رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهروز براری» ثبت شده است

 

بیمار صندلی کناری طوری داره توضیح میده مشکلش رو که انگاری  منشی  رو بجای پزشک روانکاو  اشتباهی گرفته.  مدام حرف میزنه و آدامسش رو بشکل ناخوشایندی میجوه‌.  
نگاهم به حرکات آونگ ساعت دیواری چسبیده .  ولی توی ناخودآگاه ذهنم سوالی بی اختیار  می‌شه مطرح . اینکه چرا تمامی مطب های روانکاوی عطری شبیه به سالن های سینما و یا تئاتر  رو  میدن.  !؟...
واقعا چرا؟..
 
بیمار صندلی کناری داره چنین میگه ؛
  آره،  عزیزکم ، از بس محکم دندونش گرفتم که  با آه و ناله و اشک و گریه روانه ی بیمارستان شد

منشی :  اوااا!...   کجاشو؟... 
بیمار ؛  خب برق که رفته بود ، تاریک بود ، خودمم اولش شک داشتم ، ولی صبح که با پانسمان برگشت خونه ، فهمیدم  نوک بینی اش رو بخیه زده . خخخ   اومده پررو تر شده ،  به من میگه که   زنیکه ی پتیاره ، تا پارسال جفتک مینداختی   الان هار شدی  و گاز  میگیری!...   
منشی ؛ خب بعدش چی شد؟..
بیمار ؛   والا منم به پیشنهاد دوستان  و اصرارشون  پا شدم اومدم روانکاو  رو ببینم  و بلکه برای شوهرم یه نوبت ازش بگیرم....  

در این لحظه به شکلی بی اختیار   و خودبه خودی  دهانم باز میشود و جملاتی بی اراده  گفته می‌شود  . سپس زیر لب با خودم  تکرار میکنم  همان جملات را . کمی مزه مزه کرده و به معنایش می اندیشم.  خب واقعا چه گفته ام من! ؟... ..
چرا چنین حرف چرتی از دهانم در آمد...    
باز تکرار میکنم و زمزمه وار  به آن و معنایش خیره میشوم  
 (  .... احتمالا هاری دارید ...  هاری دارید ...  شوهرتون کزاز و هاری تزریق کنه ....  هاری دارید... کزاز و هاری تزریق کنه....       ) تکرار پشت تکرار .  
چرا دهانم باز شد و چنین جملات چرتی  از آن در آمد....   واقعا که... 
اینجا دیگر جای من نیست.  بهتر است خودم زودتر  فرار کنم . 

فردا 

قدم زدن های شبانه در خیابان های قدیمی و باریکی که بطرز اسرار آمیزی به یکدیگر گره خورده اند  به من حس عمیق آرامش میدهد. بهترین  آرامبخش است.  
هجم خاطراتم از ابعاد و گنجایش این مسیرها و کوچه و پس کوچه ها فراتر رفته .   این شهر  بالا می آورد و  غصه های قدیمی و خاطرات کهنه را نبش قبر می‌کند.    آه....   تصور اتفاق دیروز در مطب روانکاو،  رهایم نمی‌کند.       حتی نشد  بروم و ویزیت  شوم  و مشکلم  را بگویم ،  شاید  چاره ای ، راه نجاتی ،  قرص و یا  دارویی  پیدا می‌شد و این  توهمات را از بین می‌برد.   خب غیر عادی ست که صبح روی میز نهارخوری یک  زرافه ی روسی نشسته بود و با من صبحانه میخورد   .  اصلا روسیه که زرافه ندارد.     
در همین لحظات یک بچه فیل هندی ، با خال وسط پیشانی اش ، سوار بر یک  سه چرخه ،  رکاب میزند و از کنارم  رد می‌شود.  
اوه ، خدای من ،    من  وضعم خراب است.  به کل  خول  شده ام.  بهتر است زودتر به خانه باز گردم. 

فردا 

جواب آزمایش را به متخصص نشان می‌دهم،   تعجب می‌کند،  میگوید؛

یک دریچه ی کوچک درون مغزتان  خوب بسته نشده و هورمون های شیمیایی  تخیلات و توهمات  در حال  نشتی هستند ،  باید جلویش را بگیرید ، وگرنه  تمام  زندگی ات را  به گند  می‌کشاند.       سپس نگاهی  مردد به من می‌دوزد و میپرسد ؛ 
 تازگی ها  تصادف کردی،د؟ 
نخیر . چطور مگه؟..
    تصادف منجر به مرگ چطور؟..
دکتر چی داری میگی ، حالت خوبه؟  من که زنده ام ،  این چه سوال چرتی هس ازم می‌پرسی.  بهتره که من برم 


فردا 

وسط جلسه آموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی بود که درب کلاس باز شد و  برخلاف روال مرسوم و عرف  یک هنرجو جدید سرزده و بدون هماهنگی  و یا ثبت نام  اومده بود .  ماجرا به اینجا ختم نمیشد ، بلکه خیلی غیر عادی تر بود  چون  اون  نه چادر سر داشت و نه مقنعه .    بلکه روسری مشکی رنگ و رو رفته ای سر داشت و با بغض زیر گلوش گره می‌زد،  مثل بچه های اول دبستان دستش رو به مفهوم  "اجازه" بالا گرفت   ولی  کلامی حرف نزد . جو کلاس سنگین شد ، سکوت معناداری حاکم بود ،  از رخت و لباس تقریبا شلخته و آفتاب سوخته اش برام پر واضح  بود که می‌بایست باهاش محترمانه تر از حد معمول رفتار کنم تا احساس تفاوت نکنه. طوری با لبخند بهش خوش آمد گفتم که حتی برخی از هنرجویان قدیمی تر خیال کردند که  لابد  میشناسمش . درصورتی که چنین نبود . ولی شدیدا برام آشنا بنظر می اومد.  مطمئن بودم  جایی نه چندان دور و زمانی  نه چندان قدیم  دیدمش . ولی به هیچ وجه نمیتونستم به یاد بیارم.      اون  نه کیف و نه کتاب و نه کاغذ و قلمی همراه نداشت.  ازش خواستم تا صندلی جلو بنشینه . و حین ادامه تدریس و شرح مفهوم pilot  و پیرنگ   از داخل کیفم  چند برگه ی A4  درآوردم  و همراه با یک خودکار مشکی  گذاشتم روی میزش تا شاید دلش بخواد چیزی یادداشت کنه از آموزه های من.   
نگاهش به بیرون و سمت پنجره کلاس میچرخید .   هر پنج دقیقه از سرجاش نیمخیز می‌شد و از ارتفاع  دو طبقه ای کلاس به سمت چهار راه احمدزاده نیم نگاهی می انداخت .  
دقایقی گذشت ، و من چند باری هم زیر چشمی به کاغذش نگاهی انداختم .  در کمال تعجب  اون  دختر نوجوان داشت نقاشی می‌کشید. و از دست برقضا  نقاشی اش هم حرفی نداشت . یه چیز گنگ و نامفهوم و خط خطی بود.   نه سر داشت و نه ته.  البته به گمانم می‌شد  میان اون همه خط و خطوط درهم و ناموزون    ،  طرح یک چیز رو تشخیص داد . اونم چیزی نبود  جز   چراغ راهنمایی و رانندگی سر چهار راه . 
  انگار یه بچه ی هفت ساله بخواد نقاشی بکشه .  نکته ی ریز بینانه ای هم کاشف بعمل آوردم   اینکه  اون  خودکار رو بشکل غیر عادی در دست می‌گرفت.  و خب برام تازگی داشت ،  چون حین نوشتن  یکی از انگشت هاش جمع نمیشد  و این برام به این مفهوم بود که    تاندون انگشت اشاره اش  دچار پارگی شده و اون نمیتونه انگشتش رو جمع کنه.  ضمنن جای بخیه قدیمی هم روی آبروی چپش بود.  اون لحظات سپری شد و قبل اینکه کلاس تموم بشه   اون مجدد دستش رو بالا آورد و گویی بخواد  اجازه بگیره .  این اتفاق همزمان با  طرح یک پرسش از جانب من بود و من به اشتباه تصور کردم که  قصد پاسخ دادن به پرسشم رو داره  و چون بعید میدونستم که طی حضور نیم ساعته اش در جلسه  بتونه  پاسخ بده به پرسشم  ، تصمیم گرفتم اعتنا نکنم و به هنرجوی دیگری فرصت دادم تا پاسخ بده .  ولی هنرجوی مهمان و ناخوانده مون  دستش هنوز بالا بود ‌ . نگاهی کردم و با  حرکت سر  به مفهوم  "چیه؟"   عکس العمل نشون دادم . 
اون هیچ حرفی نزد و ظاهرا هدفش از اجازه خواستن  چیز دیگری بود ، چون بلند شد و نگاهی به ته کلاس دوخت و از پنجره نگاهی به بیرون و سمت چهارراه انداخت . سپس عرض کلاس رو  طی کرد و رفت و درب کلاس رو هم باز گذاشت . 
نگاه تمام حاضرین  به سمت درب  نشانه رفت  .   انگار چیزی اونارو متعجب کرده بود .   کسی با لحن مردد گفت ؛ 
 لابد  باد زدش درب رو باز کرد 
دیگری از ته کلاس ادامه داد ؛ 
  نه ، به جون خودم دستگیره ی درب کلاس تکون خورد ،  باد که نمیتونه دستگیره رو بچرخونه‌....
همهمه شد .   و من اعتنا نکردم ،  چطور  دخترک به اون بزرگی  رو  ندیدند  !...  
.  به درسم ادامه دادم.  ته  جلسه  برگه A4  رو  برداشتم  و خودکار مشکی رو در وضعیت جوهر زده ای  پیدا کردم.    جوهرش روی کاغذ  نقش و نگار مبهمی  زده بود .  انگار که آفتاب تابستان از پنجره بر خودکار تابیده باشه و جوهر زدگی ایجاد کنه  و نسیمی هم وزیدن بگیره و جوهر رو روی کاغذ پخش کرده باشه .  هرچی دقت کردم  ردی از چراغ راهنمایی سر چهار راه داخلش  دیدم  و  مهلکه ی پر آشوبی  که  انگار  سقوط یه دخترک نوجوان از پشت یک آپارتمان  رو بشکلی مبهم  طرح زده باشه  ،  یا  مرگ یک یک دختر کردستانی  بدون شال ....
بعد از اتمام جلسه ، خانم خاقانی توی دفتر کانون  گفتش  ؛ 
  خسته نباشی.  شما شناختیش یا نه؟ ... 
  گفتم : 
   سلامت باشید . نه . من  که  نمی دونم کی بودند .  .ولی چهره اش برام خیلی آشنا بود . 
  در حالیکه از فرق سر خانم خاقانی خون میچکید روی میز ،   لبخندی زد و گفت که ؛  
 
       چطور نشناختی ،  این همون طفل معصومی هست که سر چهار راه دستمال کاغذی  میفروشه .  

اون  این حرف  رو  زد  و خب همزمان چند همکار دیگر وارد دفتر شدند و حرف توی حرف اومد و موضوع بحث عوض شد . ولی من       نمیدونم  چرا  حال و هوای  عجیبی پیدا  کردم ،  اون لحظات سعی کردم  روی خودمو  سمت دیگری  بچرخانم  تا مبادا  حدقه زدن اشک توی چشمام  منو با این هجم عمیق از غصه به دل بودن هام ، و کوله بار  مالامال  از غصه ها و   احساساتم  رسوا  کنه .   سعی کردم بغضم رو قورت بدم و چند باری جملات رو بریده بریده  رها کردم یا آخرشون رو ناتمام جویده جویده  گذاشتم  تا مبادا  بغض در صدای من  نمود پیدا کنه .    تمام اون لحظات از خودم می‌پرسیدم که   : 
 مثلا چرا  باید الان بغض کنی؟ چرا نمیتونی احساسات خودت رو کنترل کنی.  اصلا چرا نمی تونی  احساست رو پنهان کنی.  این مسخره ست .  محکم باش.  مرد باش.  سفت باش. کمی خشن و خشک و دل سنگ باش. 

ولی خب  محال ممکن بود . 

نمی دونم شاید  ریشه ی اصلی این خصیصه ام  درون  افسردگی  پنهان باشه.  اما  منی که  بلندتر از همه  میخندم  و  همه رو سریع  به خنده می اندازم  و  از دیدنم  همه  لبخند روی لبشون می نشینه    ، چطور میتونم افسردگی  داشته باشم.  ؟..

نجوای روح درونم   به من  بی صدا و خاموش   الهام میکنه و وحی میده  و به یاد جمله ای  می اندازه  که اینچنین بود؛

 آنکه بلند می‌خندد،  غمش بی انتهاست . 

خب گاهی اوقات  خندیدن و خنداندن   راهی برای  جنگیدن  با  ناملایمات روزگاره. 
خب  حال و هوای  ما   زیاد  خوب نیست.  همه مون میدونیم که تنها قشر خاصی  در  رفاه هستن  و باقی در  سراشیبی مشکلات .  خب شاید  بهتره که مث قبل  باز هم طنز بنویسم. هرچند تلخ ......   


در اوایل مرداد ماه   و جلسه آموزش فن نویسندگی خلاق  ،  سبک مدرنیته و پیوند با ادبیات داستانی روسی و فرمالیسم هنری   در حال برگزاری بود ، و ویژه  سطح پیشرفته بود .  انگاری  یه دریچه یا پنجره ته ناخودآگاه ذهنم باز مونده بود و نسیم می‌وزید  داخل افکارم ،  گوشهایم سنگینی میکرد ، گویی چیزی را جا انداخته باشم  ،  کمی  به چکیدن خون روی میز از سر خانم خاقانی  فکر کردم ،  انگار  همین دیروز بود که  زیر پاش ترمز  کردم و خواستم تا منزل برسونم  شون  و اون هم با اکراه سوار شد ، سر اولین چهار راه بود که  اومدم از پنجره توف کنم بیرون ولی چون پنجره بالا بود  ریخت روی شیشه سمت راننده  و تا اومدم  پاکش کنم  فرمان ناخواسته  کج شد  و  .....
به خودم اومدم  و خانم خاقانی  رو بی جان دیدم  که از فرق سرش  خون میچکید  و طفلکی  دخترک گل فروش  سر چهارراه  هم .... 
بگذریم ... 
به خودم میام  و  سکوت داخل کلاس  منو  میگیره  ،   یادم  میاد  که باید چیزی بگم ،  حرفی بزنم ، درسی بدم  ، نکته ای  آموزش  بدم  و همین لحظه  مجدد  هنرجوی مهمان ، همون دخترک سابق  سر رسید ..    درب زد ، وارد شد  و  رفت سر جای قبلی اش نشست .  و من اینبار  خطاب به هنرجویان دیگر  گفتم : 

 دوستان و هنرجویان  عزیز ،  درب جلسات آموزشی من در این کانون به روی همه باز است و  کاملا رایگان . خیلی خوشحالم که  کنار یکدیگر  هستیم  و  قراره  جلسات ترم تابستانی رو بگذرونیم.   خب ما یک مهمان ویژه هم داریم که این دومین باری هست   که چنین افتخاری  نصیب مون شده و این دختر خوب و  زحمتکش رو  در کلاس مون داریم .  فقط من نمیدونم باید به چه نامی خطاب شون کنم.  
سپس ازش  پرسیدم؛ 
   اسمتون چیه ؟ 
_   (کمی  به دور و ورش  نگاه کرد و با لوکنت پاسخ داد ) :  ایران 


صدای زنگ ساعت و رسیدن به صبح تنهایی جدید 

سلام صبح بخیر ایران
■■■■■■

پیوست به مطلب بعد چند ماه : 

اکنون  ماه ها گذشته و وسط پاییز غم انگیز هستم . 
این روزها  ایران رو میبینم  که  شرحه شرحه ...

دخترک و پسرک ساچمه به تن ،  بغض در گلو ، فریاد در سکوت ، و خب  درد داره ،    غمناک و نمور ،  شهر خیس رشت

                .  

شهروزبراری صیقلانی 

شما اینجا هستید: صفحه اصلی » نوشتن کتاب » این 11 داستان کوتاه

همه  خب  توی  زندگی  دیدن  بهار   

روایت های حقیقی از جن زدگی 

اپیزود اوهام از  داستان بلند شهر خیس  بقلم شهروز براری صیقلانیدر پستوی شهر خیس از شهروزبراری صیقلانی نشر ققنوس تقدیم میکند

            

رمان نویس عاشقانه های آمریکایی : نورا رابرتز (Nora Roberts)  

شهروز براری صیقلانی

نویسنده و رمان نویس آمریکایی نورا رابرتز، شاید در شمار نویسندگانی باشد که چندان با او و آثارش آشنایی نداریم، اما در طول دوران کاریش آثار متعددی خلق و میلیون‌ها دلار درآمد کسب کرده است. براساس تخمین‌های صورت گرفته ارزش خالص دارایی او 150 میلیون دلار برآورد می‌شود. رابرتز همچنین تحت عناوینی همچون جی دی راب، جیل مارچ و سارا هاردِست نیز قلم زده است. او به عنوان یکی از بهترین نویسندگان رمان‌های عاشقانه آمریکا شناخته شده و اولین نویسنده‌ای است که تحت این عنوان به تالار مشاهیر آمریکا راه یافت. رمان‌های او به صورت منظم در شمار پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز قرار دارند. برای سه دهه، این نویسنده‌ی کوشا مشغول فعالیت بوده و ما حصل کارش بیش از 209 عنوان کتاب است که به چاپ فروش‌های قابل توجهی دست یافتند. اولین جرقه‌ی نویسندگی در وجود او در یک صبح برفی و کسل کننده در فوریه سال 1979 زده شد. کولاک و برف شدید او و دو فرزندش را در منزل گرفتار کرده بود، در نتیجه برای سرگرم کردن خود شروع به نوشتن ایده‌های اولیه‌ای از رویدادهای زندگی خود کرد. در سن 64 سالگی، نورا هنوز از بازنشستگی فاصله‌ای بس طولانی داشته و آخرین اثرش "کلکسیونر" در 15 آوریل سال 2014 رونمایی شد.

شین براری. _____________________________ __________________________         

 پرفروش ترین نویسنده ی بریتانیایی با 32 اثر و 500میلیون نسخه فروش : 

جکی کالینز(Jackie Collins)

جکی کالینز (انگلیسی: Jackie Collins; ۴ اکتبر ۱۹۳۷ – ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۵) اهل بریتانیا بود. وی در طول دوران کاری خود تعداد ۳۲ رمان نوشت و بیش از ۵۰۰ میلیون جلد از آثارش در ۴۰ کشور به فروش رسیده است. هم‌چنین تعداد ۸ فیلم و سریال بر اساس رمان‌های وی ساخته شده‌است. وی خواهر کوچکتر جون کالینز، ستاره سینما بود.

جکی کالینز نویسنده‌ای انگلیسی است که تا کنون 29 اثر پرفروش به بازار عرضه کرده است، آثاری که همگی در فهرست پر فروش‌ترین‌های نیویورک تایمز قرار گرفته و فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی متعددی بر مبنای آنها ساخته شده است. بیش از 500 میلیون نسخه از کتاب‌های او تا کنون به فروش رفته و به 40 زبان زنده دنیا ترجمه شده‌اند. اولین رمان کالینز "دنیا پر از مردان متأهل است" در 1968 به چاپ رسید، اما این کتاب بازخورد مناسبی نداشته و در کشورهایی همچون استرالیا و آفریقای جنوبی ممنوع اعلام شد. در دهه‌ی شصت بسیاری او را متهم به چاپ کتاب‌های تحریک کننده کردند، روندی که در دیگر کتاب‌های او نیز دنبال شده و به خوبی مشهود است. فهرست بلند بالای آثارش در مجموع 180 میلیون دلار برای او به ارمغان آورده است.

         شین براری _______________________________________________________                   

استاد ادبیات جاسوسی و تخیلی :      

تام کلنسی(Tom Clancy)

توماس لئو کلنسی جونیور (به انگلیسی: .Thomas Leo Clancy Jr) (زاده 12 آوریل 1947- درگذشته 1 اکتبر 2013) نویسنده آمریکایی است که بیشتر به‌خاطر نگارش جزئیات تکنیکی طرح‌های داستانی جاسوسی و فنون نظامی مربوط به دوران جنگ سرد و پیامدهای پس از آن، شناخته شده‌است.

رمان نویس آمریکایی و استاد ادبیات جاسوسی- تخیلی تام کلنسی، در سال 1982 پا به عرصه‌ی ادبیات و داستان نویسی نهاده و با انتشار کتاب "شکار اکتبر سرخ" در سال 1984 به صورت حرفه‌ای فعالیت خود را آغاز کرد، کتابی که به اولین عنوان پرفروش او تبدیل شد. به دنبال این موفقیت، دیگر آثار او در همین ژانر همچون "بازی وطن پرستان"، "خطر آشکار" و "مجموعه‌ی  تمام ترس‌ها" به بازار آمد. داستان‌هایی که بر مبنای آنها فیلم‌های موفق و پرفروشی با بازی الک بالدوین، هریسون فورد و بن افلک ساخته شد. متأسفانه این کارشناس متبحر ادبیات علمی، نظامی و جاسوسی، در اکتبر 2013 دار فانی را وداع گفت. ارزش دارایی که او برای خانواده‌اش برجای گذاشته بالغ بر 300 میلیون دلار است، به علاوه دیگر متعلقات از جمله عمارتی که دو میلیون دلار قیمت دارد نیز از جزئی از این ارثیه قابل توجه است.شین براری

             _______________________________________________________          

          ثروتمندترین رمان نویس این سیاره : جیمز پترسون (James Patterson)

 

جیمز پترسون (انگلیسی: James Patterson؛ زادهٔ ۲۲ مارس ۱۹۴۷) یک نویسنده اهل ایالات متحده آمریکا است. او بیشتر به خاطر نوشتن رمان‌های تخیلی اش در مورد الکس کراس شناخته شده‌است. در سال ۲۰۱۶ میلادی فوریز او را پردرآمدترین نویسنده سال معرفی کرد. دارایی او در ول دههٔ اخیر حدود ۷۰۰ میلیون دلار آمریکا تخمین زده شده‌است.

این نویسنده بیشتر به دلیل مجموعه داستان‌های الکس کراس (Alex Cross) شناخته شده است، جیمز پترسون همچنین به دلیل تریلرهای باشکوه، غیر داستانی و مستند و البته داستان‌های عاشقانه به شهرت رسیده است. پترسون بیش از 300 میلیون نسخه از آثارش را در سطح جهانی به فروش رسانده است، آثاری که او را به یکی از ثروتمندترین رمان نویسان این سیاره تبدیل کردند. از یک حقوق پایین در یک آژانس تبلیغاتی در سال 1996، پترسون راهی بس پرفراز و نشیب را طی کرده، و اکنون به جایگاهی مناسب دست یافته استشین براری