رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

 

هدف از آفرینش ما چیه؟

ما آفریده شده ایم؟ یا صرفا محصول یک معادله و تعامل مادی و آمیزش جنسی هستیم. 

بچه گربه ی ساکن شیروانی یکدم وق میزند ، او چرا اکنون در این دنیای مادی ست؟ او پیش از این کجا بوده؟ اصلا نبوده. دنیایش سیاه بوده ، چیزی بخاطر نمی آورد بی شک. شاید تنها چیزی که بداند و به یاد آورد عطر مادرش است و گرمی آغوش مادرش هنگام شیر خوردن. او طول و عرض شیروانی را دیده و با زوایای پنهانش آشناست، او سرمای هوا در اواسط بهمن را حس کرده و حتی تصورش را نمی‌کند روزهای بلند گرمای تابستان چه عطشی به چشم انتظاری اش نشسته. 

او چند تابستان را خواهد دید . پنج؟ شش؟ بعید می‌دانم زیاد باشد. آیا او اعتراضی نسبت به طول عمر کوتاهش خواهد داشت؟ آیا او دلش می‌خواهد که طول عمری به قامت طول عمر آدمی داشته باشد؟ 

آیا ما هرگز اعتراضی نسبت به طول عمر متوسط انسانی مان داشته ایم؟ آیا مقیاس و معیار برای تصور عمر آدمی داشته ایم ، آیا به قامت عمر پانصد ساله ی صدف های عمق اقیانوس اندیشیده ایم ؟ آیا به تعداد فصل های گرم و سرد عمر درخت بید کهن اندیشیده ایم ، آیا هیچ تفاوتی هم دارد که بدانیم اکنون موجودات زنده ای با عمری بیش از عمر آدمی بر روی زمین حضور دارند ، آیا به طول عمر کوتاه پروانه غصه خورده ایم ، یا از برزخ درون پیله ابریشم به روزنه ی باریک تابش نور امید دلخوش بوده ایم. 

من ولی بوده ام

پروانه نیستم. ولی زمانی پرواز خواهم کرد. سمت برکه ی نور خواهم شتافت . سبک بال و رها ، فارغ از جسمیت زمینی ، به سوی تعالی و باقی مسیر خواهم رفت ، جرعه ی نوری هست هر انسان را اندرون کالبد فانی. جرعه ای که بسیاری غریبند با آن. و اندکی عجین و در هم آمیخته با روح درون خویش‌ .

روح درون من تاکنون از زندگی ها و تجربیات بسیاری گذر کرده ، حدس و گمان دارم زمانی یک فرد از قوم ارامنه بوده ، زیرا همچنان با واژگان ارمنی درگیر و آشناست. خب چگونه چنین حدسی دارم ؟ کافی ست کمی بینش و اشراف بر گذر زمان و اندوخته خود پیشه کنید تا براحتی دریابید یکجای کار می‌لنگد. 

اکنون خواهم گفت کجا و چرایش را .

زمانه در گذری بی وقفه و بی امان سوار بر عقربه های کوتاه بلند ساعت گرد دیواری به پیش می‌رود، و درون قاب گرد بالای برج سفید شهرداری به پیش می‌رود، و در نقطه ی پرگار زمان می‌گردد، همچنان که کره ی زمین به گرداگرد خود و در حول دایره ی سالانه و چهار فصل ایام می‌چرخد و به تناسب زوایا و فاصله اش نسبت به خورشید گرم و سرد می‌شود. و این چرخه در تکراری بی نوسان است. و سلول های زمینی ما رشد می‌کنند جوان و بالغ و میانسال و سپس سالخورده و پیر می‌شوند و مجدد به زمین خاکی باز می‌گردند. و من در نیمه ی این مسیر در سی و چهارمین یلدای فرصت ناب زندگانی ایم برای لحظه ای مکث کرده ام و زمین و زمان را رها کرده و به پشت سر خیره شده ام ، چه خوب و بدها که از سر گذرانده ام ، چه معاشرت ها چه شوق و شعف ها و چه دوستان و عزیزانی را یافته ام و از دست داده ام ، کمی اشتباه و به ندرت تصمیم صحیح پیشه کرده ام ، چه شغل ها و مدارس و تحصیلاتی را تجربه کرده ام ، ساکن چه خانه های بسیاری بوده ام ، مجموع اینها شده است تجارب زیستی من. و اکثر اوقات به کارم می آیند. یعنی دلیلی دارد که آنها را در کوله بار زندگانی همراه آورده ام ، آما...‌ آما .... آیا زبان ارمنی به کارم آمده؟..

خیر

آیا در اطرافم کسی را داشته ام که به زبان ارامنه حرف بزند؟ خیر. آیا کسی قادر به صحبت کردن به زبان ارمنی را در طی مسیر زندگانی داشته ام، خیر . آیا تاکنون به ارمنستان رفته ام؟ خیر. آیا علاقه ای به فرهنگ و زبان شان دارم؟ خیر. بی تفاوتی محض نسبت به زبان های دیگر . غیر از آلمانی و انگلیسی و فرانسوی. همانقدر که با زبان زولویی و یا سانسکریت و یا بلغاری بی احساسم دو چندان بیشتر به زبان ارمنی ، تعلق خاطری ندارم‌ . خب پس چرا این زبان را می توانم راحت صحبت کنم؟ اما از فهمیدن معنای زبان ارمنی بی اطلاعم. خب این دقیقا بلعکس اتفاق رایج است. زیرا در اشراف به زبان های غریبه و غیر مادری ، اینگونه رایج است که اول باید معنای حرف طرف مقابل را دست و پا شکسته حدس زد و فهمید و در سطح بالاتر قادر به تکلم و ادای حق مطلب با تکلم دست و پا شکسته ی آن زبان شد. نه آنکه ابتدا توانست حرف زد ، بی آنکه معنایش را بدانی . و از ابتدا قادر به تکلم راحت یک زبان غیر مادری باشی ولی سپس معنا و مفهوم واژگان را دریابی. خب یکجای کار میلنگد. 

همه امده اند و رفته اند. و من سبک بال و فارغ از وابستگی و دلبستگی به مسیر ادامه داده ام اما خوب که توجه میکنم میفهمم تنها چیزی که مرا ترک نکرده و هر روز ده ها بار در ناخوداگاه ذهنم مرور میشود همین زبان ارمنی است. کافی ست یکبار ترانه ای به زبان ارامنه بشنوم تا ملکه ی ذهنم شود و تا اخر عمر از خاطرم جدا نشود . خب این همه ترانه و زبان های متفاوت . چرا ارامنه ای؟ چرا؟

هیچ احساس تعلق خاطری به این زبان ندارم‌ . در کمال احترام هیچ حسی به زبان ارمنی ندارم غیر از احترام و عرض ارادت خدمت ارامنه کل جهان. ولی پس چرا این زبان هر روز صد بار در ناخواگاه ذهنم و نجوای درونم زمزمه کنان ارمنی میخواند. چرا ؟..

آیا غیر از ان است که یکجای کار میلنگد.  

در برنامه ی تاریخی و مستند پیرامون کوچاندن اجباری ارامنه به سمت برهوت توسط ارتش عثمانی در صد سال پیش که مصداق نسل کشی بود روی مبل لمیده بودم و بی انکه از ماجرا مطلع باشم میدانستم که صف طویل افراد راهی سمت بازوی جاده ای لمیزرع در حال رفتن سوی کمینگه حادثه هستند . میدانستم که انان از تشنگی و گرسنگی خواهند مرد . کودکی شش ساله بودم و هیچ اطلاعی از معنا و مفهوم تاریخ و ملل و تفاوت های فرهنگی و زبان مادری نداشتم و ناخواسته شروع به گریه کرده بودم و به زبان اورده بودم واژگانی که برای اعضای خانواده غریب بود . حتی معنایش را خودم نمیدانستم. ولی ان جمله ملکه ی ذهنم شد و بعدها پی بردم که معنایش میشد ؛ ما از تشنگی میمیریم. 

 

خب انروز جمعه و برنامه ی تاریخ معاصر از شبکه صدا و سیمای میلی (ملی) پخش شد . و همان شب در هنگام خواب دچار تشنج و نسیان شدم‌ به چشمانم سربازان عثمانی را میدیدم که پشت درب اتاق قدم رو حرکت میکنند ولی پایشان محو بود و گویی مرا نمیدیدند. من از وحشت فریاد میزدم و جمله ای بچگانه و غریب برای مادرم را به زبان می اوردم و سمت درب اشاره میکردم و فریاد میزدم که :

کلاهخود ها سربازها سرنیزه ها اومدن . اونا اومدن. 

 

مادر درمانده یک نگاه به درب میکرد و یک نگاه به من ، چون نمیدانست که من چه میبینم که خود نمیبیند ترسیده بود و صلوات میداد و پی در پی بسم الله ارحمن ارحیم میگفت و بوسه به قرآن میزد. 

خب او دکتر نبود . سواد چندانی نداشت. و با افکار سنتی و احترام به قرآن رشد کرده بود ، او سردرگم بود ولی از جدیت فریاد های فرزند شش ساله اش دریافته بود که سمت درب اتاق چیزی میبینم که او نمیبیند . بی انکه چاره ای برای اتمام این کابوس داشته باشد به قرآن پناه برده بود. 

خب من بیدار بودم ولی در نسیان و یا شاید تشنج بسر میبردم که در بیداری دچار وهم و اوهامی بی رنگ و خاکستری شده بودم‌ . ظاهر سربازان شبیه به سربازان جنگ جهانی اول بود . با یونیفرم های یکدست. و یک اسب . و پارچه های رنگی پیچیده بر خود همچون سربازان عثمانی در نسل کشی ارامنه صد سال پیش. 

 

شاید من در زندگی پیشین از تشنگی مرده ام ، انهم حین کوچ اجباری سمت بیابان های برهوت . 

 

شاید روح درونم تجربه ی حضور در نسل کشی را داشته. شاید از همین رو همواره تا اسم جنگ می اید به یاد مشک آب می افتم و بقچه ای رنگی که درونش نان بیات است و چند خرمای خشکیده‌. .

 

نمی دانم . چه بگویم والا. 

 

ولی میدانم ارتباطی پنهان بین برخی حوادث نهفته و نهان است . 

یکبار حین تماشای برنامه ی شصت ثانیه در اقسانقاط دنیا نوبت به معرفی شهر ایروان ، یروان ارمنستان شد. تصویری بود از کوچه ای خاکی و معمولی ، که من میدانستم انتهای خمیدگی کوچه یک درب چوبی و زهوار در رفته قرار دارد. گویی هزار بار مسافت کوچه را پیموده بودم . گویی خشت خشت ان با من خاطره بازی میکرد. من ایمان داشتم که انجا بوده ام. و این در حالی بود که حتی نمیدانستم ان تصویر مربوط به کدام شهر و کشور است. و در اخرش پی بردم که محلات قدیمی شهر یروان ارمنستان بوده‌ . .

خب نجوای روح درونم هرگز دروغ نمی گوید . 

 

تبر 

کمر 

 

تیشه به ریشه 

 

قلم 

نگارش

چیدمان واژگان سرکش.

 

قوانین و سختیه درکش‌ . 

ارشاد

جواز 

فیپا 

شابک 

نشر 

ناشر 

 

لیست ممنوعه های قلم

آه.... ای جبر حاکم 

   وزارت سانسور   چته...  سر میاوردی؟ میمردی‌ ازم یه نویسنده در میاوردی؟.. 


 

   خلاصه داستان کوتاه  

  صدات در نیاد . خفه خون بگیر برو توی اتاقت. درب رو هم ببند . قیافه و ریخت نگبتت‌ رو نبینم. دخترک چشم سفید. بی حیا.   خجالتم خوب چیزیه. ما جرات نداشتیم به پسرخاله خودمون سلام بگیم . چه برسه که بخواهیم کانگو‌ برقصیم.  میمردی‌ اون رقص کوفتی رو تنهایی میکردی؟..   دخترک بی حیا

   

    دخترک از شرمندگی سرش پایین و موی بلندش آشفته و پریشان عمود ریخته بر چهره اش ، پوزخندی بی اختیار به چهره اش ماسیده می‌شود و زیر لب زمزمه کنان میگوید: 

   کانگو نه.  تانگو. خب مدلش اینجوریه‌ ک دو نفره میرقصن. تقصیر من چیه...

دخترک درون اتاق کوچکش  به سقف خیره شده و چکه چکه افتادن قطرات باران از درز  لمه به داخل  قابلمه را نظاره مانده و به  شباهت های خودش با سیندرلا فکر می‌کند.    

چندی بعد و در مجلس مولودی  ، دخترک لنگه کفش سفید خود را به عمد جا می‌گذارد 

   

   اوه ه ه   دخترجون  سر میاوردی 

میمردی ازم  یه مادر نمونه در میاوردی؟..

 

      شهروز براری 

 

  • ۲۳/۰۳/۱۰
  • داستان کوتاه ادبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی