- ۲۲/۰۱/۲۲
- ۱ نظر
□
مدیریت انتشارات (صحیح نیست اسمش رو لحاظ کنم ولی درون کلانشهر رشت واقع شده) دعوتم کرد و با آنکه در باورم پیشینه ی خوبی نداشت پذیرفتم . خب یه نیمچه معاشرت اجتماعی هم در برهه ی خاص و نه چندان دکر با هم داشتیم . و من گفتم شاید دعوتش از من بخاطر مسئله ی کاری نباشه و شاید هم کمکی نیاز داشته باشه و خب اگر نرم به دفترش و بهانه جویی کنم دور از معرفت هست . اما خب با اینکه از چند و چوند هم باخبر بودیم ولی باز به چنین سلامی بی طمع مشکوک بودم .
طرف مقابل و میزبان شخصی محترم و نجیب و باوقار و فردی فوق العاده مدیر و مدبر در صنف کاری خودش هست . یک مادر که به تنهایی از فرزندانش مراقبت و سرپرستی میکنه . در ضمن پیشرفت چشمگیری در زمینه ی شعبات کتابفروشی هاش در شمال کشور داشته و در عرصه ی چاپ و نشر هم مشغول است
جای پارک بسختی پیدا میشد و باران طبق روال هر هفته یکشنبه های پاییز میبارید .
رسیدم قهوه ای اوردند . و کمی گپ و گفتگو ....
سپس پرسید که چرا داستان بلند "خانه باغ" "ازمابهتران" "پستوی شهرخیس" پسرک غزلفروش ' نیلیا' دخترک غم به دوش "پیچ و خم محله ی ضرب" قصه های رودخانه ی زَر و....... واگذار نمیکنی تا نکات و موارد اشکال و خطوط قرمزش و ممیزی هاش توسط یه شخص معتمد و مطمئن اصلاح و معایب رفع و رجوع بشه و بعد با اسم یه شخص مجاز و بی حاشیه ثبت رده بندی کتابخانه ملی بشه و مجوز های چاپ هم یک به یک خودم براشون میگیرم . دو هفته ی کاری وقت لازم داره . و خب دست کم از بلاتکلیفی در میادش و منتشر میشن ... .
لبخندی ناخواسته و سرد بر چهره ام نشست . چون ف اول رو که گفت تا فرحزاد رفتم .
اون ادامه داد و گفت
تا کی میخوای منتظر بمونی که باز یکی مثل دکتر علی جنتی بشه وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی . اون دوره تموم شد . اون لالا رو لولو برد . از خواب خرگوشی در بیا . دیگه اوضاع بر وقف مرادت نمیشه . چه لزومی داره که اسمت روی جلد باشه ....
جوابش را دارم ولی میدونم اون نمیتونه درک کنه . پس سوالی ازش میپرسم :
بچه داره ؟....
میگه آره . خب خودت که میدونی . چرا پس میپرسی باز...
میگم چند تا ؟
میگه سه تا
میگم چند سال براشون زحمت کشیدی؟...
میگه یک عمر .
میپرسم : چرا نمیفروشی اونا رو ؟... شاید اونجوری مادری بهتر از تو گیرشون بیاد و خب چه اهمیتی داره نام تو توی سجلد شناسنامه شون باشه... لااقل بی پدری بزرگ نشن.... تا کی میخوای منتظر بمونی که شاید پدرشون برگرده و اوضاع بر وقف مرادتون بشه ؟.... اون زمان دیگه مرد . اون لالا رو لولو برد . از خواب خرگوشی در بیاید خانم .....
او چپ چپ نگاهی میکند به من و سیگاری روشن میکند و با تلخی میگوید :
منظورت این هست که داستان های بلندت مثل بچه هات هستن ؟ ...
نگاهش میکنم .
میگویم : میدونی چقدر زحمت کشیدم براشون ؟ ....
میگوید چقدر؟....
میگویم ؛ کل عمر
میگوید: خب اخه لااقل اونجوری چاپ میشن و دست دیگران میرسن و عرضه میشن . خب تو رو که کسی نمیشناسه . چه فرقی داره اسمت روی جلد باشه یا نه .
خب البته مشکل الان اسم روی جلد نیست . بلکه قلم تند و صریح و فن نویسندگی سرخ توست که سر سبزت رو داده بر باد .
لبخندی ناخواسته بر چهره ام می نشیند و میگویم؛
گرفتن مجوز بابت اثری که درونش هیچ محتوای تکان دهنده و یا شفاف سازی و آگاهی دهنده ای نباشه راحت و آسون هست . گرفتن مجوز فیپا و ثبت کتابخانه ملی و گذر از تیغ تیز ممیزی سازمان کتاب و گذر از سد وزارت ارشاد با کتابی که درونش هیچ ایده و عقیده ای نباشه و هیچ تجربه ی زیستی ای رو ارائه نده و هیچ فلسفه ای رو از این کائنات و معنا و مفهوم زندگانی ارائه نده و هیچ انتقادی از ظالم نکنه و هیچ حمایتی از مظلوم نکنه که خیلی راحت و ساده ست بقول خودتون . فقط دو هفته ی اداری وقت میخواد . و کمی تلاش . البته اونم که اگر واگذار به ناشر بشه بلده چطور مراحل رو دور بزنه و زودتر انجام بده . با هفتصد تومان میشه ثبت فیپا و ماباقی موارد رو انجام داد . ولی مجوز انتشار اثار منو با هیچ پول و رشوه ای نمیشه گرفت ولی کلید این درب با گذر زمان فراهم میشه . شما چرا اسم روی جلد رو بهونه میکنی حمیرا جان . شما بگو که تا وقتی اسم من پشت این اثر باشه دست شما در سانسور کردنش بسته ست . و خب اگر به ممیزی کتاب تن بده که هیچ مطلب متفاوت و ارزشمندی درونشون باقی نمیمونه . میشه یه اثر مث اثار فرمایشی . یه اثر مث اثاری که سایه دارن . میشه یکی مثل دیگری . مثل اونهایی که ابزاری هستن واسه مهندسی افکار . واسه پیاده کردن سیاست ها و ایدئدلوژی های دیگران ...
اون پرسید :
خب ایده ای داری ؟ راه چاره ای داری ؟... تصمیمت چیه ؟..
با خونسردی و آرام گفتم :
در چنین وقتایی که سیستم قدرتمند و ماحصل آرای عمومی و برآمده از صندوق آرا با چاپ کتاب خاص و کتاب های یک نویسنده ی مشخص مخالفت میکنه طرف راهی جزء احترام به قانون نداره . سر فرود میاره و سکوت میکنه . من ولی ثابت قدم و پابرجا پشت کتاب هام می ایستم و عقب نمینشینم . خلاصه یک فرد معتدل تر وزیر ارشاد خواهد شد و خطوط توافقی و گاهی سلیقه ای در ممیزی کتاب هم تغییر و تحولی داده میشه و من اون موقع پا پیش گذاشته و یک گام جلو میام . ... ولی اینکه در این برهه ی خاص و دوران سخت و مشکلات عمومی و اللخصوص وضعیت سلامتی خودم و ..... بخوام از سر درماندگی داستان هام رو مفت بدم تا یکی مثل اقای ی.گل.ر یا ایکس و ایگرگ به نام خودشون چاپ و عرضه کنن باید بگم که پاسخم منفی هست .
نگاهی به من کرد و پرسید :
منظورت از اینگه میگی برهه ی خاص چیه؟....
گفتم :
. خب در چنین روزها و دوره ای که اولویت ها چیزهای بشدت مهم تری هستند من هیچ اعتراضی ندارم و برای حل مشکل های بزرگ تر اجتماع و گشایش در گره های تاثیرگذار آرزوی پیشرفت و موفقیت میکنم . سفره ی مردم کوچک تر و درد ها عمیق تر شدن . به نوبه ی خودم سعی میکنم لااقل خبر حال همسایه ام رو داشته باشم . تا مبادا بچه اش با دمپایی به مدرسه بره . (فرض مثال گفتم) . یا که خیلی همت کنم به عزیزانم خدمت کنم . فعلا که توی بازی نیستیم . نه پست مدیریتی دیگه داریم و نه حق تدریس . باز هم اعتراضی نیست . چون درون بازی که باشی ناچار شاهد مواردی خواهی بود که ممکنه از مرام و مسلک خودت به دور باشه . اما حق اعتراض نداری و باید سکوت کنی تا حقی ناحق و حقوقی پایمال بشه . و خب این در چارچوب اخلاقی من نبوده و نیست . ولی کاش .....
هیچی . بگذریم .
فرد مدیر مسیول انتشارات نگاهی به من کرد و گفت ؛
خب تو هرگز نمیتونی پیروز این تقابل باشی .
در جوابش گفتم :
تقابلی درکار نیست . بلکه من توی برزخ بلاتکلیفی و چشم انتظاری بسر میبرم تا بلکه شخصی متفاوت منصوب بشه و بتونم با دیدگاه و نگرشش به تفاهم برسم و کتاب هام رو چاپ کنم . چاقو که دسته ی خودش رو نمیبره . میبره ؟ ....
خانم پوررستگار سری تکان داد و نفس عمیقی کشید و نگاهش به پنجره ی بخار گرفته ی انتشارات خیره شد و گفت : خب حق داری . در شرایطی که قرار داری نمیشه انتظار پیروزی داشت . در عوض اگر طرف از پا در نیاد و عقب نشینی نکنی و اثارت رو مفت واگذار نکنی . و زمین نخوری خودش یک پیروزی محسوب میشه . من ازت خواسته بودم بیای تا پیشنهادی در همین راستا بهت بدم . ولی خب کاملا در تضاد آرمان های تو هست . و من هم از گفتنش خودداری میکنم . چون این مورد بخاطر سود ریالی نبوده و نیست و قصد داشتم مشکل گشا باشم تا لااقل کتاب هات چاپ بشه . هیچ خبر باقی افراد حاضر در لیست سیاه شفاهی رو داری ؟...
_ پاسخ دادم و با کمی تمرکز و مکث گفتم :
خانم اختصاری رو میدونم داره روی سفر و هجرت از اینجا سرمایه گذاری و تلاش میکنه و قصد شعر سرودن نداره فعلا . اقای بیگی رو تا حالا ندیدم و نمیشناسمشون ولی میدونم که بعد از اون مقالات روزنامه های اصولگرا و انگشت نما کردن ده تا اسم مون و برچسب زدن های ناروا و شرم آور به تک تک مون سر و صدا ها خوابید . و لپ کلام دعوای سیاسی بین جناحی بود و مقصود اصلی کوبیدن فرد دیگری بود و انگشت اتهام سمتش نشانه رفته بودند که تظاهر کنند اون شخص معتدل و میانه رو و بنفش چرا از طیف اصلاح طلب وزیر ارشاد رو انتخاب کرده و خب اخرشم که موفق شدند و دکتر جنتی استعفا داد . و یک فرد تندرو اصولگرا منصوب شد و سریع تیتر زدند مجوزهای فله ای در سازمان نشر کتاب و ورود فساد و فحشا به عرصه ی نویسندگی و قفسه های فروش کتب که بدلیل ناکارآمدی و ضعف وزیر سابق بوده . و خب الحق که چند جایی رو حق داشتن مثلا بانوی شاعره ی موجود در لیست واقعا اشعار عجیب و اروتیک سروده بود و چاپ و نشر و عرضه ... خب تصورش هم مشکل هست . یا مثلا نویسنده ی کویتی با اون اسم سختش تمام داستان هاش به موارد و روابط و زاویه ی خاص زندگی جنسی کاراکتر های داستانش معطوف شده بود . خب اقای بیگی هم که ماشالله سنگ تموم گذاشته بود و حتی از الفاظ رکیک استفاده کرده بود و راحت از سد ممیزی گذشته بود . ولی خب اخه اسم من نمیبایست با این افراد سبک وزن و نوقلم و سطحی نگر در یک لیست قرار میگرفت . اثار من تنها به دلیل وجود کنایه اعتراض آمیز نسبت به قتل های نویسندگان در دهه های اخیر و ماجرای عوامل خودسر و قتل های زنجیره ای . ... توقیف و ممنوع و بایکوت شد . بگذریم....
داشتیم چی میگفتیم؟... اهان یادم اومد ازم پرسیده بودی که از باقی نفرات چه خبر دارم .
آقا مرتضی هم کمی ناخوش احوالن . . انشالله همه مریض ها شفاه بگیرن . آقا مرتضی که کتاب هاش رو با شگرد ساده ی اسم همسر بعلاوه ی واژه ی درون پرانتز چاپ کرده . یعنی نوشته شده ماندانا معینی (مودب پور) . خب والا من نه همسری دارم تا چنین کاری کنم و نه اسمم سبب فروش بالاتر خواهد شد . ولی این یه موضوع شخصی هست که دلم میخواد بعد از من لااقل چند تا کتاب خوب ازم بجا بمونه . خب من که فرزندی ندارم . پس هشت تا کتاب هام شاید قد یه بند انگشت بچه محسوب بشن و بازمانده از حضور من در این دنیا و ماحصل فرصت ناب زندگانی . حتی مطالبش رو طوری نوشتم که بشه در برهه های زمانی دیگه باهاش ارتباط برقرار کرد . بخاطر همین تکنیک و افکت نوشتاری که در طول زمان ماندگار باشند فقط شش ماه جلسات خصوصی استاد پورفیاض ماچیانی رو گذروندم . تک تک اثار رو از اهل فن جویای نظر شدم و از کوچیک تا بزرگش رو مد نظر قرار دادم . تا مبادا برچسب خاله فهیمه به من هم بچسبه و بعد مرگم بگن که عامه پسند نویس بوده . #فهیمه_رحیمی
خب پرحرفی کردم . ببخش ....
نگاهی به ساعت کردم و اجازه ی مرخصی گرفتم و برای انکه بی ادبی نشده باشه یه قورت کوچک از قهوه زدم
میزبان با تعارفات معمول گفت ؛ بزار بگم برات داغش رو بیارن . خب اون که شکر نداشت....
لبخندی زدم و گفتم : من به تلخی عادت دارم .
لبخند معناداری زد و بلند شد و من نیز خداحافظی کردم و بی آنکه چترم را بردارم آمدم ....
شاید هرگز برای برداشتن چترم به آنجا بازنگردم . اما بالاخره دیر یا زود به آنجا خواهم رفت . آن هم برای عقد قرارداد برای چاپ اثارم ان هم با اسم خودم
نمیدانم هنوز
چای تلخ ، سردتر ؟
یا بلکه
چای سرد ، تلخ تر ؟
ولی میدانم
شهر در حاشیه اش سردتر است .
تقدیر در تردید ، سخت تر است .
تسریع و تمرین در تصمیم به تغییر در تقدیر به جبر یک تاخیر و یا که لطف یک تدبیر آسان و سهل تر است
تعیین تکلیف در تردید تاثیر تکرار یک تنبیه یا تقدیر و تشکر و ترمیم در انجام یک تمرین ، پر تاثیر تر است .
تغییر یک تقدیر محتاج تمرین و تشخیص و تاکید در تدبیر و تصمیم در تغییر و گاه حتی حاصل یک تاخیر در تشخیص است .
میدان صیقلانی نیز از تمام میادین دیگر گرد تر است ..
تقویم آویز شده از میخ دیوار تند تر میگذرد تا به تقویم جیبی .
تقدیر و میپیچد بر روزگار و گره ی کوری میخورد به طالع یک انسان....
نکته :
ما در کلانشهر رشت ناشرین خبره و شماره یکی همچون جنگل و یا حتی رستگارگیلان را داریم که از بهترین ها محسوب میشوند . مبادا سوتفاهم شود . ناشر مورد نظر هیچ کدام از این دو مورد نمیباشد . و ارادت خاصی نسبت به آنان وجود دارد . پینویس .
با اینکه اجازه نشر مطالب آقای استاد شهروز براری را نداری ولی خوب تشخیص دادی که اکنون برای جذب مخاطب از چه منابعی کپی کنی. آفرین به هوش خانم مدیر وبلاگ .