفاوت . چرا ارامنه ای؟ چرا؟

هیچ احساس تعلق خاطری به این زبان ندارم‌ . در کمال احترام هیچ حسی به زبان ارمنی ندارم غیر از احترام و عرض ارادت خدمت ارامنه کل جهان. ولی پس چرا این زبان هر روز صد بار در ناخواگاه ذهنم و نجوای درونم زمزمه کنان ارمنی میخواند. چرا ؟..

آیا غیر از ان است که یکجای کار میلنگد.  

در برنامه ی تاریخی و مستند پیرامون کوچاندن اجباری ارامنه به سمت برهوت توسط ارتش عثمانی در صد سال پیش که مصداق نسل کشی بود روی مبل لمیده بودم و بی انکه از ماجرا مطلع باشم میدانستم که صف طویل افراد راهی سمت بازوی جاده ای لمیزرع در حال رفتن سوی کمینگه حادثه هستند . میدانستم که انان از تشنگی و گرسنگی خواهند مرد . کودکی شش ساله بودم و هیچ اطلاعی از معنا و مفهوم تاریخ و ملل و تفاوت های فرهنگی و زبان مادری نداشتم و ناخواسته شروع به گریه کرده بودم و به زبان اورده بودم واژگانی که برای اعضای خانواده غریب بود . حتی معنایش را خودم نمیدانستم. ولی ان جمله ملکه ی ذهنم شد و بعدها پی بردم که معنایش میشد ؛ ما از تشنگی میمیریم. 

 

خب انروز جمعه و برنامه ی تاریخ معاصر از شبکه صدا و سیمای میلی (ملی) پخش شد . و همان شب در هنگام خواب دچار تشنج و نسیان شدم‌ به چشمانم سربازان عثمانی را میدیدم که پشت درب اتاق قدم رو حرکت میکنند ولی پایشان محو بود و گویی مرا نمیدیدند. من از وحشت فریاد میزدم و جمله ای بچگانه و غریب برای مادرم را به زبان می اوردم و سمت درب اشاره میکردم و فریاد میزدم که :

کلاهخود ها سربازها سرنیزه ها اومدن . اونا اومدن. 

 

مادر درمانده یک نگاه به درب میکرد و یک نگاه به من ، چون نمیدانست که من چه میبینم که خود نمیبیند ترسیده بود و صلوات میداد و پی در پی بسم الله ارحمن ارحیم میگفت و بوسه به قرآن میزد. 

خب او دکتر نبود . سواد چندانی نداشت. و با افکار سنتی و احترام به قرآن رشد کرده بود ، او سردرگم بود ولی از جدیت فریاد های فرزند شش ساله اش دریافته بود که سمت درب اتاق چیزی میبینم که او نمیبیند . بی انکه چاره ای برای اتمام این کابوس داشته باشد به قرآن پناه برده بود. 

خب من بیدار بودم ولی در نسیان و یا شاید تشنج بسر میبردم که در بیداری دچار وهم و اوهامی بی رنگ و خاکستری شده بودم‌ . ظاهر سربازان شبیه به سربازان جنگ جهانی اول بود . با یونیفرم های یکدست. و یک اسب . و پارچه های رنگی پیچیده بر خود همچون سربازان عثمانی در نسل کشی ارامنه صد سال پیش. 

 

شاید من در زندگی پیشین از تشنگی مرده ام ، انهم حین کوچ اجباری سمت بیابان های برهوت . 

 

شاید روح درونم تجربه ی حضور در نسل کشی را داشته. شاید از همین رو همواره تا اسم جنگ می اید به یاد مشک آب می افتم و بقچه ای رنگی که درونش نان بیات است و چند خرمای خشکیده‌. .

 

نمی دانم . چه بگویم والا. 

 

ولی میدانم ارتباطی پنهان بین برخی حوادث نهفته و نهان است . 

یکبار حین تماشای برنامه ی شصت ثانیه در اقسانقاط دنیا نوبت به معرفی شهر ایروان ، یروان ارمنستان شد. تصویری بود از کوچه ای خاکی و معمولی ، که من میدانستم انتهای خمیدگی کوچه یک درب چوبی و زهوار در رفته قرار دارد. گویی هزار بار مسافت کوچه را پیموده بودم . گویی خشت خشت ان با من خاطره بازی میکرد. من ایمان داشتم که انجا بوده ام. و این در حالی بود که حتی نمیدانستم ان تصویر مربوط به کدام شهر و کشور است. و در اخرش پی بردم که محلات قدیمی شهر یروان ارمنستان بوده‌ . .

خب نجوای روح درونم هرگز دروغ نمی گوید . 

 

تبر 

کمر 

 

تیشه به ریشه 

 

قلم 

نگارش

چیدمان واژگان سرکش.

 

قوانین و سختیه درکش‌ . 

ارشاد

جواز 

فیپا 

شابک 

نشر 

ناشر 

 

لیست ممنوعه های قلم

آه.... ای جبر حاکم 

   وزارت سانسور   چته...  سر میاوردی؟ میمردی‌ ازم یه نویسنده در میاوردی؟.. 


 

   خلاصه داستان کوتاه  

  صدات در نیاد . خفه خون بگیر برو توی اتاقت. درب رو هم ببند . قیافه و ریخت نگبتت‌ رو نبینم. دخترک چشم سفید. بی حیا.   خجالتم خوب چیزیه. ما جرات نداشتیم به پسرخاله خودمون سلام بگیم . چه برسه که بخواهیم کانگو‌ برقصیم.  میمردی‌ اون رقص کوفتی رو تنهایی میکردی؟..   دخترک بی حیا

   

    دخترک از شرمندگی سرش پایین و موی بلندش آشفته و پریشان عمود ریخته بر چهره اش ، پوزخندی بی اختیار به چهره اش ماسیده می‌شود و زیر لب زمزمه کنان میگوید: 

   کانگو نه.  تانگو. خب مدلش اینجوریه‌ ک دو نفره میرقصن. تقصیر من چیه...

دخترک درون اتاق کوچکش  به سقف خیره شده و چکه چکه افتادن قطرات باران از درز  لمه به داخل  قابلمه را نظاره مانده و به  شباهت های خودش با سیندرلا فکر می‌کند.    

چندی بعد و در مجلس مولودی  ، دخترک لنگه کفش سفید خود را به عمد جا می‌گذارد 

   

   اوه ه ه   دخترجون  سر میاوردی 

میمردی ازم  یه مادر نمونه در میاوردی؟..

 

      شهروز براری 

 

تئودور آدورنو: «برای انسان که دیگرخانه ای ندارد تا در آن زندگی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی می شود.»

 

 

 

 

چه مصداق حال استمراری است جمله ی بالا. 

واقعا که زیبا گفت. تاکنون با آثاری مواجه شده اید که یکجای کارشان بلنگد؟.

. لابد می‌پرسی که یعنی چه؟

خب یعنی یکجای کارشان میلنگد‌. زیادی خوب هستند، تاثیر گذار، قابل لمس، جاودانه‌ و منحصر به فرد. 

 

گهگاه با شخصیت هایی درون آثار مواجه شده اید که یک جای کارشان بلنگد‌.؟..

  لابد می‌پرسی یعنی چه؟

 

  یعنی کاراکتر و شخصیت ، و پردازش شخصیت ، منحصر بفرد بودنش ، از صفر تا صدش با عالم و آدم تفاوت کند ، گویی جان دارد و در پستوی روح و روان مخاطب رخنه می‌کند، تا ابد همراهش باقی خواهد ماند . دایره واژگان مختص به خودش را دارد ، نگرش خاص خود پوشش و افکار و عقاید خاص و غیر معمول دارد ولی این زوایای متفاوت آنچنان خوب با یکدیگر چفت و بست شده اند که گویی در عالم حقیقی چنین شخصیتی وجود خارجی دارد ، و پس از آشنایی با وی از سر مطالعه ادبیات داستانی ، او چنان با شما اوخت‌ می‌شود که در هر شرایطی از زندگی روزمره جلوی چشمتان می آید و برای هر موقعیتی واکنش و عکس العمل مختص به خودش را ایفا می‌کند. بعبارتی با شما عجین می‌شود. درون ناخودآگاه ذهن تان رخنه می‌کند و ملکه ذهن تان می‌شود.   

 

خب چنین پردازش شخصیتی، نیازمند زندگی کردن با یک شخصیت درون افکار نگارنده و خالقش است. بی تعارف من با شخصیت های برجسته ی آثارم ، زندگی کرده ام. به آنان عمق، سلیقه، بینش، و خط فکری خاص بخشیده ام. دایره واژگان مختص به شخص خودشان را خلق کرده ام. و این حقیقت را نمی توان کتمان نمود که ؛ 

 

«یک داستان برای نویسنده‌اش هیچ‌وقت تمام نمی‌شود، حتّا بعد از این که چاپ شد.

 

روزگار و افکار یک نویسنده‌ی حرفه ای ، دنیای عجیبی ست کارِ خیلی دشواری دارد و خیلی به کندی انجام تکمیل میشود پرورش و تکمیل زوایای پنهان پردازش شخصیت های اثارش.   

. اصلاحات و دستکاری‌ها در بیشتر موارد در جزئیّات و ریزه‌کاری‌هاست و تازه آن هم با در نظر گرفتن حال و هوای هر داستان و زمانِ نوشته شدنش.نویسنده‌ی این داستان‌ها به ریزه کاری‌ها و جزئیّات و حتّا علائم نقطه گذاری و رسم ‌الخط و این‌جور مسائلِ پیشِ‌پاافتاده اهمیّتِ زیادی می‌دهد و فکر می‌کند همه‌ی این چیزها در ساختنِ داستان مشارکت دارند و سهم هیچ‌کدام را نباید دستِ کم گرفت. این نویسنده هیچ اعتقادی به ابلاغِ پیام و سخن‌پراکنی ندارد و وسیله کردنِ داستان را برای تحمیلِ معلوماتِ فلسفی و سیاسی به خواننده بی‌حُرمتی و اسائه‌ی ادب به ساحت مقدّسِ داستان می‌داند. او به این قالبِ ادبی عشق عجیبی دارد و خیال می‌کند همه‌چی در جهان به این دلیل وجود دارد و هر حادثه‌ای به این دلیل اتّفاق می‌افتد که روزی توی این قالب خودش را ثبت برساند. او خیال می‌کند همه‌ی جهان و هر حادثه ای که در جهان اتفاق می‌افتد موادِ خام و مصالحِ کارِ داستان‌نویس است و هرچیزی را که در دنیا وجود دارد به همین صورت می‌بیند.امّا او هم، مثل هر نویسنده‌ی دیگری، از زاویه‌ی خودش به جهان نگاه می‌کند و فقط از جهانی که خودش می‌بیند خبر دارد و فقط از همان زاویه می‌نویسد و فقط با همان آدم‌ها و با همان چیزهایی که خودش می‌شناسد سر و کار دارد.اگر این طور باشد (که این نویسنده خیال می‌کند همین طور هم هست)، هیچ نویسنده‌ای، هرجای دنیا که باشد، لازم نیست که هیچ‌وقت به دنبالِ این موضوع بگردد. هر اتّفاقی و هر آدمی و هر چیزی که بر سر راهش قرار بگیرد می‌تواند موضوع داستان باشد، به شرطِ این که در محدوده‌ی شناختِ نویسنده باشد و نویسنده به آن دلبستگی و تعلّقِ خاطر داشته باشد. 

 

    هر نویسنده‌ای از دلبستگی‌ها و قابلیّت‌های خودش بهتر از هرکسِ دیگری خبر دارد، امّا گاهی بلندپروازی‌ها و خیالبافی‌ها اجازه نمی‌دهد در دایره‌ی خودش بماند و به سرش می‌زند که از این دایره بزند بیرون و در عوالم دیگری سیر کند. امّا نویسنده‌ی این داستان‌ها فکر می‌کند هر نویسنده‌ای که بخواهد با خودش روراست باشد و به کاری که می‌کند عشق بورزد، به این زودی‌ها از دایره‌ی خودش بیرون نمی‌آید و به جای این کار سعی می‌کند دامنه‌ی دلبستگی‌ها و شناختِ خودش را از همان جایی که هست، یعنی از داخل این دایره، گسترش بدهد. دایره باد می‌کند و باد می‌کند و نویسنده همان تو مانده است و از همان توی دایره به جهان نگاه می‌کند. این نویسنده به هرحال هیچ وقت خیال ندارد از دایره‌ی خودش بیاید بیرون و فکر می‌کند همین‌جا که هست جای خوبی‌ست و از همین جا که هست به دور و برش نگاه می‌کند. این نویسنده همین است که هست و نمی‌خواهد چیزی به جز همین که می‌بینید باشد ، و براستی که این امر زیاد خوب نیست. و من شدیدا با چنین نگرشی مخالفم.   

معتقدم باید دنیای متفاوت هر کاراکتر را بخوبی بشناسد. تا بتواند ارتباط برقرار کند و از زاویه ی دید وی به مباحث و مسائل نگاه کند. . .

این منه نهفته در من ، . حالا که بعد از این‌همه سال به داستان‌هایش نگاه می‌کند و سر و صورتِ تازه‌ای به آنها می‌دهد، می‌بیند که توی این داستان‌ها هم فقط نخواسته است همان چیزی که هست باشد و از دایره‌ی خودش آمده است بیرون. 

از چشمان یک پیر دختر به روزگار نگریسته‌.  

از دریچه چشمان یک نوجوان شیرین عقل ،  

از نقطه نظر یک فرد افسرده ، ناامید، ثروتمند ، شوخ ، و....   

و برای هر شخصیت دنیای جداگانه ای خلق نموده . خب براستی اگر موی بیوه ی اجاره نشین سپید نبود برایش خواستگارهایی میشد پیدا نمود، شاید...

شاید اگر مویش را شرابی کند ، بختش باز شود... خدا را چه دیدی.... 

 

  شین براری .

 

 

 

 

آموزش نویسندگی و نکته گویی در بداهه های درون تاکسی

 


 


 


دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 3 ثانیه   مردان سیاه‌پوش. 


 

 

 

 


دره هجرت . داستان کوتاه . دخترک دلش می‌خواست بر فراز دره با آخرین سرعت براند و از لبه ی پرتگاه سوی آسمان پرواز کند و در یک ظهر آفتابی تابستانی موقعیت را مناسب یافت. دنده عقبی گرفت و سپس با آخرین سرعت مسیر را پیمود و در لحظه ی موعود.....    ادامه فایل صوتی بالا  . 


 

آهنگ   من خرم.    از شاهین . ن . ج.ف. ی   

مدیر وبلاگ   سعید کلهر سیارودی 

 


دریافت
مدت زمان: 10 ثانیه  ربوده شدن و ربایش در شرق روسیه ، وولدوبستوگ .۲۰۱۶  ژانویه   . 


 


دریافت
مدت زمان: 19 ثانیه  لحظه وقوع زلزله و شکاف زمین ...


 

Born  بخت و اقبال و کف دست .

به تازگی  در ژاپن  جراحی جدیدی  مرسوم شده  که افراد به نیت و باور به اینکه  طالع آنان در کف دستانشان نوشته شده است   اقدام به تغییر خطوط کف دستشان می‌کنند.    بلکه فرجی شود ....     والا  چی می‌توان  گفت ،  ....   در سمت سرزمین  های خاورمیانه  با کف دست  کارهای دیگری  انجام می‌دهند  ،  اما  گویا  سمت شرق  و ژاپن  توقعات بالاتری از کف دست خودشان دارند .   چه پرتوقع ،  خطوط کف دست  مثلا  طرف رو خوشبخت کنه ... خ... خخخ    پَ ، نه پَ...     یهو خطوط  اشتباه  در بیاد  و  طرف  به روز سیاه  بشینه ...   والا...‌   مورد داشتیم  که دارم میگم .  (الکی مثلا...)



 

محبوب من شما نیستی و پنجره ها بسته اند ،  برای چه باز باشند....    دکلمه عاشقانه های  یک لبخند خیس در پاییز .   عشق میراث فرهنگی ماست ، پاییز  ملک مشاع ما عاشقان است.  در یاد و اندیشه ی عشق بهار  ، چهار فصل روزگارم کبود است.  کبود ....   کاش می‌توانستم  وسعت عشق درون وجودم را اکران کنم  تا همگی مات و مبهوت و غرق حیرت  میشدند  و برای یکبار هم که شده  می‌توانستم  حس کنم  که  واژه ای برای ادای  حق مطلب و لپ کلامم  یافتم ، کلامی خموش و بی صدا .  هرگز  نتوانستم  بگویم که   مبتلا به  درد عجیبی هستم  ،  توموری  به نام  عین شین قاف .  ولی  این عشق  از جنس دیگر  است ......  


 

 

بیمار صندلی کناری طوری داره توضیح میده مشکلش رو که انگاری  منشی  رو بجای پزشک روانکاو  اشتباهی گرفته.  مدام حرف میزنه و آدامسش رو بشکل ناخوشایندی میجوه‌.  
نگاهم به حرکات آونگ ساعت دیواری چسبیده .  ولی توی ناخودآگاه ذهنم سوالی بی اختیار  می‌شه مطرح . اینکه چرا تمامی مطب های روانکاوی عطری شبیه به سالن های سینما و یا تئاتر  رو  میدن.  !؟...
واقعا چرا؟..
 
بیمار صندلی کناری داره چنین میگه ؛
  آره،  عزیزکم ، از بس محکم دندونش گرفتم که  با آه و ناله و اشک و گریه روانه ی بیمارستان شد

منشی :  اوااا!...   کجاشو؟... 
بیمار ؛  خب برق که رفته بود ، تاریک بود ، خودمم اولش شک داشتم ، ولی صبح که با پانسمان برگشت خونه ، فهمیدم  نوک بینی اش رو بخیه زده . خخخ   اومده پررو تر شده ،  به من میگه که   زنیکه ی پتیاره ، تا پارسال جفتک مینداختی   الان هار شدی  و گاز  میگیری!...   
منشی ؛ خب بعدش چی شد؟..
بیمار ؛   والا منم به پیشنهاد دوستان  و اصرارشون  پا شدم اومدم روانکاو  رو ببینم  و بلکه برای شوهرم یه نوبت ازش بگیرم....  

در این لحظه به شکلی بی اختیار   و خودبه خودی  دهانم باز میشود و جملاتی بی اراده  گفته می‌شود  . سپس زیر لب با خودم  تکرار میکنم  همان جملات را . کمی مزه مزه کرده و به معنایش می اندیشم.  خب واقعا چه گفته ام من! ؟... ..
چرا چنین حرف چرتی از دهانم در آمد...    
باز تکرار میکنم و زمزمه وار  به آن و معنایش خیره میشوم  
 (  .... احتمالا هاری دارید ...  هاری دارید ...  شوهرتون کزاز و هاری تزریق کنه ....  هاری دارید... کزاز و هاری تزریق کنه....       ) تکرار پشت تکرار .  
چرا دهانم باز شد و چنین جملات چرتی  از آن در آمد....   واقعا که... 
اینجا دیگر جای من نیست.  بهتر است خودم زودتر  فرار کنم . 

فردا 

قدم زدن های شبانه در خیابان های قدیمی و باریکی که بطرز اسرار آمیزی به یکدیگر گره خورده اند  به من حس عمیق آرامش میدهد. بهترین  آرامبخش است.  
هجم خاطراتم از ابعاد و گنجایش این مسیرها و کوچه و پس کوچه ها فراتر رفته .   این شهر  بالا می آورد و  غصه های قدیمی و خاطرات کهنه را نبش قبر می‌کند.    آه....   تصور اتفاق دیروز در مطب روانکاو،  رهایم نمی‌کند.       حتی نشد  بروم و ویزیت  شوم  و مشکلم  را بگویم ،  شاید  چاره ای ، راه نجاتی ،  قرص و یا  دارویی  پیدا می‌شد و این  توهمات را از بین می‌برد.   خب غیر عادی ست که صبح روی میز نهارخوری یک  زرافه ی روسی نشسته بود و با من صبحانه میخورد   .  اصلا روسیه که زرافه ندارد.     
در همین لحظات یک بچه فیل هندی ، با خال وسط پیشانی اش ، سوار بر یک  سه چرخه ،  رکاب میزند و از کنارم  رد می‌شود.  
اوه ، خدای من ،    من  وضعم خراب است.  به کل  خول  شده ام.  بهتر است زودتر به خانه باز گردم. 

فردا 

جواب آزمایش را به متخصص نشان می‌دهم،   تعجب می‌کند،  میگوید؛

یک دریچه ی کوچک درون مغزتان  خوب بسته نشده و هورمون های شیمیایی  تخیلات و توهمات  در حال  نشتی هستند ،  باید جلویش را بگیرید ، وگرنه  تمام  زندگی ات را  به گند  می‌کشاند.       سپس نگاهی  مردد به من می‌دوزد و میپرسد ؛ 
 تازگی ها  تصادف کردی،د؟ 
نخیر . چطور مگه؟..
    تصادف منجر به مرگ چطور؟..
دکتر چی داری میگی ، حالت خوبه؟  من که زنده ام ،  این چه سوال چرتی هس ازم می‌پرسی.  بهتره که من برم 


فردا 

وسط جلسه آموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی بود که درب کلاس باز شد و  برخلاف روال مرسوم و عرف  یک هنرجو جدید سرزده و بدون هماهنگی  و یا ثبت نام  اومده بود .  ماجرا به اینجا ختم نمیشد ، بلکه خیلی غیر عادی تر بود  چون  اون  نه چادر سر داشت و نه مقنعه .    بلکه روسری مشکی رنگ و رو رفته ای سر داشت و با بغض زیر گلوش گره می‌زد،  مثل بچه های اول دبستان دستش رو به مفهوم  "اجازه" بالا گرفت   ولی  کلامی حرف نزد . جو کلاس سنگین شد ، سکوت معناداری حاکم بود ،  از رخت و لباس تقریبا شلخته و آفتاب سوخته اش برام پر واضح  بود که می‌بایست باهاش محترمانه تر از حد معمول رفتار کنم تا احساس تفاوت نکنه. طوری با لبخند بهش خوش آمد گفتم که حتی برخی از هنرجویان قدیمی تر خیال کردند که  لابد  میشناسمش . درصورتی که چنین نبود . ولی شدیدا برام آشنا بنظر می اومد.  مطمئن بودم  جایی نه چندان دور و زمانی  نه چندان قدیم  دیدمش . ولی به هیچ وجه نمیتونستم به یاد بیارم.      اون  نه کیف و نه کتاب و نه کاغذ و قلمی همراه نداشت.  ازش خواستم تا صندلی جلو بنشینه . و حین ادامه تدریس و شرح مفهوم pilot  و پیرنگ   از داخل کیفم  چند برگه ی A4  درآوردم  و همراه با یک خودکار مشکی  گذاشتم روی میزش تا شاید دلش بخواد چیزی یادداشت کنه از آموزه های من.   
نگاهش به بیرون و سمت پنجره کلاس میچرخید .   هر پنج دقیقه از سرجاش نیمخیز می‌شد و از ارتفاع  دو طبقه ای کلاس به سمت چهار راه احمدزاده نیم نگاهی می انداخت .  
دقایقی گذشت ، و من چند باری هم زیر چشمی به کاغذش نگاهی انداختم .  در کمال تعجب  اون  دختر نوجوان داشت نقاشی می‌کشید. و از دست برقضا  نقاشی اش هم حرفی نداشت . یه چیز گنگ و نامفهوم و خط خطی بود.   نه سر داشت و نه ته.  البته به گمانم می‌شد  میان اون همه خط و خطوط درهم و ناموزون    ،  طرح یک چیز رو تشخیص داد . اونم چیزی نبود  جز   چراغ راهنمایی و رانندگی سر چهار راه . 
  انگار یه بچه ی هفت ساله بخواد نقاشی بکشه .  نکته ی ریز بینانه ای هم کاشف بعمل آوردم   اینکه  اون  خودکار رو بشکل غیر عادی در دست می‌گرفت.  و خب برام تازگی داشت ،  چون حین نوشتن  یکی از انگشت هاش جمع نمیشد  و این برام به این مفهوم بود که    تاندون انگشت اشاره اش  دچار پارگی شده و اون نمیتونه انگشتش رو جمع کنه.  ضمنن جای بخیه قدیمی هم روی آبروی چپش بود.  اون لحظات سپری شد و قبل اینکه کلاس تموم بشه   اون مجدد دستش رو بالا آورد و گویی بخواد  اجازه بگیره .  این اتفاق همزمان با  طرح یک پرسش از جانب من بود و من به اشتباه تصور کردم که  قصد پاسخ دادن به پرسشم رو داره  و چون بعید میدونستم که طی حضور نیم ساعته اش در جلسه  بتونه  پاسخ بده به پرسشم  ، تصمیم گرفتم اعتنا نکنم و به هنرجوی دیگری فرصت دادم تا پاسخ بده .  ولی هنرجوی مهمان و ناخوانده مون  دستش هنوز بالا بود ‌ . نگاهی کردم و با  حرکت سر  به مفهوم  "چیه؟"   عکس العمل نشون دادم . 
اون هیچ حرفی نزد و ظاهرا هدفش از اجازه خواستن  چیز دیگری بود ، چون بلند شد و نگاهی به ته کلاس دوخت و از پنجره نگاهی به بیرون و سمت چهارراه انداخت . سپس عرض کلاس رو  طی کرد و رفت و درب کلاس رو هم باز گذاشت . 
نگاه تمام حاضرین  به سمت درب  نشانه رفت  .   انگار چیزی اونارو متعجب کرده بود .   کسی با لحن مردد گفت ؛ 
 لابد  باد زدش درب رو باز کرد 
دیگری از ته کلاس ادامه داد ؛ 
  نه ، به جون خودم دستگیره ی درب کلاس تکون خورد ،  باد که نمیتونه دستگیره رو بچرخونه‌....
همهمه شد .   و من اعتنا نکردم ،  چطور  دخترک به اون بزرگی  رو  ندیدند  !...  
.  به درسم ادامه دادم.  ته  جلسه  برگه A4  رو  برداشتم  و خودکار مشکی رو در وضعیت جوهر زده ای  پیدا کردم.    جوهرش روی کاغذ  نقش و نگار مبهمی  زده بود .  انگار که آفتاب تابستان از پنجره بر خودکار تابیده باشه و جوهر زدگی ایجاد کنه  و نسیمی هم وزیدن بگیره و جوهر رو روی کاغذ پخش کرده باشه .  هرچی دقت کردم  ردی از چراغ راهنمایی سر چهار راه داخلش  دیدم  و  مهلکه ی پر آشوبی  که  انگار  سقوط یه دخترک نوجوان از پشت یک آپارتمان  رو بشکلی مبهم  طرح زده باشه  ،  یا  مرگ یک یک دختر کردستانی  بدون شال ....
بعد از اتمام جلسه ، خانم خاقانی توی دفتر کانون  گفتش  ؛ 
  خسته نباشی.  شما شناختیش یا نه؟ ... 
  گفتم : 
   سلامت باشید . نه . من  که  نمی دونم کی بودند .  .ولی چهره اش برام خیلی آشنا بود . 
  در حالیکه از فرق سر خانم خاقانی خون میچکید روی میز ،   لبخندی زد و گفت که ؛  
 
       چطور نشناختی ،  این همون طفل معصومی هست که سر چهار راه دستمال کاغذی  میفروشه .  

اون  این حرف  رو  زد  و خب همزمان چند همکار دیگر وارد دفتر شدند و حرف توی حرف اومد و موضوع بحث عوض شد . ولی من       نمیدونم  چرا  حال و هوای  عجیبی پیدا  کردم ،  اون لحظات سعی کردم  روی خودمو  سمت دیگری  بچرخانم  تا مبادا  حدقه زدن اشک توی چشمام  منو با این هجم عمیق از غصه به دل بودن هام ، و کوله بار  مالامال  از غصه ها و   احساساتم  رسوا  کنه .   سعی کردم بغضم رو قورت بدم و چند باری جملات رو بریده بریده  رها کردم یا آخرشون رو ناتمام جویده جویده  گذاشتم  تا مبادا  بغض در صدای من  نمود پیدا کنه .    تمام اون لحظات از خودم می‌پرسیدم که   : 
 مثلا چرا  باید الان بغض کنی؟ چرا نمیتونی احساسات خودت رو کنترل کنی.  اصلا چرا نمی تونی  احساست رو پنهان کنی.  این مسخره ست .  محکم باش.  مرد باش.  سفت باش. کمی خشن و خشک و دل سنگ باش. 

ولی خب  محال ممکن بود . 

نمی دونم شاید  ریشه ی اصلی این خصیصه ام  درون  افسردگی  پنهان باشه.  اما  منی که  بلندتر از همه  میخندم  و  همه رو سریع  به خنده می اندازم  و  از دیدنم  همه  لبخند روی لبشون می نشینه    ، چطور میتونم افسردگی  داشته باشم.  ؟..

نجوای روح درونم   به من  بی صدا و خاموش   الهام میکنه و وحی میده  و به یاد جمله ای  می اندازه  که اینچنین بود؛

 آنکه بلند می‌خندد،  غمش بی انتهاست . 

خب گاهی اوقات  خندیدن و خنداندن   راهی برای  جنگیدن  با  ناملایمات روزگاره. 
خب  حال و هوای  ما   زیاد  خوب نیست.  همه مون میدونیم که تنها قشر خاصی  در  رفاه هستن  و باقی در  سراشیبی مشکلات .  خب شاید  بهتره که مث قبل  باز هم طنز بنویسم. هرچند تلخ ......   


در اوایل مرداد ماه   و جلسه آموزش فن نویسندگی خلاق  ،  سبک مدرنیته و پیوند با ادبیات داستانی روسی و فرمالیسم هنری   در حال برگزاری بود ، و ویژه  سطح پیشرفته بود .  انگاری  یه دریچه یا پنجره ته ناخودآگاه ذهنم باز مونده بود و نسیم می‌وزید  داخل افکارم ،  گوشهایم سنگینی میکرد ، گویی چیزی را جا انداخته باشم  ،  کمی  به چکیدن خون روی میز از سر خانم خاقانی  فکر کردم ،  انگار  همین دیروز بود که  زیر پاش ترمز  کردم و خواستم تا منزل برسونم  شون  و اون هم با اکراه سوار شد ، سر اولین چهار راه بود که  اومدم از پنجره توف کنم بیرون ولی چون پنجره بالا بود  ریخت روی شیشه سمت راننده  و تا اومدم  پاکش کنم  فرمان ناخواسته  کج شد  و  .....
به خودم اومدم  و خانم خاقانی  رو بی جان دیدم  که از فرق سرش  خون میچکید  و طفلکی  دخترک گل فروش  سر چهارراه  هم .... 
بگذریم ... 
به خودم میام  و  سکوت داخل کلاس  منو  میگیره  ،   یادم  میاد  که باید چیزی بگم ،  حرفی بزنم ، درسی بدم  ، نکته ای  آموزش  بدم  و همین لحظه  مجدد  هنرجوی مهمان ، همون دخترک سابق  سر رسید ..    درب زد ، وارد شد  و  رفت سر جای قبلی اش نشست .  و من اینبار  خطاب به هنرجویان دیگر  گفتم : 

 دوستان و هنرجویان  عزیز ،  درب جلسات آموزشی من در این کانون به روی همه باز است و  کاملا رایگان . خیلی خوشحالم که  کنار یکدیگر  هستیم  و  قراره  جلسات ترم تابستانی رو بگذرونیم.   خب ما یک مهمان ویژه هم داریم که این دومین باری هست   که چنین افتخاری  نصیب مون شده و این دختر خوب و  زحمتکش رو  در کلاس مون داریم .  فقط من نمیدونم باید به چه نامی خطاب شون کنم.  
سپس ازش  پرسیدم؛ 
   اسمتون چیه ؟ 
_   (کمی  به دور و ورش  نگاه کرد و با لوکنت پاسخ داد ) :  ایران 


صدای زنگ ساعت و رسیدن به صبح تنهایی جدید 

سلام صبح بخیر ایران
■■■■■■

پیوست به مطلب بعد چند ماه : 

اکنون  ماه ها گذشته و وسط پاییز غم انگیز هستم . 
این روزها  ایران رو میبینم  که  شرحه شرحه ...

دخترک و پسرک ساچمه به تن ،  بغض در گلو ، فریاد در سکوت ، و خب  درد داره ،    غمناک و نمور ،  شهر خیس رشت

                .  

شهروزبراری صیقلانی 

با کلی صرف وقت و هزینه موفق شدم شماره تماسی  از نویسنده ی مورد نظرمون پیدا کنم


💎یک عده ای هستند که ما همیشه از رو ظاهر آن ها قضاوتشان میکنیم...
پیش خود میگوییم:ببین اصلا مشخص است در صورتش هیچ غمی نیست
این بشر از هفت دولت آزاد است
سر خوش است و فلان است و بهمان...
ولی کافی است یک بار از بطن زندگی آن ها مطلع شوی،تا بفهمی چه غصه هایی در زندگی شان دارند که اگر یکی از آن ها را ما داشته باشیم کمرمان خم میشد...
بیایید هیچوقت آدم ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنیم...
همه مانند هم نیستند که بخواهند درد و غصه هایشان را میان این جماعت فریاد بزنند
خیلی ها تو دار هستند
میگویند،میخندند،میرقصند
اما کافی است گوشه ای را پیدا کنند که کسی حواسش به آن ها نباشد
تنهایی میبارند و میبارند و میبارند...


💎گرچه تصویر ملموسی که خاطرات برای ما زنده می‌کنند بی‌هیچ درنگی با درهم شکستن فاصلهٔ زمانی خود را به ما میرسانند، اما خاطرات خود به گذشته‌ای بی‌بازگشت تعلق دارند، گذشته‌ای که همیشه در دوردست زمان از ما جداست. 

این همه باعث می‌شود که با وجود سفر ذهن خیال‌پرور که در آمد و شد خویش، پرده از درازای راه برداشته، مسافت نه تنها حذف نشود بلکه بی‌امان‌تر از پیش پدیدار گردد. 


📗 فضای پروستی
✍🏻 #ژرژ_پوله

 

💎سه ویژگی که نلسون ماندلا را از دیگر  سیاسیون جهان متمایز میکند:

۱- او پس از پیروزی انقلابش ، هیچ پست یا مقامی را قبول نکرد و اعلام کرد در کنار مردمش است ، نه در بالای سر انها. او پس از خواهش ها و درخواست های بسیار حاضر شد در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند.

۲- او پس از پیروزی انقلابش هیچکدام از کسانی که او و همفکرانش را به مدت بیش از بیست سال شکنجه کرده بودن ، مجازات یا محاکمه نکرد.

۳-او تنها رهبر افریقایی بود که  در طی بیش از چهل سال فعالیت سیاسی هرگز متوسل به خشونت نشد و با مخالفان سیاسی خود همواره به گفتگو مینشست.

آفریقاییان ، او را پدر مینامند.

لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏

हई 🍷 @dastan_kootah 🍷 ईह

💎اصلاً نمی‌دانستم موسیقی می‌تواند قفل وجود آدم را باز کند، 
آدم را به جایی ببرد 
که حتی آهنگسازش هم انتظارش را ندارد!
نمی‌دانستم موسیقی اثری از خود بر دنیای اطراف ما بر جا می‌گذارد.
گویی اثرش را با خود به هر کجا می‌روید، می‌برد.

📕 من پیش از تو
✍🏻 #جوجو_مویز


💎یه ﻭﻗﺘﺎیی ﻻﺯمه ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ...
ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﯿﺎ ﭘﺸﺘﺘﻦ ...
ﮐﯿﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪﺗﻦ ...
ﮐﯿﺎ ﻣﯿﺮﻥ ...
ﮐﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ می مونن
ﮔﺎﻫﯽ ﻻﺯمه ﺟﻮﺭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺸﯽ ...
ﺯﺧﻤﺎﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﺑﺰﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ...
ﮐﯿﺎ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﭙﺎﺷﻦ ...
ﮐﯿﺎ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ...
ﮐﯿﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﻥ ...
ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺩه ﺩﺭﺩﻥ ...
ﺗﺎ ﺯﺧﻤﯽ ﻧﺸﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﮐﯽ ﭼﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺩﺳﺖ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯼ
ﻭ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩﺷﻮﻥ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯼ
ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ
ﮐﯿﺎ ﺧﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
ﮐﯿﺎ ﻧﺨﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
و ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ...


#تلنگر 📚


💎ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!

ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ یک ﻓﻀﯿﻠﺖ


💎« بهاره،   به دخترت خواندن بیاموز.» به او یاد بده که عاشق کتاب باشد. بهترین روش برای کتاب‌خوان شدن او این است که تو را در آن حال ببیند. وقتی تو مشغول خواندن باشی، درک می‌کند که خواندن ارزشمند است، حتی اگر او به مدرسه نرود و فقط کتاب بخواند، قول می‌دهم داناتر از کودکی شود که تحت محدودیت‌های آموزش و پرورش، درس و کتاب می‌خواند ...  ما را فریفتند، ما که هر دو زاده ی دهه شصت هستیم  ، چه بیهوده تمام عمر پی یک سراب  ، قدم های خسته خود را بر کویر مسیر کسب علم و دانش از طریق سیستم آموزشی کشور  کوباندیم، آخرش چه شد ،  من کارشناسی ارشد  ، و تو نیز   لیسانس  گرفتی ،  آخرش چه شد،  من توانستم چند ترم تدریس در محیط دانشکده کنم و آخرش در پی سه پرسش عقیدتی ، فیلتر و تسویه شدم .  منع از تدریس .   و تو نیز  از مدل مقنعه ی مهمانداران هواپیما خوشت آمد و صادقانه در مصاحبه  چنین امری را به زبان آوردی،  و خط خوردی،   خط خوردی چون صداقت داشتی ، چون انگیزه ات کمی بچگانه و رویکرد تو  ، اما صادقانه بود .  خط خوردی چون  بلد نبودی ریا کنی و  تظاهر کنی قصد خدمت به سپاه اسلام را داری و قدم در عرصه گذاشته ای،  خط خوردی چون صادق بودی و قلب بزرگی  داشتی که  روحی  زلال و راستگو   در  کنج آن لمیده   ، داشتی،   چند سال از سی و چهار سال سن مان را درس خواندیم بهار ،؟...     آخرش چه شد ؟  خب ‌ کجا  را گرفتیم، ؟...   من به خاطرت  دست رد به سینه ی تمام خانواده ام زدم و  از هجرت به کانادا   سر  ، باز زده   و  با شرط مادرت برای ازدواج مان مواجه شدم، سخت بود ، ولی در مسیری که به تو ختم  شود   هیچ کاری  برایم سخت  نبود ‌  .  پس  پذیرفتم ،  درس خواندم و دانشگاه قبول شدم،  اسم مان را روزنامه  می‌زد و ما  چه خام و خوش خیال بودیم ،   راهی غربت شدم ،  چه سخت و افسرده بود شهر ساحلی رامسر ، و من کوله باری از  غم های  بزرگ بر شانه داشتم  که غرورم  نمی‌گذاشت هرگز  جلویت  کوله بارم را باز کنم ،  نمی خواستم بدانی  که  تمام  زندگی ام پس از فوت پدر  و  ماندنم  در ایران  ،  و  حتی  اشک نریختنم  در فوت پدر  ،  به   به پشتوانه ی  دستان پر مهر  تو  بود .   نمیخواستم بدانی  که  زندگانی ام بعد پدر  ، به مویی باریک بند شده ،  مویی که   از جنس موی تو باد .    می‌دانستم   که  دوستت  دارم  ، نباید   بیش از حد  این دوست داشتن را تکرار  کنم ،  زیرا قانونش  را  همه  می‌دانند  ،   دوستش  داری  ، باید  نگی،  میزاره میره  تا بگی .       خب خودت بهتر از هر کسی می‌دانی که هیچ کسی مانند  من  دوستت  نداشت،   کسی که زندگی اش را برایت    وقف  می‌کرد  ،  فدایی ات بود ،   شهید چشمانت بود .   خب  هرگز  برایت  کم  نگذاشتم ،  هرگز  اشتباه  مرتکب  نشدم  ، لااقل اشتباهاتی که مرا موجب کند   التماست کنم که مرا ببخشی  و یک فرصت دیگر  بدهی   از من  سر نزد،  ولی بلعکس  ..... خودت که بهتر می‌دانی.    کم اشتباه نبودی .     پیام های نهار را اشتباهی بجای  آرمان  به  من  میفرستادی ،  و برف  بود  و  من و یک بازارچه ی چوبی  و   اشک  .    خب  دوست داشتن  را کسی  سر کلاس  درس  دیگری  یاد نمی‌گیرد،   عاشقان  استادی  ندارند ،  هیچ  عاشق پیشکسوت  و یا  عشق آموخته ی تجربی  سر  گذر   و درون محلات  هجره   ندارد  که  یک عاشق پیشه ی نوجوان  بخواهد  پیشش  برود  شاگردی  کند  ،   من  نیز  مستثنا  نبودم   و  آنچنان    درگیرت  بودم   که هرگز   یک درصد  هم  احتمالش  را  نمی‌دادم   رهایم  کنی .     من  بخاطر  دل خود ،  و به بهای  عشق  پاکی که به تو داشتم  ،  و   با  سیزده   دختری  قطع رابطه  کرده  بودم  که  تک تکشان عاشقم  بودند  ،   و  خوب می‌دانستم که  روز نخست ،  تو همان دست  سرد  روزگار   و   چرخش  کارمای‌  کیهانی ام  خواهی  شد   که  انتقام تک تک آن سیزده دختر  را   از من  خواهد گرفت ،    ولی می‌پنداشتم  که  اگر  تک تک آنان  را   با  قدرت کلام و نفوذ  حرفهایم  و  فن  بیان   و   به اصطلاح   زبان باز  بودنم  و  با تکیه بر اصل  منطق و وجدان   ،  قدم به قدم  متقاعد  کنم  تا  قطع رابطه کنند با من  ، به آنان  آسیبی نخواهد  رسید .   همین طور  هم بود .  خب غیر از چند تن ، مانند آتنا آیلین ، حدیث ، مژده و هنگامه و سحر    ،  باقی شان  با  خوشحالی  از رابطه  خارج  شدند  ،   و خب بی تعارف بگویم   میانشان  مژده و آیلین  سمج تر  بودند .  تا  یکی دو سال   در غیاب  من   با خانه  تماس می‌گرفتند  و  برای پدر و یا مادرم  درد دل می‌کردند و  گریه  می‌کردند    ،    و  پدر مادرم  نیز  به خیالشان‌ که پشت خط    ، تو  مشغول  صحبت با آنان  هستی    به او می‌گفتند  که  ؛   شهروز  یک دل نه صد دل عاشقت است ،.... 

  و آن  طفلان معصوم و نوجوان   به اشتباه  تصور می‌کردند  که  مادر و یا پدرم   می‌دانند  که پشت خط چه کسی است   و حرفشان را  باور  می‌کردند   و دلگرم  می‌شدند  به  ادامه ی  بافتن  رویای شیرین  خودشان .    

خب  اینها  را  آن زمان  نمی‌توانستم  بگویم،   ولی خب  خودت که  شاهد  بودی  پس از گذشت    شش سال    یکی از آنان  چگونه  تو را  پیدا  کرد  و  آمد  درون کلاس  دانشگاه  کنارت  نشست  و به دروغ گفت اسمش مریم است    و تو نیز  خوشحال بودی  که یک  دوست جدید  پیدا  کرده ای  .   ولی خب   صد افسوس  که همیشه  مانند   بوشفیک‌   بودی،   دقیق  سمت  دشمنانت  میرفتی  و میگفتی   ؛   به به  چه دوستای خوبی، برم باهاشون بازی کنم .    و دینامیت را  برداشته به تصور  تکه چوب ، دوان دوان  سمتشان   باز میگرداندی  ،..... 

خب آخر چه بگویم  به تو .....     دوست دختر عاشق پیشه ی قدیمی ام را بعد شش سال آزگار   آورده ای  با خود  پیش من ، و با شوق معرفی میکنی  که  آشنا  شویم .....      تمام لحظاتی که او کنارت بود  ، پیامک هایش برایم می آمد ،  می‌دانی  چه  میگفت و می‌نوشت؟.... 

بماند.

او متعجب بود  چگونه  تو را  به  او  ترجیع  داده ام.   خب  بنده ی خدا نمی‌دانست  من تو را  به  سیزده  دختر دیگر  ترجیح داده ام .‌  چه برسد  به  یک نفر یعنی خودش .  

خب هنوز هم  می‌گویم   که  ارزشش را داشتی ،  تا آنروز  که   موقع آزمون  رسید،  و کسی را سر راهت قرار داد  و تو  با اولین  فرصت    رها  کردی  و رفتی . 

تو رفتی  و مانند  فیلم ها  تقصیر را  گردن  تقدیر  انداختی. 

من نگران شدم. .

زیرا   هزاران برابر بیشتر از تو    ، رسم و رسوم روزگار  و بازیهایش  را  می‌دانستم،    خب  طبیعی هم بود ، من پسر بودم  و درون  اجتماع  و تو   ناز پرورده ای  که  باور می‌کرد   ماست  سیاه رنگ  به بازار  آمده  ، چون  اسانس  بادمجان  دارد . خخخخخ    

خب  هرچه  بودم  در مقابلت  صادق  بودم ، وفادار  و    عاشق .  ولی  خب  تو  نباید  آن کار را می‌کردی.   

کدام کار؟

 منظورم   رها  کردنم  نیست .  چون  به تو  این حق  را می‌دهم  و میدادم  که تصمیم گیرنده ی زندگی ات باشی،    و اعتراضی نیست .  زیرا  در مرام و مسلک  من  نبود و نیست که  تو را  بخاطر   وعده  های پیشین  و قول قرارها   و  بازی دادنم ، و شش سال  همراهی  در زندگی  ،    و نامزد  بودنمان   درون  قفس  کنم .    و اجبار به  ماندن  در رابطه .   پس  اعتراضی  نکردم.  ولی  غرورم  را شکستم ، اشک ریختم و التماس کردم   نرو.   

یادت  است .   چه بی رحمانه  بود  رفتارت .   آن هم بخاطر پسری که  همان مقطع  تا فهمید  که تو بخاطر اندک  شباهتش با من ، با او  دوست شده ای ، درون جمع و دانشگاه  سیلی  محکمی  به صورتت  زد و رهایت کرد .  خب  چه شد؟  آن سیلی  محکم بود  یا  نوازش  های  من ؟...    من  هرگز   به شما  (تو)  نگفته  بودم    و    آن  هم  جوابش . 

 

خب  تو نباید آن کار  را می‌کردی .   هنوز  نگفتم  منظورم   کدام  کار است ‌   .   

تو  مرا رها  کردی  ،  به  درک .   لااقل  نباید  اشتباه  بزرگ تر  را مرتکب  میشدی  و گناه را بر گردن    تقدیر می انداختی .   زیرا  تقدیر   گوش  دارد ، می‌شنود.    هم  آه   مرا  می‌شنود  و هم   بهانه ات را .   گفته بودی  تقصیرات  گردن  تقدیر  است   و من  همان لحظه  نگران  شدم.  زیرا  تقدیر    ، در نظر تو  یک   واژه  بود  ، ولی به چشمان  من،  یک   قانون  نانوشته  بود ،  تخصص در  همکاری  متقابل  با    دستان طبیعت     داشت ،   تقدیر   صبر و حوصله بسیار   ولی   خصلت  انتقام جویانه ای  داشت  و آخرش  نیز دیدی  که چطور   انتقام  گرفت  از   تو و  بهانه ای که تراشیده بودی.    

پس  به  دخترت  بیاموز  که   هرگز  اشتباه مادرش  را  تکرار  نکند .  

دوست قدیمی  و   غریبه آشنای  این روزها ،     دلم می‌خواهد  برایت  می‌توانستم   شرح دهم  که  چه حس  سختی بود زمانی که   فرسنگ ها  از  دیار   میرزا  و این شهر خیس و بارانی   فاصله  داشتم   و  به تو می اندیشیدم،     به  شهر بازگشتم   و در  همان  فردای  ورود  به  وطن و  بازگشت  به  شهر خیس ،   شما  را  دیدم  که  با مادرت   در خیابان    امام   افسرده و بی روح  رژه  میرفتی ،   ماسک  نیز  چیزی  را  عوض  نکرده بود ،   باز در یک نگاه  از صدها  متر دورتر   می‌توانستم  چشمان درشت  و آشنایت را  مانند  سیزده سالگی هایمان  در مسیر مدرسه  تشخیص  دهم .    خب  آمدم  سمتت،  و تو  نیز  بی انگیزه و  بی احساس تر از  تمام  دوران   بودی،   گویی روحت  را جایی گم کرده ای ،   هیچ اشتیاقی  از زندگی  در  چشمانت جاری نبود .   یاد دارم    چشمانت  در قدیم   می‌خندیدند     ،   صورتی بود رنگ  خنده هایشان‌    ، مانند  کوله پشتی  دوران  دبیرستانت‌.     من شک دارم  که  نارنجی  باید بگویم  یا صورتی،  چون  هنوز نیز  کور رنگی   با من  است .    ولی  عینکی  نیستم .  .    از جبر زمانه  و مردمان ناسازگار    تراش خوردم   ، ولی  زینتی  نیستم .    

آن  روز  آمدم  و از کنارت  رد شدم  و چه  غریبه  بودیم  با یکدیگر .    چه کسی باورش می‌شد که  چنین روزی برسد  و   آن  پسر و دختری  که  آنطور  عاشق  یکدیگر  بودند  و صدای خنده هایشان  در کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی شهر  می‌پیچید      با یکدیگر   غریب  شوند  و همچون  رهگذر  از  کنار هم  عبور کنند .    خب  چه  بگویم   ؟....      خودت  خوب می‌دانی  که  بدنبال  مقصر  جلوه  دادنت  نیستم ،  تو هرکاری کردی   حق داشتی ،  ولی  حق  نداشتی در قبال خودت  بد کنی .   . از من  گذشتی،  پس  چرا  سراغ کسی رفتی که تنها گوشه ی کوچکی از شباهت من را  داشت  ،  اصل  را  رها کردی  و دلخوش  مترسکی  شدی  که  تاریخ مصرف  آن  چند هفته بود .     می‌دانی که زندگی ام را  نابود  کرده ای    و  چه  آسیبی  به من زدی،   ولی  پس از سیزده سال  بازگشتی و به هم رسیدیم    ، اما پس چرا  باز  من   از  شما   شرایطم  بهتر  بود !....   چگونه  توانستی  با آن همه امکانات و خانواده خوب ،    و  رفاه     چنین  نتیجه ی  ناامید کننده ای  خلق  کنی .    براستی  که  هیچ کس  نمی‌تواند  مانند  تو    به زندگی  خودش  صدمه وارد  کند .   خب  می‌دانی  که  آه  دامن گیر  است .    بد  کردی  ، و من هرگز تو  را  نبخشیدم ،  و تو  نیز با آنکه  پس از سیزده سال گفته بودی  که می‌دانی  بخاطر    ظلمی که بر من  روا  داشتی ،   هرگز زندگی ات  پا نگرفت  .  خب  درست  گفتی .  ولی من  بی تقصیرم   اما  بی تاثیر  نه. 

.آن‌قدر   حضورم  در گذشته  ات  پر رنگ بود  و آنقدر    رفتارت در قبال  من  دور از  انصاف  و وجدان و  عدل بود  که    با آنکه  من  اعتراضی  نکردم   ولی  هنوزم که  هنوزه   تاثیر  عمل بی رحمانه ات   بر  روزگارت  سایه  افکنده .  می‌دانی که  چرا  هربار شکست می‌خوری.    می‌دانم  قصد  هجرت  به  آمریکا    را داشتی  ، جشن  داشتی ،  ولی نمی‌دانم  داماد  کجا   بود پس ،  چون   من  ندیدم ،  ولی می‌دانم  تمامش   نقش بر آب شد  و  رهایت کرد .   خب  چه  دردی داشت . و من متاسفم .  اگر  او    به تو قول و قراری  داده بود  می‌بایست  مانند یک مرد  سر قرارش می‌ماند.   نه آنکه   بزند زیر  قول و قرارش ،  این کار  یک  رفتار  ناجوانمردانه  است .  .   خب  دوستی من و شما  ،  از یک دوستی ساده  گذشته  بود.    ما یک  عمر  را  کنار هم  بودیم.      تو رفتی   زیرا  پشتت به خانواده ات گرم  بود ، ولی  من  را که رها  کردی     با خودتان  پرسیدید   که  عاقبت و آینده اش چه خواهد شد ؟...    می‌دانستی  که  انقدر برایم ارزشمند و مهمی  که  اگر  بروی  زمین  میخورم .   و  رفتی .  می‌دانستی  پس از فوت پدر  عمویم از ونکوور  آمد تا مرا  موجاب  کند  با آنان  بروم   و بخاطر قول و قرارمان   و اینکه  اسمم  روی  تو بود  و حلقه ام در انگشتت  ،   دست رد به سینه  ی  او  زدم .  خب  من که  برادری  نداشتم ،  خانواده ای  در  ایران  نداشتم  ،     تک و تنها   و غریب  رهایم کردی   و من  حتی  آن  دفترچه  تلفن  قدیمی  خانه ی پدری ام  را نیز  گم کرده  بودم  و هرگز  شماره ای  از خانواده ام   بدست  نیاوردم.     خب  طبیعی است،   هیچ کدام‌شان  را  ندیده ام  تاکنون .  البته دو  عمویم  که  در ونکوور،  و  تورنتو  هستند    را  مدت کوتاهی   دیده  ام  ،  ولی  نه آن عمویی را دیده ام  که در آمریکاست،  و نه آن یکی که در   برن  آلمان  است   و نه  آن  عمه ای که  استکهلم  سوئد  است  و نه  آن دیگری  که  لندن  است .   خب  انتظار داشتی   چه  بر سرم  بیاید .   ؟.... 

سقوط کردم .  چون  من  نرفته  بودم  و  تصور می‌کردم  خانواده ات  خانواده ام  است   شما  به این جمله و  توجیه  رهایم کردی   که  ؛    پدر  نداری؟... 

خب شما که  پدر  داشتی  به  کجا  رسیدی ؟....     پدر . پدر،  پدر.     هههههه .  بگذریم.   حق  با شما  بود .    شاید . ....

 

     لااقل  می‌توانستی  این  دلایل  و زخمه های  ناسور را  بر  روح و روانم  نزنی  و بروی .   این  چه  رسم  بدی  بود .        دیگران اگر  اینها  را بخوانند    تصور  می‌کنند   که لابد  یکطرفه  نوشته شده  ، ولی  کاش  خصلت  و مرام من  اجازه  می‌داد  تا  یکطرفه  بگویم  .  یا لااقل   حقایق  را  بگویم ،   از  تفاوت  هایمان ،  از  جایگاه مان  ، از اصل و نصب و رگ و ریشه مان ، از شان  و منزلت  اجتماعی  و    شجره ی خانوادگی مان .    کاش  می‌توانستم    بگویم    .   ولی   اصالت  عاملی  است  که  چارچوب مشخصش در  وجود شخص  رخنه  می‌کند    و  مانع  از فخر فروشی و یا  ترور شخصیت می‌شود.       من  در وصف  شما و خوبی هایتان  و مرام مسلک تان  به  این  بسنده میکنم  که     آن لحظه   در  هجده سالگی   که ما را در کلانتری   به  دار  مجازات  آویخته  بودند  و  همگان  گرداگرد  ما  نظاره  گر  بودند     و  پس از کلی درگیری  و کشمکش      رئیس  کلانتری    میان  آن  همه  پسر  و دختر دانش آموزی که  گرفته بودند       تنها  به  شما  اجازه  خروج  و  رفتن  داد ،  شما   دست مادرت  را  رها  کردی   و دویدی  سمت من ، دستانم را به مهر گرفتی  و گفتی ؛    تا   شهروز رو  ول  نکنید   من  نمیرم.    

 

همین  رفتارتان   نماد  و معرف   اصالت ، وقار،  نجابت ، و منش  والای  شماست .  و کافی ست تا سر تعظیم  و احترام   فرود بیاورم       ،     شما    شاید  هیچ اشتباهی  نکردی  که رهایم  کردی  ،  شاید اگر ازدواج  کرده بودیم   اکنون  یک فرزند طلاق  به این جامعه  افزوده  بودیم  ، و من  نیز  کنج  زندان  بودم بخاطر    ۱۳۶۷  سکه ی بهار آزادی .    

  البته  گمان  کنم   کار به انجا نمی‌کشید،   چون  پیشاپیش  مهریه ات را نقدی  حساب می‌کردم  ،  و تمامش  را  اسکناس  هزار  تومانی  میدادم  .   تا  شبها  سر آسوده  بر بالش  بگذارم .  شوخی  میکنم .   . شاید اسکناس پنج تومنی .  

باز هم  شوخی  کردم.       ولی  خب  اگر   قدرت مالی اش  را  نداشتم   ،  خانه های  مرکز شهرداری    را  توقیف  اموال  میگرفتش  وکیل  محترم شما   و   بجای  مهریه  .    البته   محال بود    بگذارم     خودروی شخصی ات  دنده عقب داشته باشد ، چون  هربار  که  دنده  عقب رفتی ،  تصادف  شدیدی کردی .      نهایت امر  هرگاه  میخواستی از  کوچه  خارج  شوی  ، می‌بایست پیاده میشدی   و هول  میدادی .      

اگر  ناخواسته در این  دلنوشته   حرفی  زدم  که  سبب  آزردگی خاطرت  شد     دلجویی میکنم  و  میگیم که   عمدی در آن نبود .   و  شما  سوای  تمام  عوام  بودی .  و  خب طبیعتا   انجام  کارهای  رایج  مانند   خیانت   و بد عهدی  و ظلم   از  کسی  مثل شما  بعید  بود .  ولی خب  همیشه  شگفتی ساز  بوده  ای .   

پس  اینبار  نیز  شگفتی  ساز  شو ،  و  دیگر  برای  خرید   در این  سن ، با مادر و خواهرانت‌  بیرون نیا ، بلکه  ازدواج کن ، دختر دار شو  ،   و  همراه  آنان  سنگفرش  خیابان شیک  را   ورق  بزن .  تا اگر  باز  چشمانم به چشمانت  افتاد و نگاهمان دوخته شد  به یگدیگر  و گره ی کوری  خورد  به  سلامی بی صدا،   بتوانم  شور و شوق  زندگانی  و  اشتیاق  را  در  جنس نگاهت   ببینم ، نه آنکه  آنگونه  مانند   مجسمه ای  بی روح  و  آدم کوکی   باشی .‌  

 

 شما همانی که  می اندیشی .   به شما  ایمان دارم .     شما می توانی .   شک  نکن .   شما برای انجام کارهای  محال  ساخته شده ای .    فرض  محال ، محال نیست .    

 

 ♥︎ #دلنوشته   


#یک_دقیقه_مطالعه 📚


💎دوستی با افرادی که زیاد فکر می کنند :

مطمئن هستم که همه ما در زندگی مان، افرادی وجود دارند که بیشتر از ما فکر می کنند. من این نوع آدم ها را دوست دارم و برای همین سعی کردم از دلایلی بگویم که شما را هم قانع کند با افرادی که زیاد فکر می کنند دوست شوید:

1- او فردی نیست که بخواهد ذهن شما را بخواند. حدس و گمان در کارش نیست چون در باره هر چه که می بیند مدتها فکر می کند. او قادر است به سرعت، جزئیات شخصیتی و خصلت های تان را مورد شناسایی قرار دهد. برای همین، هنوز چند جمله حرف نزده اید که شما را با همه رازهای وجودتان روبرو می کند.

2- دوست پیدا کردن برایش سخت است چون افراد مشابه خودش کمیاب است ولی دوست متعهد و صمیمی خوبی خواهد بود. از تنهایی نمی ترسد. آدم شلوغ و بازیگوشی است ولی دوست دارد تنها قدم بزند. تنها سفر کند و حتی تنها غذا بخورد. تنهایی برای او یعنی یک هدیه عالی …

3- با تمام وجود گوش می دهد. مهم هم نیست موضوعی که بیان می کنید چقدر مهم باشد. او با دقت و کنجکاوی تمام سعی می کند جزئیات را به خاطر بسپارد.

4- دنیا را زیبا می بیند به همین دلیل، هر وقت دل تان گرفته است یا احساس ناامیدی و بغض می کنید به ملاقاتش بروید. اگر به خاطر نداشتن یا به دست نیاوردن یک خواسته غمگین هستید بروید پیش او تا به سرعت قانع تان سازد که چقدر خوش شانس و خوشبخت هستید.

نکته آخر اینکه  مخاطب من و فردی که مشغول تجلیلش بودم شما هستید. خیلی فکر می کنید و این زیباست. دوست خوبی برای خودتان باشید

♥︎ #شهروزبراری 


 

به ادامه مطلب کلیک کنید....

 

 مادرم اهل سخنوری نبود . خاموش و خجالتی ..

"زمان درج : 25 ماه قبل   

چرا میبایست کتاب   واقع نگری را  افراد ناامید از جهان بخوانند؟  

محمدمهدی صارمی  

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۷ دقیقه

همه روزه با چک کردن اخبار و شبکه‌های اجتماعی با موجی از اخبار هولناک و نگران‌کننده روبرو می‌شویم. خبرنگاران از افزایش جنگ و ناامنی و سقوط دولت‌های ضعیف می‌گویند. گفته می‌شود که دمکراسی‌ها با تهدیدهای جدیدی مواجه شده‌اند و فاشیسم در راه است، هشدارهای فراوانی در رابطه با وقوع قحطی‌ها داده می‌شود .

درباره بی‌ثباتی سیاسی در سراسر جهان سخنانی گفته می‌شود و هشدارهایی هولناک از انقراض حیوانات، گرمایش جهانی و آب‌شدن یخ‌های قطبی به گوش ما می‌رسد. بدون تردید جامعه بشری با مشکلات قابل توجهی دست به گریبان است. اما باید توجه داشته باشیم که در چند دهه گذشته، ما انسان‌ها توانسته‌ایم برای بسیاری از مشکلات، چاره‌ای پیدا کنیم. با این حال ما عموما به دریافت خبرهای بد عادت داریم.

کتاب ‌مشخ نوشته شین براری شهروز براری صیقلانی    جوان دهه شصتی و روشنفکر و تحصیل کرده ی گیلانی است . ا و تلاش می‌کند به این سوال پاسخ دهد که چه اتفاقی در ذهن ما رخ می‌دهد تا امروز را بدتر از دوران گذشته ارزیابی کنیم. لازم به ذکر است که این کتاب، نگرشی بیش از حد خوشبینانه به اتفاقات ندارد، بلکه با به رسمیت شناختن چالش‌های موجود، تلاش می‌کند که وزنی واقعی و نه اغراق شده به آن‌ها بدهد.

درباره نویسنده کتاب واقع نگری

  شین براری  زاده ی یلدای ۱۳۶۶  در کلانشهر رشت مرکز استان گیلان است.   او یک جوان دهه شصتی محسوب میشود ، نسلی که در مدارس دولتی و در کلاس های فرسوده و تعدد هم کلاسی ها تا حد شصت دانش آموز در یک کلاس   به تحصیل پرداخته .  نسلی که در برهه ی جنگ و حملات هوایی و آژیر خطر  و راهپیمایی ها و تشیع جنازه های سربازان گمنام و قصه های شهادت  دیده به جهان گشودند  زمانی که تلویزیون ملی تنها دو شبکه داشت یکی از انان نیز نیمی از شبانه روز  را برفک نشان میداد .  نسل  جشن های بیست و دو بهمن و دهه فجر و ایام محرم و عزاداری های شهادت امامان شیعه  و  دلخشوش به  رسیدن  روزهای خاص و یا تعطیلات پیشرو فارغ از دلیل تعطیلی اش.  گاه  رحلت جانسوز امام خمینی  ره   و یا گاه دیده شدن هلال ماه  و پایان ماه رمضان  .   و یا سوگواری های  مختلف  و گاه هم بلطف وزیر آموزش مرورش جناب نجفی  تعطیلات زمستانی و یک هفته تعطیلی  در حسرت و یا  خلا  برف  و آدم برفی .    

،   با توجه به این تفاسیر  چنین فردی میبایست تحت تاثیر  آموزه های سیستم آموزشی و یا اتمسفر خاص حاکم بر روزمرگی هایش  رشد کرده و به بلوغ فکری و شخصیتی برسد  اما در مورد فرد مورد نظر یعنی نویسنده مذکور هیچ اینگونه نبود . وی  دنیا را از زاویه ی متفاوتی دید و شناخت . شکل دیگری فهمید و اموخت و  یاد گرفت.   تمام پیشینه ی شخصی و  اجتماعی شین براری  بشکل قابل توجه ای   منحصر بفرد و عجیب است .  او بازمانده ی پدری است که یک فرد بشدت متفاوت و ابرمرد  بود .  فردی با جنبه های متفاوت شخصیتی که در هر جنبه اش  سرآمد و زبانزد خاص و عام بود.  ریش سفید یک شهر ،   رییس یک معدن زیر زمینی بزرگ با دو هزار پرسنل . که تک تک شان زیر سایه ی  این مهندس بزرگوار و مرحوم  پناه داشتند و  او برای همگی پدر و پشت و تکیه گاه بود ، همانطوری که در صفحه  ۱۳۲ این کتاب میخوانید  بعدها نیز  پس از وقوع زلزله ی مهیب رودبار و فوت هم وطنان بسیار    به فاصله ی دو دقیقه از وقوع زمین لرزه این پدر  فرزاندانش را به مادرشان سپرده و میگوید وظیفه ای بیشتر از حمایت و نجات  این خانواده ی چهار نفره روی دوش من سنگینی میکند ،  من شمارا نجات دادم و دیگر در اولویت نیستید  میبایست خودتان از پس اوارگی و این شوک بزرگ بر بیایید چون  من کنارتان نخواهم بود ،  انگاه  انان را ترک کرده و به یاری و نجات اشخاص بسیاری میشتابد که زیر آوار و یا تونل و معدن زنده بگور شده اند ،   در انتهای داستان نیز با  عیان شدن بزرگواری او و تعدد خانوار هایی که تنها پشت و پناهشان او بود   پسرک داستان بفکر فرو میرود ،  و این تعلیق جذاب تا قسمت  سیر صعودی  نیز ادامه دارد و پسرک از درک کامل پدر خود ناتوان مانده .  برای آشنایی بهتر با این شخصیت های داستان  به شما پیشنهاد میکنیم تا صفحاتی از ان را  در این مطلب بخوانید ...      

برای خواندن قسمت هایی از این اثر روی لینک زیر کلید نمایید 

   


درباره کتاب واقع نگری

هنس از سال ۱۹۹۵ و در هنگام تدریسش در کلاس درس، با این چالش مواجه شد که چرا بسیاری از دانشجویان باهوش و پرتلاش او، حتی اطلاعات پایه درباره وضعیت جهان را نمی‌دانند و نگرش آن‌ها نسبت به وقایع بسیار بدبینانه است. او در ابتدا فکر کرد که ممکن است این رویداد ناشی از عملکرد رسانه‌ها باشد. اما اتفاقی که در مجمع جهانی اقتصاد داووس روی داد به او نشان داد که موضوع فراتر از عملکرد رسانه‌ها یا عدم دسترسی مردم به اطلاعات به روز شده است.

هنس در نوشتن این کتاب به نکته مهمی اشاره کرده است. او می‌گوید که ذهن انسان در طی میلیون‌ها سال تکامل یافته است و بسیاری از غرایزی که برای زندگی بدوی ما مناسب بود کماکان  ما را همراهی می‌کند.

هنس در این کتاب ترس‌های بی‌دلیل را از بین می‌برد و تلاش میکند با نشان دادن خطاهای ذهن و تاثیرگذاری غریزه‌ها بر نگرش انسان‌ها، ما را به سمت فعالیت‌های سازنده و درک چالش‌های واقعی سوق دهد. این کتاب در فصل پایانی خود، پیش‌بینی مهیجی نیز دارد. او راجع به ۵ خطر جهانی که باید مراقبشان باشیم هشدار می‌دهد و می‌گوید در صورت شکست ما در کنترل این خطرها، ممکن است به عقب بازگردیم. او به فروپاشی اقتصادی در سطح جهان، وقوع جنگی همه‌گیر و جهانی، تغییرات اقلیمی و فقر مطلق اشاره می‌کند. اما جالب‌ترین نگرانی او که الان جهان با آن دست به گریبان است، وقوع یک پاندمی است او در این کتاب هشدار می‌دهد که در صورت نبودن خدمات اساسی سلامت در سراسر جهان، با مشکلات بسیاری روبرو خواهیم شد.

همان‌طور که گفتیم این کتاب نمی‌خواهد نگرشی خوش‌بینانه را در ذهن ما ایجاد کند. بلکه به دنبال این است تا ما با ذهنیتی واقعی به جهان نگاه کنیم. این کتاب از ۱۱ فصل نوشته شده است و در آن غریزه‌های شکاف، منفی‌نگری، خط مستقیم، ترس، غریزه اندازه، تعمیم، غریزه سرنوشت و دیدگاه یگانه، غریزه مقصر دانستن و غریزه اضطرار مورد بررسی قرار می‌گیرند. این غریزه‌ها سبب می‌شوند که ما ذهنیتی صحیح نسبت به واقعیات موجود در جهان نداشته باشیم.

چرا تغییر دادن این سوء برداشت یعنی شکاف میان فقیر و غنی، این‌قدر دشوار است؟ فکر می‌کنم دلیلش این است که نوع بشر به طور کلی، تمایل غریزی شدیدی به تفکر دوتایی دارد و دلش می‌خواهد  چیزها را به دو دسته متمایز تقسیم کند؛ طوری که چیزی جز شکاف خالی بین‌شان نباشد. ما عاشق دوتایی کردن چیزهاییم : خوب در برابر بد، قهرمان‌ها در برابر شرورها، کشور من در برابر سایر کشورها. تقسیم کردن جهان به دو قسمت مجزا کاری ساده و غریزی است. البته مشکل‌ساز نیز است؛ چرا که این نوع تقسیم‌بندی باعث تعارض می‌شود و ما این کار را همیشه بدون فکر انجام می‌دهیم.

این کتاب در سال ۲۰۱۸  توسط آنا و اورا روسلینگ به چاپ رسیده است. هنس و عروس و پسرش در سپتامبر ۲۰۱۵ تصمیم به نوشتن این کتاب کردند اما یک سال پس از آن هنس به سرطان مبتلا شد. با این وجود او تمام توان و انرژی خود برای نوشتن این کتاب را به کار برد و حمایت بی‌دریغ خانواده‌اش را نیز به همراه داشت. هنس پیش از وخیم شدن وضعیت خود توانست نوشتن این کتاب را که آخرین پروژه زندگی خود می‌دانست به اتمام برساند و  گامی اساسی را برای تحقق رویای خود که وجود دنیایی با جهان‌بینی واقعیت محور است؛ بردارد.

ما به طور طبیعی معمولا به سمت حدهای افراطی کشیده می‌شویم و به یادآوردن آن‌ها برایمان آسان است. به عنوان مثال وقتی به نابرابری‌های جهانی فکر می‌کنیم، احتمالا از سویی  به یاد گزارش‌هایی می‌افتیم که در تلویزیون در مورد قحطی سودان جنوبی دیده‌ایم و از سوی دیگر، به یاد زندگی راحت خودمان. اگر از ما بخواهند در مورد انواع مختلف سیستم‌های حکومتی فکر کنیم، به سرعت از طرفی دیکتاتوری‌های فاسد و سرکوبگری را در ذهن می‌آوریم و از طرف دیگر کشورهایی مثل سوئد را که سیستم‌های رفاه اجتماعی خوبی دارند و ماموران دولتی‌شان با نیک‌خواهی به فکر حراست از حقوق تمام شهروندان هستند.

او گفت که در سال 2006

شما اینجا هستید: صفحه اصلی » نوشتن کتاب » این 11 داستان کوتاه