رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

ریس بلند شد و گفت : برویم 
مادرش با نگرانی گفت : کجا پسرم ؟ 
_ برویم با هم صحبت کنیم . 
از تعجب پاهایم به زمین چسبید و خواهرش چای در دهانش را بیرون پاشید . با قاطعیت گفتم : من با شما حرفی ندارم . 
_ ادریس تو واقعا می خواهی با او صحبت کنی ؟ 
_ مهدیس جان اگر ایرادی دارد این کار را نمی کنم . بلند شویم برویم خانه من اینجا کارم تمام شده . پدرش خنده ی بلندی کرد و پرسید : پس تو بلاخره این دختر ار پسندیدی ؟ 
بستگی داره که ب شرایط من کنار بیاد . 
در جواب ادریس گفتم : شما خیلی به خودتون امیدوار هستید . 
_ مگر شما از خودتون نا امید هستید ؟ 
صحبت کردن ما با هم هیچ نتیجه ای ندارد پس .... 
_ نادیا مودب باش . 
_ اما مادر .... 
پدر ادریس متفکر به مادر نگاه کرد و گفت : صبر کنید خانم زندی . بعد نگاهش را به صورتم دوخت و ادامه داد : دخترم شما از از پسر من خوشت نیامده 
آقای صامت ، پسر شما آدم لایقی هستند اما من فکر می کنم که هنوز خیلی زود باشد ....      شهروزبراری شین براری
ادریس میان حرفم پرید و خیلی محکم و با اراده گفت : برای من هم خیلی زود است که بخواهم از خودگذشتی بکنم و با شما ازدواج کنم . 
همه هم صدا گفتند : بله ؟ 
ادریس ساکت ایستاد و بی تفاوت اطراف را نگاه کرد . با حرص بلند شدم . ادریس گفت : چیه می خواهی به اتاقت بروی و گریه کنی ؟ 
پدر سینه ای صاف کرد و گفت : آقا شما دارید به دختر من توهین می کنید . نعیم که در همه حال پیشتیبان من بود گفت : بله خواهر من ارزشش بیشتر از این حرف هاست . 
کمی به خودم مسلط شدم و گفتم . صبر کنید آقای صامت . بفرمایید 
ادریس جلوی چشمان حیرت زده ی همه دنبالم راهی شد و در حیاط ایستادیم و او ساکت به اطراف نگاه کرد . 
حیاط چندان بزرگ نبود و با گل های سرخی که پدر در باغچه کاشته بود کمی نما پیدا کرده بود و کنار دیوار آجری آن دوچرخه های دوران بچگی نریمان و نعیم را گذاشته بودیم صندلی که همیشه هنگام مطالعه روی آن می نشستم توجه ادریس را جلب کرد و همانطور که صاف و با وقار راه می رفت اشاره کرد که روی آن بنشینم اما من با بی توجهی ام به او فهماندم که نمی شینم و ادریس روی صندلی زهوار در رفته نشست . خورشید در برابر چشمانم پشت دیوار های کوتاه حیاط به غروب سرخ فرو می رفت و ما همچنان ساکت به اطراف نگاه می کردیم که بلاخره ادریس خسته شد و گفت : خب : ساکت نگاهش کردم و او دستی در موهایش کشید و باز ساکت به غروب چشم دوخت سکوت ما انقدر طولانی شد که حضور او را فراموش کردم و سرگرم نگاه کردن به گل های سرخ شدم . 
چرا تا حالا ازدواج نکردی ؟ 
با شنیدن صدای ادریس ترسیدم و جیغ کوتاهی کشیدم و تکانی خوردم و گفتم : به خودم مربوط است . 
_ خانم خواهش می کنم جدی باشید . این خیلی مهم است . 
من با شما شوخی ندارم آقا مطمئن باشید . 
_ بله کاملا معلوم است که شما خانم بد اخلاقی هستید و اهل شوخی و خنده نیستید . 
نه من فقط موقعیتم را درک می کنم . 
من هم موقعیتم را می شناسم و برای همین می خواهم به شما یک پیشنهاد بدهم و هر دوی ما از این وضعیت خلاص شویم . من همیشه در مراسم قبلی سخنرانی می کردم که دختر ها را از ازدواج با خودم منصرف کنم . و حالا شما را می بینم که با دندان های سیاه کرده قصد فراری دادن من را دارید . 
- حالا می خواهید برای من هم سخنرانی کنید از ازدواجی که خودم تمایلی به آن ندارم منصرف شوم . 
- نه من می خواهم به شما پیشنهاد ازدواج بدهم اما فقط به ظاهر 
- منظورتان را نمی فهمم 
- شما اگر جواب سوالم را بدهید که چرا تا به حال ازدواج نکردید من هم بقیه ی حرفم را می زنم . 
- ببینید آقا من ازدواج نکردم چون استدلال های خاص خودم را دارم ، چون استقلال و راحتی را در زندگی از دست می دهم و برای خودم مسئولیت تراشی می کنم . من الان راحت از خونه بیرون می روم و کسی نیست که بخواهم به او به خاطر دیر یا زود آمدنم جواب پس بدهم . و .... 
- متوجه شدم خانم من هم همینطور نمی خواهم از این دوران مجردی به زودی دست بکشم و خداحافظی کنم و من مشغله کاریم زیاد است و هیچ دل نگرانی برای داشتن همسر و فرزند ندارم و ازدواج یعنی داشتن همه اینها و زیر با مسئولیت بیشتر خانواده . 
- چه کاری از دست من بر می آد . 
- سینه ای صاف کرد و گفت : من به شما پیشنهاد می کنم که با هم ازدواج کنیم یعنی به طاهر و فقط وانمود می کنیم که با هم زندگی می کنیم . 
- این امکان ندارد . 
- من یک خانه ی بزرگ دارم که برای برادرم بوده و بعد از مرگش لو بدن استفاده مونده آن خانه چند اتاق خواب بزرگ داره که یکی از آنها برای شما می شود و یکی برای من ، شما با خودتان جهیزیه می اوردید و من مخارج ازدواج پرشکوهمان را می دهم . هر چند خانه ی یاسین نیازی به جهیزیه ندارد . 
- آقا ادریس این غیر ممکن است . 
- نه نیست ؛ اگر موافق باشید غیر ممکن نیست و وقتی همه شما را در لباس سفید عروس ببینند و من را در لباس دامادی که با هم سر سفره عقد نشستیم خیالشان راحت میشود و دیگر کاری به ما و زندگی مان ندارند و دنبال سوژه ای دیگر می گردند و شما می توانید همینطور که الان زندگی می کنید ادامه بدهید و من هم .... 
- باید در موردش فکر کنم این چیزی نیست که بتوانم همین لحظه در موردش تصمیم بگیرم . 
- به هر جال من یک هفته به شما فرصت می دهم تا خوب فکر هایتان را بکنید . 
- آقای محترم به نظرم این کار اشتباه است . 
- تصمیم با خودتان است ، اگر قبول نکنید به حال من هیچ فرقی نمی کند . 
- بقی دختر هایی که به خواستگاری شان رفتید چرا قبول نکردند ؟ 
- من به آنها چنین پیشنهادی ندادم چون آنها قصد ازدواج داشتند . شما چنین قصدی ندارید و می توانید مستقل زندگی کنید . این میان من بیشتر از شما ضرر مالی می کنم . اما به خاطر آسایش خودم و رضایت خانواده ام این کار را می کنم و هر وقت که شرایط زندگی سخت شد خیلی محترمانه از هم جدا می شویم . اگرچه من فکر نمی کنم زندگی که هیچ این یک از ما برای دیگری مزاحمتی ندارد باعث جدایی شود . ما قرار نیست سر هیچ مسئله ای با هم به توافق برسیم . پس اختلاف نظری هم پیش نمی آید . من می توانم مخارج زندگی شما را هم تامین کنیم . 
- نه آقا اردیس ، ممنون من خودم مقداری پول پس انداز کردم که می توانم از سود آن استفاده کنم . 
- ادریس تقریبا شانه ای بالا انداخت و گفت : خب هر طوری که راحتید 
- آقا ادریس شما خیلی سطحی به این قضیه فکر می کنید . 
- من هم زیاد به این قضیه فکر نکردم و با دیدن شما این قضیه به ذهنم خطور کرد ، به نظرم این کار شدنی است . 
- من نمی توانم تصمیم بگیرم ، شما چنان خونسرد و بی تفاوت هستید که انگار قرار نیست اتفاقی بفته . 
- انسان های موفق هیچ وقت از خطر نمی ترسند و شانس شان را امتحان می کنند . 
- این یک مسابقه یا زندگی واقعی نیست که در آن موفقیت معنی داشته باشد . آقا ادریس شما چطور می توانید ...... 
- اما موفقیت در زندگی مهم است این یعنی آن که راحت و آنطوری که دوست داری زندگی کنی . 
- ادریس جان حرف هایتان تمام نشد ؟ 
- مهدیس در حالی که درستش را به کمرش زده بود کنار در ایستاده و لبخند می زد . 
- چرا مهدیس جان تمام شد الان می آیم . 
- ادریس از روی صندلی در حال بلند شدن بود که شلوارش به میخ صندلی گیر کرد و کمی پاره شد . 
- مهدیس با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و ادریس با خجالت دستش را روی شولارش گذاشت ، به سختی خودم را کنترل می کردم که بنخندم و جلوتر از ادریس وارد پذیرایی شدم . البته با ورود ادریس د دیده شدن پارگی شلوارش همه شروع به خندیدن کردیم و او با خجالت به طرف مبل رفت روی آن نشست .


چهارشنبه 18 مرداد 1391 - 12:35شهروز براری صیقلانی   شهروزبراری  

شهروز براری صیقلانی کتاب کتاب  های چاپ شده از شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری صیقلانیکتاب از شهروزبراری صیقلانیکتاب های شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری را از نشر کتاب سبز تهیه نماییدشین براری صیقلانی نویسنده داستان بلند ادبی  شهروز براری

   نقل قول این ارسال در پاسخ  گزارش این ارسال به یک مدیر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی