رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

۷ مطلب با موضوع «رمان شین براری» ثبت شده است

داستان کوتاه برتر اختتامیه دومین جشنواره داستان نویسی خاتم به انتخاب هیات داوران 


 


 


 


دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 3 ثانیه   مردان سیاه‌پوش. 


 

 

 

 


دره هجرت . داستان کوتاه . دخترک دلش می‌خواست بر فراز دره با آخرین سرعت براند و از لبه ی پرتگاه سوی آسمان پرواز کند و در یک ظهر آفتابی تابستانی موقعیت را مناسب یافت. دنده عقبی گرفت و سپس با آخرین سرعت مسیر را پیمود و در لحظه ی موعود.....    ادامه فایل صوتی بالا  . 


 

آهنگ   من خرم.    از شاهین . ن . ج.ف. ی   

مدیر وبلاگ   سعید کلهر سیارودی 

 

بیمار صندلی کناری طوری داره توضیح میده مشکلش رو که انگاری  منشی  رو بجای پزشک روانکاو  اشتباهی گرفته.  مدام حرف میزنه و آدامسش رو بشکل ناخوشایندی میجوه‌.  
نگاهم به حرکات آونگ ساعت دیواری چسبیده .  ولی توی ناخودآگاه ذهنم سوالی بی اختیار  می‌شه مطرح . اینکه چرا تمامی مطب های روانکاوی عطری شبیه به سالن های سینما و یا تئاتر  رو  میدن.  !؟...
واقعا چرا؟..
 
بیمار صندلی کناری داره چنین میگه ؛
  آره،  عزیزکم ، از بس محکم دندونش گرفتم که  با آه و ناله و اشک و گریه روانه ی بیمارستان شد

منشی :  اوااا!...   کجاشو؟... 
بیمار ؛  خب برق که رفته بود ، تاریک بود ، خودمم اولش شک داشتم ، ولی صبح که با پانسمان برگشت خونه ، فهمیدم  نوک بینی اش رو بخیه زده . خخخ   اومده پررو تر شده ،  به من میگه که   زنیکه ی پتیاره ، تا پارسال جفتک مینداختی   الان هار شدی  و گاز  میگیری!...   
منشی ؛ خب بعدش چی شد؟..
بیمار ؛   والا منم به پیشنهاد دوستان  و اصرارشون  پا شدم اومدم روانکاو  رو ببینم  و بلکه برای شوهرم یه نوبت ازش بگیرم....  

در این لحظه به شکلی بی اختیار   و خودبه خودی  دهانم باز میشود و جملاتی بی اراده  گفته می‌شود  . سپس زیر لب با خودم  تکرار میکنم  همان جملات را . کمی مزه مزه کرده و به معنایش می اندیشم.  خب واقعا چه گفته ام من! ؟... ..
چرا چنین حرف چرتی از دهانم در آمد...    
باز تکرار میکنم و زمزمه وار  به آن و معنایش خیره میشوم  
 (  .... احتمالا هاری دارید ...  هاری دارید ...  شوهرتون کزاز و هاری تزریق کنه ....  هاری دارید... کزاز و هاری تزریق کنه....       ) تکرار پشت تکرار .  
چرا دهانم باز شد و چنین جملات چرتی  از آن در آمد....   واقعا که... 
اینجا دیگر جای من نیست.  بهتر است خودم زودتر  فرار کنم . 

فردا 

قدم زدن های شبانه در خیابان های قدیمی و باریکی که بطرز اسرار آمیزی به یکدیگر گره خورده اند  به من حس عمیق آرامش میدهد. بهترین  آرامبخش است.  
هجم خاطراتم از ابعاد و گنجایش این مسیرها و کوچه و پس کوچه ها فراتر رفته .   این شهر  بالا می آورد و  غصه های قدیمی و خاطرات کهنه را نبش قبر می‌کند.    آه....   تصور اتفاق دیروز در مطب روانکاو،  رهایم نمی‌کند.       حتی نشد  بروم و ویزیت  شوم  و مشکلم  را بگویم ،  شاید  چاره ای ، راه نجاتی ،  قرص و یا  دارویی  پیدا می‌شد و این  توهمات را از بین می‌برد.   خب غیر عادی ست که صبح روی میز نهارخوری یک  زرافه ی روسی نشسته بود و با من صبحانه میخورد   .  اصلا روسیه که زرافه ندارد.     
در همین لحظات یک بچه فیل هندی ، با خال وسط پیشانی اش ، سوار بر یک  سه چرخه ،  رکاب میزند و از کنارم  رد می‌شود.  
اوه ، خدای من ،    من  وضعم خراب است.  به کل  خول  شده ام.  بهتر است زودتر به خانه باز گردم. 

فردا 

جواب آزمایش را به متخصص نشان می‌دهم،   تعجب می‌کند،  میگوید؛

یک دریچه ی کوچک درون مغزتان  خوب بسته نشده و هورمون های شیمیایی  تخیلات و توهمات  در حال  نشتی هستند ،  باید جلویش را بگیرید ، وگرنه  تمام  زندگی ات را  به گند  می‌کشاند.       سپس نگاهی  مردد به من می‌دوزد و میپرسد ؛ 
 تازگی ها  تصادف کردی،د؟ 
نخیر . چطور مگه؟..
    تصادف منجر به مرگ چطور؟..
دکتر چی داری میگی ، حالت خوبه؟  من که زنده ام ،  این چه سوال چرتی هس ازم می‌پرسی.  بهتره که من برم 


فردا 

وسط جلسه آموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی بود که درب کلاس باز شد و  برخلاف روال مرسوم و عرف  یک هنرجو جدید سرزده و بدون هماهنگی  و یا ثبت نام  اومده بود .  ماجرا به اینجا ختم نمیشد ، بلکه خیلی غیر عادی تر بود  چون  اون  نه چادر سر داشت و نه مقنعه .    بلکه روسری مشکی رنگ و رو رفته ای سر داشت و با بغض زیر گلوش گره می‌زد،  مثل بچه های اول دبستان دستش رو به مفهوم  "اجازه" بالا گرفت   ولی  کلامی حرف نزد . جو کلاس سنگین شد ، سکوت معناداری حاکم بود ،  از رخت و لباس تقریبا شلخته و آفتاب سوخته اش برام پر واضح  بود که می‌بایست باهاش محترمانه تر از حد معمول رفتار کنم تا احساس تفاوت نکنه. طوری با لبخند بهش خوش آمد گفتم که حتی برخی از هنرجویان قدیمی تر خیال کردند که  لابد  میشناسمش . درصورتی که چنین نبود . ولی شدیدا برام آشنا بنظر می اومد.  مطمئن بودم  جایی نه چندان دور و زمانی  نه چندان قدیم  دیدمش . ولی به هیچ وجه نمیتونستم به یاد بیارم.      اون  نه کیف و نه کتاب و نه کاغذ و قلمی همراه نداشت.  ازش خواستم تا صندلی جلو بنشینه . و حین ادامه تدریس و شرح مفهوم pilot  و پیرنگ   از داخل کیفم  چند برگه ی A4  درآوردم  و همراه با یک خودکار مشکی  گذاشتم روی میزش تا شاید دلش بخواد چیزی یادداشت کنه از آموزه های من.   
نگاهش به بیرون و سمت پنجره کلاس میچرخید .   هر پنج دقیقه از سرجاش نیمخیز می‌شد و از ارتفاع  دو طبقه ای کلاس به سمت چهار راه احمدزاده نیم نگاهی می انداخت .  
دقایقی گذشت ، و من چند باری هم زیر چشمی به کاغذش نگاهی انداختم .  در کمال تعجب  اون  دختر نوجوان داشت نقاشی می‌کشید. و از دست برقضا  نقاشی اش هم حرفی نداشت . یه چیز گنگ و نامفهوم و خط خطی بود.   نه سر داشت و نه ته.  البته به گمانم می‌شد  میان اون همه خط و خطوط درهم و ناموزون    ،  طرح یک چیز رو تشخیص داد . اونم چیزی نبود  جز   چراغ راهنمایی و رانندگی سر چهار راه . 
  انگار یه بچه ی هفت ساله بخواد نقاشی بکشه .  نکته ی ریز بینانه ای هم کاشف بعمل آوردم   اینکه  اون  خودکار رو بشکل غیر عادی در دست می‌گرفت.  و خب برام تازگی داشت ،  چون حین نوشتن  یکی از انگشت هاش جمع نمیشد  و این برام به این مفهوم بود که    تاندون انگشت اشاره اش  دچار پارگی شده و اون نمیتونه انگشتش رو جمع کنه.  ضمنن جای بخیه قدیمی هم روی آبروی چپش بود.  اون لحظات سپری شد و قبل اینکه کلاس تموم بشه   اون مجدد دستش رو بالا آورد و گویی بخواد  اجازه بگیره .  این اتفاق همزمان با  طرح یک پرسش از جانب من بود و من به اشتباه تصور کردم که  قصد پاسخ دادن به پرسشم رو داره  و چون بعید میدونستم که طی حضور نیم ساعته اش در جلسه  بتونه  پاسخ بده به پرسشم  ، تصمیم گرفتم اعتنا نکنم و به هنرجوی دیگری فرصت دادم تا پاسخ بده .  ولی هنرجوی مهمان و ناخوانده مون  دستش هنوز بالا بود ‌ . نگاهی کردم و با  حرکت سر  به مفهوم  "چیه؟"   عکس العمل نشون دادم . 
اون هیچ حرفی نزد و ظاهرا هدفش از اجازه خواستن  چیز دیگری بود ، چون بلند شد و نگاهی به ته کلاس دوخت و از پنجره نگاهی به بیرون و سمت چهارراه انداخت . سپس عرض کلاس رو  طی کرد و رفت و درب کلاس رو هم باز گذاشت . 
نگاه تمام حاضرین  به سمت درب  نشانه رفت  .   انگار چیزی اونارو متعجب کرده بود .   کسی با لحن مردد گفت ؛ 
 لابد  باد زدش درب رو باز کرد 
دیگری از ته کلاس ادامه داد ؛ 
  نه ، به جون خودم دستگیره ی درب کلاس تکون خورد ،  باد که نمیتونه دستگیره رو بچرخونه‌....
همهمه شد .   و من اعتنا نکردم ،  چطور  دخترک به اون بزرگی  رو  ندیدند  !...  
.  به درسم ادامه دادم.  ته  جلسه  برگه A4  رو  برداشتم  و خودکار مشکی رو در وضعیت جوهر زده ای  پیدا کردم.    جوهرش روی کاغذ  نقش و نگار مبهمی  زده بود .  انگار که آفتاب تابستان از پنجره بر خودکار تابیده باشه و جوهر زدگی ایجاد کنه  و نسیمی هم وزیدن بگیره و جوهر رو روی کاغذ پخش کرده باشه .  هرچی دقت کردم  ردی از چراغ راهنمایی سر چهار راه داخلش  دیدم  و  مهلکه ی پر آشوبی  که  انگار  سقوط یه دخترک نوجوان از پشت یک آپارتمان  رو بشکلی مبهم  طرح زده باشه  ،  یا  مرگ یک یک دختر کردستانی  بدون شال ....
بعد از اتمام جلسه ، خانم خاقانی توی دفتر کانون  گفتش  ؛ 
  خسته نباشی.  شما شناختیش یا نه؟ ... 
  گفتم : 
   سلامت باشید . نه . من  که  نمی دونم کی بودند .  .ولی چهره اش برام خیلی آشنا بود . 
  در حالیکه از فرق سر خانم خاقانی خون میچکید روی میز ،   لبخندی زد و گفت که ؛  
 
       چطور نشناختی ،  این همون طفل معصومی هست که سر چهار راه دستمال کاغذی  میفروشه .  

اون  این حرف  رو  زد  و خب همزمان چند همکار دیگر وارد دفتر شدند و حرف توی حرف اومد و موضوع بحث عوض شد . ولی من       نمیدونم  چرا  حال و هوای  عجیبی پیدا  کردم ،  اون لحظات سعی کردم  روی خودمو  سمت دیگری  بچرخانم  تا مبادا  حدقه زدن اشک توی چشمام  منو با این هجم عمیق از غصه به دل بودن هام ، و کوله بار  مالامال  از غصه ها و   احساساتم  رسوا  کنه .   سعی کردم بغضم رو قورت بدم و چند باری جملات رو بریده بریده  رها کردم یا آخرشون رو ناتمام جویده جویده  گذاشتم  تا مبادا  بغض در صدای من  نمود پیدا کنه .    تمام اون لحظات از خودم می‌پرسیدم که   : 
 مثلا چرا  باید الان بغض کنی؟ چرا نمیتونی احساسات خودت رو کنترل کنی.  اصلا چرا نمی تونی  احساست رو پنهان کنی.  این مسخره ست .  محکم باش.  مرد باش.  سفت باش. کمی خشن و خشک و دل سنگ باش. 

ولی خب  محال ممکن بود . 

نمی دونم شاید  ریشه ی اصلی این خصیصه ام  درون  افسردگی  پنهان باشه.  اما  منی که  بلندتر از همه  میخندم  و  همه رو سریع  به خنده می اندازم  و  از دیدنم  همه  لبخند روی لبشون می نشینه    ، چطور میتونم افسردگی  داشته باشم.  ؟..

نجوای روح درونم   به من  بی صدا و خاموش   الهام میکنه و وحی میده  و به یاد جمله ای  می اندازه  که اینچنین بود؛

 آنکه بلند می‌خندد،  غمش بی انتهاست . 

خب گاهی اوقات  خندیدن و خنداندن   راهی برای  جنگیدن  با  ناملایمات روزگاره. 
خب  حال و هوای  ما   زیاد  خوب نیست.  همه مون میدونیم که تنها قشر خاصی  در  رفاه هستن  و باقی در  سراشیبی مشکلات .  خب شاید  بهتره که مث قبل  باز هم طنز بنویسم. هرچند تلخ ......   


در اوایل مرداد ماه   و جلسه آموزش فن نویسندگی خلاق  ،  سبک مدرنیته و پیوند با ادبیات داستانی روسی و فرمالیسم هنری   در حال برگزاری بود ، و ویژه  سطح پیشرفته بود .  انگاری  یه دریچه یا پنجره ته ناخودآگاه ذهنم باز مونده بود و نسیم می‌وزید  داخل افکارم ،  گوشهایم سنگینی میکرد ، گویی چیزی را جا انداخته باشم  ،  کمی  به چکیدن خون روی میز از سر خانم خاقانی  فکر کردم ،  انگار  همین دیروز بود که  زیر پاش ترمز  کردم و خواستم تا منزل برسونم  شون  و اون هم با اکراه سوار شد ، سر اولین چهار راه بود که  اومدم از پنجره توف کنم بیرون ولی چون پنجره بالا بود  ریخت روی شیشه سمت راننده  و تا اومدم  پاکش کنم  فرمان ناخواسته  کج شد  و  .....
به خودم اومدم  و خانم خاقانی  رو بی جان دیدم  که از فرق سرش  خون میچکید  و طفلکی  دخترک گل فروش  سر چهارراه  هم .... 
بگذریم ... 
به خودم میام  و  سکوت داخل کلاس  منو  میگیره  ،   یادم  میاد  که باید چیزی بگم ،  حرفی بزنم ، درسی بدم  ، نکته ای  آموزش  بدم  و همین لحظه  مجدد  هنرجوی مهمان ، همون دخترک سابق  سر رسید ..    درب زد ، وارد شد  و  رفت سر جای قبلی اش نشست .  و من اینبار  خطاب به هنرجویان دیگر  گفتم : 

 دوستان و هنرجویان  عزیز ،  درب جلسات آموزشی من در این کانون به روی همه باز است و  کاملا رایگان . خیلی خوشحالم که  کنار یکدیگر  هستیم  و  قراره  جلسات ترم تابستانی رو بگذرونیم.   خب ما یک مهمان ویژه هم داریم که این دومین باری هست   که چنین افتخاری  نصیب مون شده و این دختر خوب و  زحمتکش رو  در کلاس مون داریم .  فقط من نمیدونم باید به چه نامی خطاب شون کنم.  
سپس ازش  پرسیدم؛ 
   اسمتون چیه ؟ 
_   (کمی  به دور و ورش  نگاه کرد و با لوکنت پاسخ داد ) :  ایران 


صدای زنگ ساعت و رسیدن به صبح تنهایی جدید 

سلام صبح بخیر ایران
■■■■■■

پیوست به مطلب بعد چند ماه : 

اکنون  ماه ها گذشته و وسط پاییز غم انگیز هستم . 
این روزها  ایران رو میبینم  که  شرحه شرحه ...

دخترک و پسرک ساچمه به تن ،  بغض در گلو ، فریاد در سکوت ، و خب  درد داره ،    غمناک و نمور ،  شهر خیس رشت

                .  

شهروزبراری صیقلانی 

به ادامه مطلب کلیک کنید....

"زمان درج : 25 ماه قبل