رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

سلام  تابستان سال هزار و چهار صد و یک به شهریور داغ رسید  .   مرداد از از تقویم گذشت و رد پای نازیبا و   خاص خودش رو بجا گذاشت .   مرداد از نگاهه من  خلاصه میشه در   مسیر طولانی  از خیابان سام تا   گلسار و محل کار.   به  سروکله زدن با  کارگرهایی که هر کدوم یک مشکل خاص خودشون  رو دارن و  من در نقش سنگ صبوری عمومی هستم ک ناچار به  تحمل  درد دل های یکطرفه ی آون افراد زحمتکشم.  و اینکه چشم امیدشون به من باشه و من  وابسته به   یک بودجه محدود   سبب بروز حس عذاب وجدان میشه.  چون دستمزدهاشون با  تلاش زیاد و زحمتشون  همخوانی نداره.  یکی جهیزه دخترش، یکی بفکر مراسم ختم مادرش، دیگری مرخصی ساعتی و شهری، یکی بچه اش باز ناخوشه،  یکی سربه زیر و کم حرف، دیگری بی غم و پر حرف. یکی بفکر کودتا سر کار،  یکی بفکر  اعتصاب، یکی افزایش حقوق، یکی کمکار،  یکی بی ریا،  مهربون، یکی شوهرش و اعتیاد،  دیگری فرزندان یتیم و جبر عجیب.  من موندم با هجم عظیم  دغدغه ها .  انتصاب برای  جایگاه خاص،  مشکلات خاص هم داره.  میدونید چرا هیچ مدیری محبوب نیست؟ چون بین خودش و پرسنلش  یه دیوار میکشه. سنگدلی پیشه میکنه،  و حتی حاضر به شنیدن درد های زیر دستی هاش نیست.  دیگران تصور دارن که لابد کارهای مهم تری داره انجام میده. ولی چه چیزی مهم تر  از مشکلات پرسنل زحمتکش؟   

 خواستم سنت شکن باشم.  بلکه محبوب  باشم و گره ای از مشکلات باز کنم.     اقای قهرمانی استاندار سابق گیلان، روحت شاد و یادت گرامی .  ارسن میناسیان یادت گرامی.      هوشنگ ابتهاج رو قراره توی پارک محتشم به خاگ بسپارن.  خب مگه درخت ارغوان  باهاش قهره؟  بی خیال.   این ماه اخیر توی محل کار و حین  نظارت و کنترل کیفی  برام حادثه رخ داد و دستگاه زاموس،  و صفحه فلزی که سبب شد  اورژانس بیاد،   و من به بیمارستان رسول اکرم برم،   جوابم کنن.  به پورسینا برم،   و 9 عدد بخیه عمقی به ساق پای چپم زده بشه. سوم مرداد بود.  وقتی که خون رو دیدم  خیال کردم  رگ پام زده شده،  نشستم زمین، اول از همه سگ  نگهبان قسمت خط تولید  با نژاد  ژرمن شپرد  بود که فهمید مصدوم شدم،   اومده بود و سرش رو چسبونده بود به پام.    و بعد هم به اولین اوپراتور که اقای عمویی بود  خبر دادم،  صدای خط تولید بالاست  و نمیشه حرف زد،  با زبان اشاره گفتم که پام خونریزی داره، خودم از هزینه جیب خودم  واسه آون قسمت قالب سازی  کمک های اولیه خریده بودم،  سریع پانسمان گردیم تا اورژانس برسه. خون زیادی ازم رفته بود.  ولی اولین تجربه ام در بخیه خوردن بود.  وقتی به ساق پای حادثه دیده ام نگاه کردم و گوشت بریده شده و شکاف ساق پام رو دیدم،  هیچ حسی نسبت بهش نداشتم،   حتی حس درد.  سریع متوجه شدم که  من،   فرای این جسمم.  خویشتن خویش و جرعه ی نور  روح درون،  هیچ حس مالکیتی روی جسمم نداشت، برام ارزش نداشت، و نگران نبودم. خیلی هم خونسرد بودم.    سه روز بستری بودم و سرزده رفتم سرکار،   دیدم همه دارن کار میکنن.   ازشون تشکر کردم، چون همگی لحظه حادثه   درست عمل کردن، و نیاز به مدیریت من نبود. خب تازگی داشت اینکه دوستان پرسنل همکار،  خودشون سرخود کاری رو مدیریت کنن و اورژانس ظرف کمتر از پنج دقیقه رسید. سرعت عمل شون شوکه کننده بود ،  واحد 125 بودن.    خب   مرداد ماه به تاسوعا و عاشورا رسید.  کارناوال موسیقی بومی و عذاداری.  مردم نظاره گر. نمایش دادن ها. رژه رفتن ها.  سپس نیز باز کار و کار و کار و یاد سرد بهار و آه....   و لعنت بر.....  

تقدیر،؟   قسمت؟ جبر روزگار؟  مردم ناسازگار؟  

لحظه ی حادثه سریع از خودم پرسیدم  دلیل اصلی این حادثه  چیه؟  حق کی رو پایمال کردم؟ و فهمیدم.  و زود بعد بهبودی براش جبران کردم.  

  • ۲۲/۰۸/۲۶
  • داستان کوتاه ادبی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی