رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

شاخه گلی به خانه بازگشتم تا ببوسمش.


در آستانه ی اتاق خواب، ویران شدم.


رفته بود..


 


 


 


 


2


مگر نمی گفتی قلب ها که نزدیک باشد کافیست؟ مگر نمی گفتی چشم ها که در هیبت معشوق عمیق شوند کافیست؟ مگر نمی گفتی مریم.

پس چرا این مردم، ما دو تا را برداشتند، دست و پایمان را بستند، گذاشتند بر تلی از هیزم، و آتش زدند؟

آتش دارد بر تن نحیفمان گدازه می اندازد و گوشت و پوستمان را ذوب می کند. مگر نمی گفتی که عشق، انسان ها را از آن هم می کند؟

انتظار باران را نکش مریم، ابر ها برای ما اشک نمی ریزند. داریم تمام می شویم. گریه کن مریم، گریه کن. شاید که آتش بر ما سرد شود.

چرا تمام محله به تماشای مجازات من و تو آمده اند؟ مگر نمی گفتی که عشق کافیست برای محرمیت من و تو؟ مگر نمی گفتی.

طناب ها سوخته اند. دستت را به من بده مریم. آتش دارد بالا می زند مریم. سیل اشک هایمان آتش را خاموش نخواهد کرد. داری ذوب می شوی مریم. دستت را به من بده.


آتش که به قلبمان رسید، گره دستانمان باز شد. قبل از آنکه چشم هایم پخته شوند، نگاه کردم و دیدم آن طرف، کمی دورتر از هیزم ها، "جهل" به هیبت صد آدم در آمده بود و می خندید!


خاکستر شدیم.

باد ما را با خود برد

نظرات  (۲)

  • ملیکا موحد
  • زیبا

  • رمان عاشقانه
  • عالی   مرسی  از اینکه متن های  براری  رو  میزاری 

    پاسخ:
    هان؟ چی میگه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی