رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

 توسط وبلاگ مرجع رمان

   تهران ناول لینک پیوند -->>> Link here click please
مسیر فعلی شما در سایت مجله سلامت یاثار : مجله سرگرمی یاثار-->>> دانلود کتاب-->>>  پیوند به وبلاگ های رمان نویسی خلاق
بخش مربوطه : دانلود کتاب
ویرایستار : نویسنده
     گریزی بر رمان  سرنوشت 
از موضوعاتی که در رمان ها طرفداران زیادی دارد، و حس و حال خواننده را برمی انگیزاند، موضوعاتی است که در جامعه به کرات رخ داده و از معضلات آن جامعه به شمار می آید. رمان معرفی شده در این قسمت سرنوشت نام دارد. این رمان در ژانر پلیسی و البته عاشقانه نوشته شده است. رمان سرنوشت، همانطور که از اسمش پیداست، سرنوشت دختری را روایت می کند که در سن 14 سالگی مادر خود را از دست داده است. اما پدر دختر رمان ما، فردی همیشه مست است که در یکی از همین روزها که با حالت مستی به خانه می رسد، به دخترش تعرض می کند. احتمالاً از این دست روایت ها از گوشه و کنار جامعه زیاد شنیده باشید که شاید هر کدام سرنوشت مجزایی نصیبشان شده است. دختر رمان سرنوشت بعد از این حادثه با تمامی اندوه و گله از مادر از دست داده اش که چرا اینقدر زود تنهایش گذاشته است، سر به کوچه و خیابان می گذارد.
دختر رمان سرنوشت که ماهرخ نام دارد بعد از چندی، با افرادی آشنا می شود که ماجراهایی را با آنها تجربه می کند. ماهرخ با نامادری و پدر خود زندگی می‌کند که اخلاق خوبی هم ندارد و مترصد فرصتی است تا ماهرخ را به آقای مهندسی بدهد. این رمان را می توان از آن دست رمان ها قرار داد که هم در مورد شناخت عشق صحبت می کند و هم زندگی فردی را به تصویر می کشد که در حال سقوط است و دم هم نمی زند. براستی سهم انسان ها از زندگی چه چیز است؟

   توصیه می کنیم که این رمان هیجان انگیز را که با اتفاق های بسیار متفاوتی همراه است را از دست ندهید. لینک دانلود رمان سرنوشت را در ادامه این نوشتار خواهید دید که می توانید آن را دانلود و مطالعه کنید.

بخشی از رمان سرنوشت

پسره : ببین گوشاتو خوب باز کن الان اگه من نبودم کاوه زده بود لهت کرده بود پس برای قدر دانی باید یه چیزی به ما بدی دیگه من پول نمیخوام فقط ده دقیقه این خانوم خوشگله رو بده بهم

  من با صورت خیس از اشک گفتم :

مگه من عروسکم ؟ بعد به کاوه نگاهی کردم و گفتم : کاوه عزیزم پاشو ببین دارن با من عین یک عروسک رفتار میکنن پاشو .

اومدم برم سمته کاوه که کامبز نذاشت و گفت بتمرگ سر جات
کامبیز »

  نه نمیزارم دستت بهش بخوره آوا مال خودمه !

 پسره :

باش پس خودت خواستی و با چاقویی که تو دستش بود به سمته کامبیز رفتو با هم شروع کردن دعوا بهشون توجهی نکردم اصن بزار همدیگه رو بکشن به من چه ؟

تمام فکرم پیش کاوه بود نگاهی بهشون کردم که دیدم ..."
 https://yasar.ir/fa/book/515-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%B1%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA/#:~:text=%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86%20%D8%AF%D8%B1%D8%AC%20%3A%2025,%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%85%20%DA%A9%D9%87%20%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%85%20...