رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

۱ مطلب در می ۲۰۲۲ ثبت شده است


💎یک عده ای هستند که ما همیشه از رو ظاهر آن ها قضاوتشان میکنیم...
پیش خود میگوییم:ببین اصلا مشخص است در صورتش هیچ غمی نیست
این بشر از هفت دولت آزاد است
سر خوش است و فلان است و بهمان...
ولی کافی است یک بار از بطن زندگی آن ها مطلع شوی،تا بفهمی چه غصه هایی در زندگی شان دارند که اگر یکی از آن ها را ما داشته باشیم کمرمان خم میشد...
بیایید هیچوقت آدم ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنیم...
همه مانند هم نیستند که بخواهند درد و غصه هایشان را میان این جماعت فریاد بزنند
خیلی ها تو دار هستند
میگویند،میخندند،میرقصند
اما کافی است گوشه ای را پیدا کنند که کسی حواسش به آن ها نباشد
تنهایی میبارند و میبارند و میبارند...


💎گرچه تصویر ملموسی که خاطرات برای ما زنده می‌کنند بی‌هیچ درنگی با درهم شکستن فاصلهٔ زمانی خود را به ما میرسانند، اما خاطرات خود به گذشته‌ای بی‌بازگشت تعلق دارند، گذشته‌ای که همیشه در دوردست زمان از ما جداست. 

این همه باعث می‌شود که با وجود سفر ذهن خیال‌پرور که در آمد و شد خویش، پرده از درازای راه برداشته، مسافت نه تنها حذف نشود بلکه بی‌امان‌تر از پیش پدیدار گردد. 


📗 فضای پروستی
✍🏻 #ژرژ_پوله

 

💎سه ویژگی که نلسون ماندلا را از دیگر  سیاسیون جهان متمایز میکند:

۱- او پس از پیروزی انقلابش ، هیچ پست یا مقامی را قبول نکرد و اعلام کرد در کنار مردمش است ، نه در بالای سر انها. او پس از خواهش ها و درخواست های بسیار حاضر شد در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند.

۲- او پس از پیروزی انقلابش هیچکدام از کسانی که او و همفکرانش را به مدت بیش از بیست سال شکنجه کرده بودن ، مجازات یا محاکمه نکرد.

۳-او تنها رهبر افریقایی بود که  در طی بیش از چهل سال فعالیت سیاسی هرگز متوسل به خشونت نشد و با مخالفان سیاسی خود همواره به گفتگو مینشست.

آفریقاییان ، او را پدر مینامند.

لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏

हई 🍷 @dastan_kootah 🍷 ईह

💎اصلاً نمی‌دانستم موسیقی می‌تواند قفل وجود آدم را باز کند، 
آدم را به جایی ببرد 
که حتی آهنگسازش هم انتظارش را ندارد!
نمی‌دانستم موسیقی اثری از خود بر دنیای اطراف ما بر جا می‌گذارد.
گویی اثرش را با خود به هر کجا می‌روید، می‌برد.

📕 من پیش از تو
✍🏻 #جوجو_مویز


💎یه ﻭﻗﺘﺎیی ﻻﺯمه ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ...
ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﯿﺎ ﭘﺸﺘﺘﻦ ...
ﮐﯿﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪﺗﻦ ...
ﮐﯿﺎ ﻣﯿﺮﻥ ...
ﮐﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ می مونن
ﮔﺎﻫﯽ ﻻﺯمه ﺟﻮﺭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺸﯽ ...
ﺯﺧﻤﺎﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﺑﺰﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ...
ﮐﯿﺎ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﭙﺎﺷﻦ ...
ﮐﯿﺎ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ...
ﮐﯿﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﻥ ...
ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺩه ﺩﺭﺩﻥ ...
ﺗﺎ ﺯﺧﻤﯽ ﻧﺸﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﮐﯽ ﭼﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺩﺳﺖ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯼ
ﻭ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩﺷﻮﻥ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯼ
ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ
ﮐﯿﺎ ﺧﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
ﮐﯿﺎ ﻧﺨﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
و ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ...


#تلنگر 📚


💎ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!

ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ یک ﻓﻀﯿﻠﺖ


💎« بهاره،   به دخترت خواندن بیاموز.» به او یاد بده که عاشق کتاب باشد. بهترین روش برای کتاب‌خوان شدن او این است که تو را در آن حال ببیند. وقتی تو مشغول خواندن باشی، درک می‌کند که خواندن ارزشمند است، حتی اگر او به مدرسه نرود و فقط کتاب بخواند، قول می‌دهم داناتر از کودکی شود که تحت محدودیت‌های آموزش و پرورش، درس و کتاب می‌خواند ...  ما را فریفتند، ما که هر دو زاده ی دهه شصت هستیم  ، چه بیهوده تمام عمر پی یک سراب  ، قدم های خسته خود را بر کویر مسیر کسب علم و دانش از طریق سیستم آموزشی کشور  کوباندیم، آخرش چه شد ،  من کارشناسی ارشد  ، و تو نیز   لیسانس  گرفتی ،  آخرش چه شد،  من توانستم چند ترم تدریس در محیط دانشکده کنم و آخرش در پی سه پرسش عقیدتی ، فیلتر و تسویه شدم .  منع از تدریس .   و تو نیز  از مدل مقنعه ی مهمانداران هواپیما خوشت آمد و صادقانه در مصاحبه  چنین امری را به زبان آوردی،  و خط خوردی،   خط خوردی چون صداقت داشتی ، چون انگیزه ات کمی بچگانه و رویکرد تو  ، اما صادقانه بود .  خط خوردی چون  بلد نبودی ریا کنی و  تظاهر کنی قصد خدمت به سپاه اسلام را داری و قدم در عرصه گذاشته ای،  خط خوردی چون صادق بودی و قلب بزرگی  داشتی که  روحی  زلال و راستگو   در  کنج آن لمیده   ، داشتی،   چند سال از سی و چهار سال سن مان را درس خواندیم بهار ،؟...     آخرش چه شد ؟  خب ‌ کجا  را گرفتیم، ؟...   من به خاطرت  دست رد به سینه ی تمام خانواده ام زدم و  از هجرت به کانادا   سر  ، باز زده   و  با شرط مادرت برای ازدواج مان مواجه شدم، سخت بود ، ولی در مسیری که به تو ختم  شود   هیچ کاری  برایم سخت  نبود ‌  .  پس  پذیرفتم ،  درس خواندم و دانشگاه قبول شدم،  اسم مان را روزنامه  می‌زد و ما  چه خام و خوش خیال بودیم ،   راهی غربت شدم ،  چه سخت و افسرده بود شهر ساحلی رامسر ، و من کوله باری از  غم های  بزرگ بر شانه داشتم  که غرورم  نمی‌گذاشت هرگز  جلویت  کوله بارم را باز کنم ،  نمی خواستم بدانی  که  تمام  زندگی ام پس از فوت پدر  و  ماندنم  در ایران  ،  و  حتی  اشک نریختنم  در فوت پدر  ،  به   به پشتوانه ی  دستان پر مهر  تو  بود .   نمیخواستم بدانی  که  زندگانی ام بعد پدر  ، به مویی باریک بند شده ،  مویی که   از جنس موی تو باد .    می‌دانستم   که  دوستت  دارم  ، نباید   بیش از حد  این دوست داشتن را تکرار  کنم ،  زیرا قانونش  را  همه  می‌دانند  ،   دوستش  داری  ، باید  نگی،  میزاره میره  تا بگی .       خب خودت بهتر از هر کسی می‌دانی که هیچ کسی مانند  من  دوستت  نداشت،   کسی که زندگی اش را برایت    وقف  می‌کرد  ،  فدایی ات بود ،   شهید چشمانت بود .   خب  هرگز  برایت  کم  نگذاشتم ،  هرگز  اشتباه  مرتکب  نشدم  ، لااقل اشتباهاتی که مرا موجب کند   التماست کنم که مرا ببخشی  و یک فرصت دیگر  بدهی   از من  سر نزد،  ولی بلعکس  ..... خودت که بهتر می‌دانی.    کم اشتباه نبودی .     پیام های نهار را اشتباهی بجای  آرمان  به  من  میفرستادی ،  و برف  بود  و  من و یک بازارچه ی چوبی  و   اشک  .    خب  دوست داشتن  را کسی  سر کلاس  درس  دیگری  یاد نمی‌گیرد،   عاشقان  استادی  ندارند ،  هیچ  عاشق پیشکسوت  و یا  عشق آموخته ی تجربی  سر  گذر   و درون محلات  هجره   ندارد  که  یک عاشق پیشه ی نوجوان  بخواهد  پیشش  برود  شاگردی  کند  ،   من  نیز  مستثنا  نبودم   و  آنچنان    درگیرت  بودم   که هرگز   یک درصد  هم  احتمالش  را  نمی‌دادم   رهایم  کنی .     من  بخاطر  دل خود ،  و به بهای  عشق  پاکی که به تو داشتم  ،  و   با  سیزده   دختری  قطع رابطه  کرده  بودم  که  تک تکشان عاشقم  بودند  ،   و  خوب می‌دانستم که  روز نخست ،  تو همان دست  سرد  روزگار   و   چرخش  کارمای‌  کیهانی ام  خواهی  شد   که  انتقام تک تک آن سیزده دختر  را   از من  خواهد گرفت ،    ولی می‌پنداشتم  که  اگر  تک تک آنان  را   با  قدرت کلام و نفوذ  حرفهایم  و  فن  بیان   و   به اصطلاح   زبان باز  بودنم  و  با تکیه بر اصل  منطق و وجدان   ،  قدم به قدم  متقاعد  کنم  تا  قطع رابطه کنند با من  ، به آنان  آسیبی نخواهد  رسید .   همین طور  هم بود .  خب غیر از چند تن ، مانند آتنا آیلین ، حدیث ، مژده و هنگامه و سحر    ،  باقی شان  با  خوشحالی  از رابطه  خارج  شدند  ،   و خب بی تعارف بگویم   میانشان  مژده و آیلین  سمج تر  بودند .  تا  یکی دو سال   در غیاب  من   با خانه  تماس می‌گرفتند  و  برای پدر و یا مادرم  درد دل می‌کردند و  گریه  می‌کردند    ،    و  پدر مادرم  نیز  به خیالشان‌ که پشت خط    ، تو  مشغول  صحبت با آنان  هستی    به او می‌گفتند  که  ؛   شهروز  یک دل نه صد دل عاشقت است ،.... 

  و آن  طفلان معصوم و نوجوان   به اشتباه  تصور می‌کردند  که  مادر و یا پدرم   می‌دانند  که پشت خط چه کسی است   و حرفشان را  باور  می‌کردند   و دلگرم  می‌شدند  به  ادامه ی  بافتن  رویای شیرین  خودشان .    

خب  اینها  را  آن زمان  نمی‌توانستم  بگویم،   ولی خب  خودت که  شاهد  بودی  پس از گذشت    شش سال    یکی از آنان  چگونه  تو را  پیدا  کرد  و  آمد  درون کلاس  دانشگاه  کنارت  نشست  و به دروغ گفت اسمش مریم است    و تو نیز  خوشحال بودی  که یک  دوست جدید  پیدا  کرده ای  .   ولی خب   صد افسوس  که همیشه  مانند   بوشفیک‌   بودی،   دقیق  سمت  دشمنانت  میرفتی  و میگفتی   ؛   به به  چه دوستای خوبی، برم باهاشون بازی کنم .    و دینامیت را  برداشته به تصور  تکه چوب ، دوان دوان  سمتشان   باز میگرداندی  ،..... 

خب آخر چه بگویم  به تو .....     دوست دختر عاشق پیشه ی قدیمی ام را بعد شش سال آزگار   آورده ای  با خود  پیش من ، و با شوق معرفی میکنی  که  آشنا  شویم .....      تمام لحظاتی که او کنارت بود  ، پیامک هایش برایم می آمد ،  می‌دانی  چه  میگفت و می‌نوشت؟.... 

بماند.

او متعجب بود  چگونه  تو را  به  او  ترجیع  داده ام.   خب  بنده ی خدا نمی‌دانست  من تو را  به  سیزده  دختر دیگر  ترجیح داده ام .‌  چه برسد  به  یک نفر یعنی خودش .  

خب هنوز هم  می‌گویم   که  ارزشش را داشتی ،  تا آنروز  که   موقع آزمون  رسید،  و کسی را سر راهت قرار داد  و تو  با اولین  فرصت    رها  کردی  و رفتی . 

تو رفتی  و مانند  فیلم ها  تقصیر را  گردن  تقدیر  انداختی. 

من نگران شدم. .

زیرا   هزاران برابر بیشتر از تو    ، رسم و رسوم روزگار  و بازیهایش  را  می‌دانستم،    خب  طبیعی هم بود ، من پسر بودم  و درون  اجتماع  و تو   ناز پرورده ای  که  باور می‌کرد   ماست  سیاه رنگ  به بازار  آمده  ، چون  اسانس  بادمجان  دارد . خخخخخ    

خب  هرچه  بودم  در مقابلت  صادق  بودم ، وفادار  و    عاشق .  ولی  خب  تو  نباید  آن کار را می‌کردی.   

کدام کار؟

 منظورم   رها  کردنم  نیست .  چون  به تو  این حق  را می‌دهم  و میدادم  که تصمیم گیرنده ی زندگی ات باشی،    و اعتراضی نیست .  زیرا  در مرام و مسلک  من  نبود و نیست که  تو را  بخاطر   وعده  های پیشین  و قول قرارها   و  بازی دادنم ، و شش سال  همراهی  در زندگی  ،    و نامزد  بودنمان   درون  قفس  کنم .    و اجبار به  ماندن  در رابطه .   پس  اعتراضی  نکردم.  ولی  غرورم  را شکستم ، اشک ریختم و التماس کردم   نرو.   

یادت  است .   چه بی رحمانه  بود  رفتارت .   آن هم بخاطر پسری که  همان مقطع  تا فهمید  که تو بخاطر اندک  شباهتش با من ، با او  دوست شده ای ، درون جمع و دانشگاه  سیلی  محکمی  به صورتت  زد و رهایت کرد .  خب  چه شد؟  آن سیلی  محکم بود  یا  نوازش  های  من ؟...    من  هرگز   به شما  (تو)  نگفته  بودم    و    آن  هم  جوابش . 

 

خب  تو نباید آن کار  را می‌کردی .   هنوز  نگفتم  منظورم   کدام  کار است ‌   .   

تو  مرا رها  کردی  ،  به  درک .   لااقل  نباید  اشتباه  بزرگ تر  را مرتکب  میشدی  و گناه را بر گردن    تقدیر می انداختی .   زیرا  تقدیر   گوش  دارد ، می‌شنود.    هم  آه   مرا  می‌شنود  و هم   بهانه ات را .   گفته بودی  تقصیرات  گردن  تقدیر  است   و من  همان لحظه  نگران  شدم.  زیرا  تقدیر    ، در نظر تو  یک   واژه  بود  ، ولی به چشمان  من،  یک   قانون  نانوشته  بود ،  تخصص در  همکاری  متقابل  با    دستان طبیعت     داشت ،   تقدیر   صبر و حوصله بسیار   ولی   خصلت  انتقام جویانه ای  داشت  و آخرش  نیز دیدی  که چطور   انتقام  گرفت  از   تو و  بهانه ای که تراشیده بودی.    

پس  به  دخترت  بیاموز  که   هرگز  اشتباه مادرش  را  تکرار  نکند .  

دوست قدیمی  و   غریبه آشنای  این روزها ،     دلم می‌خواهد  برایت  می‌توانستم   شرح دهم  که  چه حس  سختی بود زمانی که   فرسنگ ها  از  دیار   میرزا  و این شهر خیس و بارانی   فاصله  داشتم   و  به تو می اندیشیدم،     به  شهر بازگشتم   و در  همان  فردای  ورود  به  وطن و  بازگشت  به  شهر خیس ،   شما  را  دیدم  که  با مادرت   در خیابان    امام   افسرده و بی روح  رژه  میرفتی ،   ماسک  نیز  چیزی  را  عوض  نکرده بود ،   باز در یک نگاه  از صدها  متر دورتر   می‌توانستم  چشمان درشت  و آشنایت را  مانند  سیزده سالگی هایمان  در مسیر مدرسه  تشخیص  دهم .    خب  آمدم  سمتت،  و تو  نیز  بی انگیزه و  بی احساس تر از  تمام  دوران   بودی،   گویی روحت  را جایی گم کرده ای ،   هیچ اشتیاقی  از زندگی  در  چشمانت جاری نبود .   یاد دارم    چشمانت  در قدیم   می‌خندیدند     ،   صورتی بود رنگ  خنده هایشان‌    ، مانند  کوله پشتی  دوران  دبیرستانت‌.     من شک دارم  که  نارنجی  باید بگویم  یا صورتی،  چون  هنوز نیز  کور رنگی   با من  است .    ولی  عینکی  نیستم .  .    از جبر زمانه  و مردمان ناسازگار    تراش خوردم   ، ولی  زینتی  نیستم .    

آن  روز  آمدم  و از کنارت  رد شدم  و چه  غریبه  بودیم  با یکدیگر .    چه کسی باورش می‌شد که  چنین روزی برسد  و   آن  پسر و دختری  که  آنطور  عاشق  یکدیگر  بودند  و صدای خنده هایشان  در کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی شهر  می‌پیچید      با یکدیگر   غریب  شوند  و همچون  رهگذر  از  کنار هم  عبور کنند .    خب  چه  بگویم   ؟....      خودت  خوب می‌دانی  که  بدنبال  مقصر  جلوه  دادنت  نیستم ،  تو هرکاری کردی   حق داشتی ،  ولی  حق  نداشتی در قبال خودت  بد کنی .   . از من  گذشتی،  پس  چرا  سراغ کسی رفتی که تنها گوشه ی کوچکی از شباهت من را  داشت  ،  اصل  را  رها کردی  و دلخوش  مترسکی  شدی  که  تاریخ مصرف  آن  چند هفته بود .     می‌دانی که زندگی ام را  نابود  کرده ای    و  چه  آسیبی  به من زدی،   ولی  پس از سیزده سال  بازگشتی و به هم رسیدیم    ، اما پس چرا  باز  من   از  شما   شرایطم  بهتر  بود !....   چگونه  توانستی  با آن همه امکانات و خانواده خوب ،    و  رفاه     چنین  نتیجه ی  ناامید کننده ای  خلق  کنی .    براستی  که  هیچ کس  نمی‌تواند  مانند  تو    به زندگی  خودش  صدمه وارد  کند .   خب  می‌دانی  که  آه  دامن گیر  است .    بد  کردی  ، و من هرگز تو  را  نبخشیدم ،  و تو  نیز با آنکه  پس از سیزده سال گفته بودی  که می‌دانی  بخاطر    ظلمی که بر من  روا  داشتی ،   هرگز زندگی ات  پا نگرفت  .  خب  درست  گفتی .  ولی من  بی تقصیرم   اما  بی تاثیر  نه. 

.آن‌قدر   حضورم  در گذشته  ات  پر رنگ بود  و آنقدر    رفتارت در قبال  من  دور از  انصاف  و وجدان و  عدل بود  که    با آنکه  من  اعتراضی  نکردم   ولی  هنوزم که  هنوزه   تاثیر  عمل بی رحمانه ات   بر  روزگارت  سایه  افکنده .  می‌دانی که  چرا  هربار شکست می‌خوری.    می‌دانم  قصد  هجرت  به  آمریکا    را داشتی  ، جشن  داشتی ،  ولی نمی‌دانم  داماد  کجا   بود پس ،  چون   من  ندیدم ،  ولی می‌دانم  تمامش   نقش بر آب شد  و  رهایت کرد .   خب  چه  دردی داشت . و من متاسفم .  اگر  او    به تو قول و قراری  داده بود  می‌بایست  مانند یک مرد  سر قرارش می‌ماند.   نه آنکه   بزند زیر  قول و قرارش ،  این کار  یک  رفتار  ناجوانمردانه  است .  .   خب  دوستی من و شما  ،  از یک دوستی ساده  گذشته  بود.    ما یک  عمر  را  کنار هم  بودیم.      تو رفتی   زیرا  پشتت به خانواده ات گرم  بود ، ولی  من  را که رها  کردی     با خودتان  پرسیدید   که  عاقبت و آینده اش چه خواهد شد ؟...    می‌دانستی  که  انقدر برایم ارزشمند و مهمی  که  اگر  بروی  زمین  میخورم .   و  رفتی .  می‌دانستی  پس از فوت پدر  عمویم از ونکوور  آمد تا مرا  موجاب  کند  با آنان  بروم   و بخاطر قول و قرارمان   و اینکه  اسمم  روی  تو بود  و حلقه ام در انگشتت  ،   دست رد به سینه  ی  او  زدم .  خب  من که  برادری  نداشتم ،  خانواده ای  در  ایران  نداشتم  ،     تک و تنها   و غریب  رهایم کردی   و من  حتی  آن  دفترچه  تلفن  قدیمی  خانه ی پدری ام  را نیز  گم کرده  بودم  و هرگز  شماره ای  از خانواده ام   بدست  نیاوردم.     خب  طبیعی است،   هیچ کدام‌شان  را  ندیده ام  تاکنون .  البته دو  عمویم  که  در ونکوور،  و  تورنتو  هستند    را  مدت کوتاهی   دیده  ام  ،  ولی  نه آن عمویی را دیده ام  که در آمریکاست،  و نه آن یکی که در   برن  آلمان  است   و نه  آن  عمه ای که  استکهلم  سوئد  است  و نه  آن دیگری  که  لندن  است .   خب  انتظار داشتی   چه  بر سرم  بیاید .   ؟.... 

سقوط کردم .  چون  من  نرفته  بودم  و  تصور می‌کردم  خانواده ات  خانواده ام  است   شما  به این جمله و  توجیه  رهایم کردی   که  ؛    پدر  نداری؟... 

خب شما که  پدر  داشتی  به  کجا  رسیدی ؟....     پدر . پدر،  پدر.     هههههه .  بگذریم.   حق  با شما  بود .    شاید . ....

 

     لااقل  می‌توانستی  این  دلایل  و زخمه های  ناسور را  بر  روح و روانم  نزنی  و بروی .   این  چه  رسم  بدی  بود .        دیگران اگر  اینها  را بخوانند    تصور  می‌کنند   که لابد  یکطرفه  نوشته شده  ، ولی  کاش  خصلت  و مرام من  اجازه  می‌داد  تا  یکطرفه  بگویم  .  یا لااقل   حقایق  را  بگویم ،   از  تفاوت  هایمان ،  از  جایگاه مان  ، از اصل و نصب و رگ و ریشه مان ، از شان  و منزلت  اجتماعی  و    شجره ی خانوادگی مان .    کاش  می‌توانستم    بگویم    .   ولی   اصالت  عاملی  است  که  چارچوب مشخصش در  وجود شخص  رخنه  می‌کند    و  مانع  از فخر فروشی و یا  ترور شخصیت می‌شود.       من  در وصف  شما و خوبی هایتان  و مرام مسلک تان  به  این  بسنده میکنم  که     آن لحظه   در  هجده سالگی   که ما را در کلانتری   به  دار  مجازات  آویخته  بودند  و  همگان  گرداگرد  ما  نظاره  گر  بودند     و  پس از کلی درگیری  و کشمکش      رئیس  کلانتری    میان  آن  همه  پسر  و دختر دانش آموزی که  گرفته بودند       تنها  به  شما  اجازه  خروج  و  رفتن  داد ،  شما   دست مادرت  را  رها  کردی   و دویدی  سمت من ، دستانم را به مهر گرفتی  و گفتی ؛    تا   شهروز رو  ول  نکنید   من  نمیرم.    

 

همین  رفتارتان   نماد  و معرف   اصالت ، وقار،  نجابت ، و منش  والای  شماست .  و کافی ست تا سر تعظیم  و احترام   فرود بیاورم       ،     شما    شاید  هیچ اشتباهی  نکردی  که رهایم  کردی  ،  شاید اگر ازدواج  کرده بودیم   اکنون  یک فرزند طلاق  به این جامعه  افزوده  بودیم  ، و من  نیز  کنج  زندان  بودم بخاطر    ۱۳۶۷  سکه ی بهار آزادی .    

  البته  گمان  کنم   کار به انجا نمی‌کشید،   چون  پیشاپیش  مهریه ات را نقدی  حساب می‌کردم  ،  و تمامش  را  اسکناس  هزار  تومانی  میدادم  .   تا  شبها  سر آسوده  بر بالش  بگذارم .  شوخی  میکنم .   . شاید اسکناس پنج تومنی .  

باز هم  شوخی  کردم.       ولی  خب  اگر   قدرت مالی اش  را  نداشتم   ،  خانه های  مرکز شهرداری    را  توقیف  اموال  میگرفتش  وکیل  محترم شما   و   بجای  مهریه  .    البته   محال بود    بگذارم     خودروی شخصی ات  دنده عقب داشته باشد ، چون  هربار  که  دنده  عقب رفتی ،  تصادف  شدیدی کردی .      نهایت امر  هرگاه  میخواستی از  کوچه  خارج  شوی  ، می‌بایست پیاده میشدی   و هول  میدادی .      

اگر  ناخواسته در این  دلنوشته   حرفی  زدم  که  سبب  آزردگی خاطرت  شد     دلجویی میکنم  و  میگیم که   عمدی در آن نبود .   و  شما  سوای  تمام  عوام  بودی .  و  خب طبیعتا   انجام  کارهای  رایج  مانند   خیانت   و بد عهدی  و ظلم   از  کسی  مثل شما  بعید  بود .  ولی خب  همیشه  شگفتی ساز  بوده  ای .   

پس  اینبار  نیز  شگفتی  ساز  شو ،  و  دیگر  برای  خرید   در این  سن ، با مادر و خواهرانت‌  بیرون نیا ، بلکه  ازدواج کن ، دختر دار شو  ،   و  همراه  آنان  سنگفرش  خیابان شیک  را   ورق  بزن .  تا اگر  باز  چشمانم به چشمانت  افتاد و نگاهمان دوخته شد  به یگدیگر  و گره ی کوری  خورد  به  سلامی بی صدا،   بتوانم  شور و شوق  زندگانی  و  اشتیاق  را  در  جنس نگاهت   ببینم ، نه آنکه  آنگونه  مانند   مجسمه ای  بی روح  و  آدم کوکی   باشی .‌  

 

 شما همانی که  می اندیشی .   به شما  ایمان دارم .     شما می توانی .   شک  نکن .   شما برای انجام کارهای  محال  ساخته شده ای .    فرض  محال ، محال نیست .    

 

 ♥︎ #دلنوشته   


#یک_دقیقه_مطالعه 📚


💎دوستی با افرادی که زیاد فکر می کنند :

مطمئن هستم که همه ما در زندگی مان، افرادی وجود دارند که بیشتر از ما فکر می کنند. من این نوع آدم ها را دوست دارم و برای همین سعی کردم از دلایلی بگویم که شما را هم قانع کند با افرادی که زیاد فکر می کنند دوست شوید:

1- او فردی نیست که بخواهد ذهن شما را بخواند. حدس و گمان در کارش نیست چون در باره هر چه که می بیند مدتها فکر می کند. او قادر است به سرعت، جزئیات شخصیتی و خصلت های تان را مورد شناسایی قرار دهد. برای همین، هنوز چند جمله حرف نزده اید که شما را با همه رازهای وجودتان روبرو می کند.

2- دوست پیدا کردن برایش سخت است چون افراد مشابه خودش کمیاب است ولی دوست متعهد و صمیمی خوبی خواهد بود. از تنهایی نمی ترسد. آدم شلوغ و بازیگوشی است ولی دوست دارد تنها قدم بزند. تنها سفر کند و حتی تنها غذا بخورد. تنهایی برای او یعنی یک هدیه عالی …

3- با تمام وجود گوش می دهد. مهم هم نیست موضوعی که بیان می کنید چقدر مهم باشد. او با دقت و کنجکاوی تمام سعی می کند جزئیات را به خاطر بسپارد.

4- دنیا را زیبا می بیند به همین دلیل، هر وقت دل تان گرفته است یا احساس ناامیدی و بغض می کنید به ملاقاتش بروید. اگر به خاطر نداشتن یا به دست نیاوردن یک خواسته غمگین هستید بروید پیش او تا به سرعت قانع تان سازد که چقدر خوش شانس و خوشبخت هستید.

نکته آخر اینکه  مخاطب من و فردی که مشغول تجلیلش بودم شما هستید. خیلی فکر می کنید و این زیباست. دوست خوبی برای خودتان باشید

♥︎ #شهروزبراری