رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

  

  خانه ای سنت پوش و قدیمی ، غروبی غم انگیز و خلوت ، انتهای محله ی حرمت پوش ساغر و درون پستوی کوچه های باریک و طولانی . 

آخرین خانه ی بن بست هجران و درخت بید و مجنون بلندی که میلرزد با وزش هر نسیم سرد پاییزی .  

حوض خالی از زندگی ، و شمعدانی پژمرده کنج فراموشی . پسرک تک و تنها و عجیب . خسته از خستگی های زندگی. در پس اتاق های تو در توی سنتی ایستاده رو در روی تخیلاتی قوی‌ . آیینه ای با قابی چوبی و تراشیده رنگین ، پسرکی ایستاده روبروی خویش و تصویری پاشیده در آیینه غمگین . 

 

 

   چشم در چشم خویشتن خویش . سرگرم گفتگو با نجوای روح درون خود. 

  پسرک با نگاهی خیره و عمیق به نقطه ای نامعلوم از تصویر روبرو ، غرق مرور خاطرات و مشغول گفتگو : 

(دیالوگ_خانم رضایی مهر هرگز توصیفات نباید طولانی باشد. و باید به دیالوگ ختم گردد)

● یادش بخیر... بچه بودیم و همبازی ‌. کی فکرش رو می‌کرد اینطوری بشه.... اون موقع هیچ نسبتی نداشتیم با هم و با هم دوست و نزدیک و شاد بودیم اما ورق برگشت و الان .... خب الانشم باز نسبتی با هم نداریم و دور و غریب از همیم ... 

○ نسبتی ندارید؟... یکم بیشتر فکر کن پسر  

● خب .... نسبتی نداریم . مگه داریم؟ خب والا یه جورایی گره ی کوری خوردیم به هم . ولی فکر نکنم با تمام اتفاقات این سال‌های اخیر تاثیری در مناسبات فردی گذاشته باشه . هنوزم غریبیم . غریب ولی آشنا . خب وقتی مادرشون فوت شد من و آق جون خاکش کردیم . اونها حتی حاضر نشدن سر خاکش برن .    

○ خب اگه نسبتی ندارید پس چرا مادرشون رو شما خاک سپردید .  

● خب... آخه مادر اونها میشد زن بابام . خودت که اینارو میدونی . پس چرا الکی میپرسی . تمام این سالها همراه من بودی و شاهد قضایا ، پس الکی خودت رو به اون راه نزن ‌ 

○ هنوزم دوستش داری؟ 

● خفه شو . برو . میخوام تنها باشم . میخوام کمی بنویسم . 

○ خب پس به من نیاز داری !.... 

● به تو؟... نه. چه نیازی ؟

○ مگه نگفتی که میخوای بنویسی !... 

● زکی..... خیال خام.... من با دست راستم مینویسم . نه به بوسیله ی تو 

○ زرشک . دیگه با دست راستت چه کارایی بلدی انجام بدی گلپسر؟...  

●بی ادب نشو . 

○ خاک بر اون سر منحرف و کج فکرت بکنم. . ما رو باش با کی شدیم یه نفر.² . هنوز بی تجربه ای . خیال کردی که شعرهایی که می نویسی از کجا منشع و سرچشمه میگیرن . خیال کردی تا حالا با لطف دستت بوده که شعر گفتی و نوشتی ؟... نه پسرک دیوونه . این من بودم که بهت نجوا میکردم . تو شاعر نیستی که ...‌ من شاعرم . منم که هربار بهت بی‌صدا و خاموش نجوا میدم و وحی میکنم و الهام میکنم و احساست رو بکار میگیرم تا بلکه چهار خط شعر ازشون در بیاد . تو حتی فرق شعر و ترانه رو هم نمیفهمی . منم که هربار دارم الهام میکنم و بهت بیصدا نجوا میدم

○ چی؟ الهام دیگه کیه ؟ تو غلط میکنی که الهام ..... 

● احمق جان الهام که آدم نیست . منظورم الهامات بود . 

○ دیگه بدتررررررر‌ یعنی چند تا الهام ؟... 

● خاک بر اون سرت کنم . چقدر منحرفی 

○ خفه شو . خفه شو ‌ خفه شو .       

   

    این دیوونه بازی ها تمومی نداره . هربار که از مدرسه برمیگردم و اق جون هم که سر حجره ست و من می‌مانم و سکوت سنگین این خونه . جلوی آیینه با خودم شروع میکنم به حرف زدن . گاهی با خودم دست به یقه میشم ‌ . و این درگیری ها باز شروع میشه . خب شاید خیلی تنهام . انگار آیینه یه رفیق جادویی و اسرار آمیز درون خودش پنهان کرده . رفیقی که شکل خودمه . اما نه... نباید جوابش رو بدم . چون ممکنه کم کم دیوونه بشم . 

خودکار و کاغذ کاهی رنگ و سکوت.....‌   

واژه واژه نقش بسته یک ترانه . 

  

  به عشق قدیمی فکر میکنم . 

هنوزم وقتی میخنده دلم توی سینه میلرزه 

 هنوزم اونو خواستن به یه دنیایی می ارزه

  تا گلی بر سر ایوانش پژمرد و فروریخت 

 شبنمی از گوشه ی چشمان من آویخت 

اما افسوس که اون رو خواستن دیگه دیره

  خیلی دیره 

ولی افسوس که با از اون گذشتن ، دلم آروم نمیگیره 

هنوزم دیدنش واسم مث عمر دوباره ست ....

 

خانم رضایی مهر از دیالوگ به توصیف و شرح اتمسفر و فضای محیط پل کوتاه باید زد تا محتوا خسته کننده نشود و مخاطب از فضای اصلی دور نشود )

 سکوت .....

چند نفس بالاتر.... 

                    (قاررررر قاررررر قارررقار )    

 

صدای کلاغ نشسته بالای تاج کاج بلند سکوت رو جر داد. چه معنادار و هراسان قار قار سر میده . این یعنی یه اتفاق غمناک رخ داده . چه چیزی میتونه یه کلاغ رو اینقدر غمگین کنه؟... شاید باد سرد و کوهلی دیماه به آشیانه‌ اش هجوم برده و جوجه اش رو دزدیده . خب لابد جوجه اش یه جایی همون زیر شمشادها افتاده و خب اصلا شاید پیدا کرده جوجه اش رو ولی نمیتونه ببره بالای درخت و باز توی لونه بزاره اونو. !... واسه همین غمگینه . خب نگران هست که نکنه گربه سیاهه بیاد و اونو واسه همیشه ازش بگیره . کاش کلاغ ها هم یه جایی مث سقاخانه داشتن واسه خودشون . تا اینجور وقتا میرفتن و اونجا شمع روشن میکردن و زار زار گریه میکردن ‌ تا دلشون آروم شه ‌ . حتی میتونستن واسه یه غریبه ی رهگذر درد دل کنن و قار قار قرقر بزنند . تا بلکه آروم شن ‌ . 

 از پشت میزم پا میشم و سمت پنجره میرم . و نگاهی به برگهای خشکیده ی درون حوض میکنم . اسم حوض رو میشه گذاشت : 

حوض برگریز      

یا مثلا لبریز برگریز  

یا حوض خزان خورده 

شایدم خزان در حوض 

حوض یا که 

روح دو ماهی گلی.    

یادش بخیر .

★(خانم رضایی مهر عنصر 

>\\ "پیش آگاهی" //<

 یعنی دادن اطلاعاتی به شکل آرام به مخاطب . تا وی به مرور به مسئله اصلی داستان شک ببرد . اکنون این به بعد عنصر پیش آگاهی رو در مرور نجواگونه‌ی خاطرات داریم. همزمان و بطور تصادفی این عنصر در این داستان همراه و در تکنیک فلش بک آمده. یعنی بازگشت به قبل. زیرا پیش اگاهی در مرور خاطرات پسرک رخ داده. و مرکر خاطرات همیشه جزو تکنیک پبش اگاهی محسوب میشود)★

 

 بچه که بودیم این حوض خیلی بزرگتر بنظر می‌رسید. 

>\\ اون وقتا مادر نرفته بود از پیشمون. هنوز خبری از دعوا مرافه‌ نبود. هنوز اون خورشت قیمه ی جهنمی سر سفره نیومده بود. هنوز نامحرمی سر سفره مون ننشسته بود. ‌‌‌ هنوز پدر جلوی اهل کسبه ی بازارچه قسم نخورده بود که اگر یک خال از موی زنش رو کسی ببینه و یا بتونه لمس کنه فرداش زنش رو طلاق میده. و ما خوشبخت بودیم . آخه یکی نیست بگه پدر نونت کم بود آبت کم بود قسم خوردنت چی بود ؟... وقتی داشتی قسم میخوردی و جوگیر شده بودی با خودت فکر اینجاش رو کرده بودی؟..‌ معلومه که نه . 

خب فکر اینجاش نبود که اگر موی مادر مثل اون جمعه ی لعنتی توی خورشت قیمه و سر از بشقاب حاجی بازاری در بیاره چه باید بکنه. خب یادمه پدر اصرار داشت حرف مرد یکیه. الخصوص که دیده بود حاجی بازاری سر قسمی که خورده بود واستاده و با اینکه سوءتفاهمی بیش نبود ولی باز رفت و زنش رو طلاق داد . ¹ پس پدر هم با اینکه عاشق مادر بود ولی از ترس حرف مردم، رفت و سر قسمی که‌ خورده بود واستاد . فرداش مادر رو طلاق داد . 

یادمه قبلش رفت و از پیشنماز مسجد پرسید که اگه دست نامحرمی به موی زنش بخوره و موی زنش رو توی دست یه نامحرم ببینه تکلیف چیه ؟... 

   خب نمیدونم چه جوابی شنید ولی با دل نگرانی مادر رو طلاق داد و همش نگران بود که نکنه یه وقت مادر رو سنگسار کنن .     

من رفتم و اون شخص پیشنماز مسجد رو به سختی پیدا کردم . ازش جویا شدم که ده سال پیش چه پاسخی به آقا جونم داده بوده .... اون جواب نداد ولی خیلی شرمنده شده بود و فقط گفت که آخه آق جون براش اصل ماجرا رو نقل نکرده . و اگر میگفت که اون موی از توی ظرف غذا و سر سفره در اومده و تکی دست یگ مرد نامحرم در اومده جواب متفاوتی بهش میداد . //<

حیف.... بگذریم . ....    

مادر حتی هنوزم نمیدونه که چرا پدر طلاقش داده . من هم نمیدونستم . روزها رفتند و ماه و سال شد و پشت لبم سبز شد و نوجوان شدم و باز چندی گذشت و کلاس ۹ شدم . خام بودم و هنوز پخته نشده بودم ، بعد به مرور باتجربه شدم و پخته شدم ، واسه خودم یه پا مرد شدم و رفتم دبیرستان و چندی پیش و تصادفی کل ماجرا رو از دهان قدیمی های بازارچه شنیدم و به یکباره سوختم . هی... لعنت به این تقدیر . یعنی چون یک زمانی حاجی مراد قسم خورده بود که زنش اگه بی اجازه از خونه خارج بشه ، فردایش طلاقش میده و بعد هم یک نفر رو میبینه و خیال میکنه زن خودشه و میره جلوش رو بگیره که میبینه شباهت بوده و زنش نیست ولی چون قسم خورده بوده سر حرفش وا می ایسته تا کسبه بازارچه پشت سرش نگن بی غیرت بوده ، پدر منم قسم خورده که روزی اگر یک خال موی مادرم رو نامحرم ببینه فردایش زنش رو سه طلاقه میکنه ‌ و دقیق روزی که حاجی مراد رو دعوت کرده بود خونه مون و مادر براش قیمه پخته بود ، از توی خورشت سر سفره یه تار موی بلند مادر در میاد و توی دستای حاجی مراد . بعدشم که پدر سر قولش موند و زنش رو ، یعنی مادر بی گناه منو طلاق داد . اما حاجی مراد رفت و با مادرم ازدواج کرد . پدرم هم نمیدونم چی فکری پیش خودش کرد که رفت و با زن قبلی حاجی مراد ازدواج کرد . من که از بچگی با دختر حاجی مراد همبازی بودم دیگه هرگز نتونستم اونو ببینم . مادرم پیش اونا و مادرشون پیش ما . چه بگم والا . فدن‌ فیگیر‌ بوکودید‌ . یعنی دادن و گرفتن‌. خودشون اول گرفتن ، بعد قسم خوردن ، بعد طلاق دادن بعد واسه همدیگه رو گرفتن . و انگاری یجوری بشکل قانونی و شرعی عوض و دکش‌ کرده باشند . عوض و دکش‌ یه کلمه گیلکی هست . یعنی بده بستان‌ . و تعویض. بعدشم هر دو میگفتن که کار کاره تقدیره . زکی.‌... تکی آیینه به خودم نگاهی میکنم و باز نجوای درونم شروع به حرف زدن با من میکنه و مث دیوانه ها شروع میکنم با خودم حرف زدن .    

 

 ○ اصلا تقدیر چه گناهی داره ‌ . چرا حماقت آدمها رو پای خدا مینویسی . چرا باز اسم خدا رو وسط کشیدی لا الله آل لله .‌‌‌ .... لعنت خدا بر جان سیاهه شیطان . 

 ‌● خب من که اسم خدا رو وسط نکشیدم ‌ . من به تقدیر وارونه ی خودم لعنت فرستادم ‌ چه ربطی به خدا داشت ؟ 

○ خب عقل کل ، یکمی عقلت رو بکار ببند . تقدیر رو کی می نویسه ؟...

● خب خدا 

○ خب دیگه . حالا دیدی حق با من بود ‌ ‌ . تو باید بری یقه ی ..... یقه ی......

 یقه ی تقویم رو بگیری ‌ . یا که شاید تمام مشکل تقصیر و تاثیر تصمیم آقاجون بوده باشه . لزومی بر تاکید و تعجیل در طلاق نبود ‌ . خب اون میتونست لااقل سه طلاقه نکنه . تا باز بتونه باهاش ازدواج کنه .  

● برو . تو هم که خولی . مغز نداری که . فقط احساسی . همه چیز رو غلط میفهمی . ول کن منو . باز که تا خواستم با خودم تنها باشم سر و کله ات پیدا شد . برو بزار راحت باشم . باز دعوامون میشه و میزنی شیشه ی آیینه رو میشکنی و آقا جون سر شبی ببینه یقه ی منو باز میگیره .    

○ من ؟... من شکوندم؟... تو بودی که رفتی دست و صورتت رو آبی بزنی تا رد اشکهای ماسیده شده روی صورتت رو پاک کنی و یهو سر بالا آوردی تا چشممون افتاد به هم ..... تو دویدی از باغچه یه سنگ برداشتی و اومدی بزنی سر منو بشکنی ولی خب آیینه شکست . و سر خودت خون اومد . .... 

 

صدای بسته شدن درب حیاط و نگاه متعجب آق جون به من ....   

 

●سلام آقاجون . 

 

  _ بازم که داری با خودت بلند بلند مث دیوونه ها حرف میزنی ‌ . پس کی میخوای بزرگ بشی پسر ....‌ ؟... رخت سیاهت رو تن کن باید بری یه جایی . 

● شرمنده آق جون . جای دیگه ای باید برم . کار واجب تری دارم ‌ . لابد باز یکی از پیرمردهای ته بازارچه فوت شده و من بایستی برم و مثل هجله و چهل چراغ دم هجله اش سیخ واستم ‌ چون طرف اولاد پسر نداشته ، خب نداشته که نداشته ، این دلیل بر این نمیشه که من هربار و هر دفعه نقش پسرشون رو بازی کنم .... من مث شما فکر نمی‌کنم آق چون . این حرفها قدیمی شده . کی گفته هر انسان طی زندگیش بایستی هفت تا میت رو بشوره و کفن کنه ؟‌.. هیچ هم اینطوری نیست ‌ . یعنی لااقل اگر هم باشه ولی اجباری نیست . شاید یکی دلش نخواد ‌ زورکی که نمیشه ثواب برد . اون هم وقتی طرف فوت شده تازه بفکر ثواب بردن بواسطه ی میت زبون بسته بیافته . والا تا وقتی که آدم‌ها زنده هستن به همدیگه رحم نمیکنن . حالا چه برسه به وقتی که دیگه جون ندارن .      

 اینها را آرام زمزمه کردم و بی آنکه چشمم به آقا جون بیوفته یواشکی فلنگ رو بستم و دیگه سر حرفش ننشستم . حتی نموندم تا بهم بگه خبر مرگ کی رو آورده . بی خیال به من چه . مگه خودشون اولاد ندارن... به من ربطی نداره که . والااااا .... 

  سمت سقاخانه روانه شدم . 

●صدای پیوسته و تکرار غمناک قار قار های کلاغ توی گوشهام پیچیده و طبق معمول دوشنبه ها رآس ساعت شش عصر رسیدم سقاخانه. آخه مادرم همیشه دو شنبه ها میاد شمع روشن میکنه . منو به جا نمیاره ‌ جون خب خیلی قد کشیدم . از طرفی هم خب اصلا چشمش به من نمی‌افته ‌ دور وامیستم . و نظاره اش میکنم . موی سرش سفید شده ‌ . لااقل زلفش سفیده ‌ ‌ . اکثرا زیر لب ذکر زمزمه میکنه . و هنوز هم ظریف و لاغر مونده ‌ همیشه هق هق گریه میکنه .  

اون ازدواج کرد و خب من حتی میدونم خونه اش کجاست . اون توی خونه ی حاجی بازاری و بالای شهر زندگی میکنه . با اینکه میدونه من کجا هستم ولی هرگز نیومده بود تا منو با خودش ببره خونه شون . خب شاید بزرگتر از اونی هستم که بتونه منو با خودش به خونه ببره .    

 

صدای کلاغ .......

 

خب حاجی بازاری سه تا دختر همسن من داشت . اون موقع بچه و همبازی بودیم . ولی از وقتی که آقاجون مادرم رو طلاق داد و بعد ها شنیدیم که حاجی بازاری باهاش ازدواج کرده ‌ و بعد یک سال آق جون هم با همسر سابق حاجی بازاری یعنی با مادر اونها ازدواج کرد.. یجورایی انگار خواسته باشه تلافی کرده باشه . خب توی این وانفسا و این بگیر و ببند ها دیگه هرگز اونها رو ندیدم . خب انگاری گرو کشی کرده باشن . شاید کلاغ قصه مون باید بره و بچه ی گربه سیاهه رو گروگان بگیره تا اگر زمانی جوجه اش رو گربه سیاهه گرفت و خورد بتونه بی حساب باشه و سرش رو مث یه مرد بالا بگیره . خب اینجوری لااقل اهل محل پشت سرش حرف نمی‌زنند ‌ . البته اگر مث همسر اول حاجی بازاری یعنی زن بابای من بد شانس نباشه و از غصه دق نکنه نمیره شانس آورده . دم آخری بهش گفته بودم که باید بره و سقاخانه شمع روشن کنه و زار زار زجه بزنه . وگرنه دق مرگ میشه . ولی خب از وقتی فهمید مادر منم همین کار رو میکنه دیگه از درب خونه بیرون نرفت و دقمرگ شد . 

 

یجورایی حتی بدتر از قبل شد وقتی چشمش به مادرم افتاد . خیال کرد من از سر عمد چنین کاری کردم تا با اون رو در رو بشه . تا اون لحظه خبر نداشت که مادر من رفته و همسر حاجی بازاری شده . از وقتی فهمید حال و هواش‌ عوض شد . خیال کرد که پس لابد اقاجونم محض انتقام رفته و باهاش ازدواج کرده.      

 

میرسم سقاخانه ‌  

    پس چرا سقاخانه خلوته ‌ . حتی هیچ شمعی هم روشن نشده امروز ‌ ‌ . جای شمعی تمیزه ‌ . خب لابد امروز دو شنبه نیست . . لابد اشتباه میکنم . حتما فردا دوشنبه ست . همش تقصیره قار قار کلاغ هست . از لحظه ای که پیچید توی ذهنم و رفتم پشت قاب چوبی پنجره ، تمام احساسم رو ربود و برد سمت شاخه های خزان خورده ی انار . افکارم به تیغ تیز شاخه انار گیر کرد و نخکش شد . ...... خب نمیدونم پس چرا آق جون این وقت غروب حجره رو تعطیل کرده و برگشته بود خونه ‌ . سابقه نداره چنین چیزی ‌ . ....

آقا تقی حین گذشتن از کنارم تا چشمش افتاد به من ، یک مکثی کرد، بغلم کرد با من روبوسی کرد و گفت؛

غم آخرت باشه . پدرت که نمیتونه بره . چون حاجی مراد بدش میاد . ولی تو هم اگه نمیخوای بری ایراد نداره ولی لااقل یه پیراهن سیاه تن میکردی پسرجون . اینجوری خوبیت نداره . هرچی باشه مادر حقیقی ات اون بود . تو رو بدنیا آورده بود و بزرگ کرده بود ، خوب نیست که اینجوری بی تفاوت باشی . برو و یه پارچه سیاه بزن هجره ی پدرت رو . اگر هم حاجی مراد حرفی زد جلوش در بیا و بگو خودت بخاطر فوت مادرت هجره رو تعطیل کردی و سیاه زدی، خب شاید دیگه‌ زن حاجی مراد محسوب می‌شده ولی بازم مادر تو اون بوده و طلاق دادن اون توسط پدرت ، چیزی رو بین تو و اون عوض نمیکنه . تا قیام قیامت هم که باشه باز مادرت بوده . و تو پسرش . پس برگرد خونه و برو پیراهن سیاه تن کن . تا چهل روز هم اصلاح نکن صورتت رو .  

ضمنن به حرف مردم توجه نکن . هیچ تقصیر تو نبود . لابد عمرش به دنیا نبود . مردم چرت میگن . چه ربطی داره. گیریم اصلا حرفشون درست باشه ، و تو رفته باشی نامادری ات رو آورده باشی سقاخانه چند ماه قبل ، و تصادفا یا عمدا با مادرت رو در رو شده باشه و تازه فهمیده باشه که زن قبلی حاجی مراد اومده همسر پدرت شده ، و اینم بفهمه که پدرت بخاطر یه تار موی سرش که از توی کاسه گلسرخی قیمه در اومده طلاقش داده بوده ، اینها که دلیل نمیشه تا دقمرگ بشه . به حرف مردم توجه نکن . هیچ تقصیر تو نیست . لابد پیمانه عمرش پر شده بود . ولی از حق نگذریم فوت زن بابات واقعا از سر غصه بود . زنیکه بیچاره تا فهمید مادرت رفته زن شوهر قبلیش شده پژمرد. افسرده شد اخرشم دق کرد و مرد ‌ . آخه این چه کاری بود که کردی پسر جون . یکم عقل توی سرت نیست . لااله الله آله ...‌‌      

 

 آقا تقی اینها را گفت و رفت . و من به نقطه ای نامعلوم از دیوار سیاه سقاخانه خیره مانده بودم و بی اختیار به این نکته فکر میکردم که آن جمعه موی مادر در خورشت قیمه در آمده بود یا فسنجان ؟.. کاسه گلسرخی نبود . شاید هم بود . الان آقا تقی منظورش از این حرفها چه بود.      

صدای کلاغ خاموش شد .   

لابد او هم دقمرگ شد . و تقصیر من آست . کلاغ همیشه سیاه‌پوش است . و صابون می‌دزدد ، شاید می‌خواهد رنگ سیاهش را با صابون پاک کند . این چه افکاری ست . من چرا اینجا ایستاده ام. من سیاه نخواهم پوشید ‌ 

 

بین مسیر سمت خانه ، وسط پل بلند رودخانه ی زرجوب ایستاده ام. آب خروشان و طغیان کرده از زیر پل می‌گذرد . عمق آن به بیشترین حد خود رسیده . پاهایم میلرزد . ولی من خانه نخواهم رفت . من سیاه نخواهم تن کرد . من شاید برای خاک سپردن جوان باشم ولی دریا می‌تواند مرا از تمام غم ها برهاند . این رودخانه به دریا می‌رسد و چه خوب که من شنا بلد نیستم . .... 

 

از نرده ها بالا میروم و ..........   

  پایان 

 

² خویشتن خویش _ نیمه ی غیر جسمانی هر انسان

¹ اشاره به اثری از صادق هدایت .  

● نیمه زمینی و مادی 

○ نجوای خاموش روح درون 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی