ریس بلند شد و گفت : برویم مادرش با نگرانی گفت : کجا پسرم ؟ _ برویم با هم صحبت کنیم . از تعجب پاهایم به زمین چسبید و خواهرش چای در دهانش را بیرون پاشید . با قاطعیت گفتم : من با شما حرفی ندارم . _ ادریس تو واقعا می خواهی با او صحبت کنی ؟ _ مهدیس جان اگر ایرادی دارد این کار را نمی کنم . بلند شویم برویم خانه من اینجا کارم تمام شده . پدرش خنده ی بلندی کرد و پرسید : پس تو بلاخره این دختر ار پسندیدی ؟ بستگی داره که ب شرایط من کنار بیاد . در جواب ادریس گفتم : شما خیلی به خودتون امیدوار هستید . _ مگر شما از خودتون نا امید هستید ؟ صحبت کردن ما با هم هیچ نتیجه ای ندارد پس .... _ نادیا مودب باش . _ اما مادر .... پدر ادریس متفکر به مادر نگاه کرد و گفت : صبر کنید خانم زندی . بعد نگاهش را به صورتم دوخت و ادامه داد : دخترم شما از از پسر من خوشت نیامده آقای صامت ، پسر شما آدم لایقی هستند اما من فکر می کنم که هنوز خیلی زود باشد ....  ادریس میان حرفم پرید و خیلی محکم و با اراده گفت : برای من هم خیلی زود است که بخواهم از خودگذشتی بکنم و با شما ازدواج کنم . همه هم صدا گفتند : بله ؟ ادریس ساکت ایستاد و بی تفاوت اطراف را نگاه کرد . با حرص بلند شدم . ادریس گفت : چیه می خواهی به اتاقت بروی و گریه کنی ؟ پدر سینه ای صاف کرد و گفت : آقا شما دارید به دختر من توهین می کنید . نعیم که در همه حال پیشتیبان من بود گفت : بله خواهر من ارزشش بیشتر از این حرف هاست . کمی به خودم مسلط شدم و گفتم . صبر کنید آقای صامت . بفرمایید ادریس جلوی چشمان حیرت زده ی همه دنبالم راهی شد و در حیاط ایستادیم و او ساکت به اطراف نگاه کرد . حیاط چندان بزرگ نبود و با گل های سرخی که پدر در باغچه کاشته بود کمی نما پیدا کرده بود و کنار دیوار آجری آن دوچرخه های دوران بچگی نریمان و نعیم را گذاشته بودیم صندلی که همیشه هنگام مطالعه روی آن می نشستم توجه ادریس را جلب کرد و همانطور که صاف و با وقار راه می رفت اشاره کرد که روی آن بنشینم اما من با بی توجهی ام به او فهماندم که نمی شینم و ادریس روی صندلی زهوار در رفته نشست . خورشید در برابر چشمانم پشت دیوار های کوتاه حیاط به غروب سرخ فرو می رفت و ما همچنان ساکت به اطراف نگاه می کردیم که بلاخره ادریس خسته شد و گفت : خب : ساکت نگاهش کردم و او دستی در موهایش کشید و باز ساکت به غروب چشم دوخت سکوت ما انقدر طولانی شد که حضور او را فراموش کردم و سرگرم نگاه کردن به گل های سرخ شدم . چرا تا حالا ازدواج نکردی ؟ با شنیدن صدای ادریس ترسیدم و جیغ کوتاهی کشیدم و تکانی خوردم و گفتم : به خودم مربوط است . _ خانم خواهش می کنم جدی باشید . این خیلی مهم است . من با شما شوخی ندارم آقا مطمئن باشید . _ بله کاملا معلوم است که شما خانم بد اخلاقی هستید و اهل شوخی و خنده نیستید . نه من فقط موقعیتم را درک می کنم . من هم موقعیتم را می شناسم و برای همین می خواهم به شما یک پیشنهاد بدهم و هر دوی ما از این وضعیت خلاص شویم . من همیشه در مراسم قبلی سخنرانی می کردم که دختر ها را از ازدواج با خودم منصرف کنم . و حالا شما را می بینم که با دندان های سیاه کرده قصد فراری دادن من را دارید . - حالا می خواهید برای من هم سخنرانی کنید از ازدواجی که خودم تمایلی به آن ندارم منصرف شوم . - نه من می خواهم به شما پیشنهاد ازدواج بدهم اما فقط به ظاهر - منظورتان را نمی فهمم - شما اگر جواب سوالم را بدهید که چرا تا به حال ازدواج نکردید من هم بقیه ی حرفم را می زنم . - ببینید آقا من ازدواج نکردم چون استدلال های خاص خودم را دارم ، چون استقلال و راحتی را در زندگی از دست می دهم و برای خودم مسئولیت تراشی می کنم . من الان راحت از خونه بیرون می روم و کسی نیست که بخواهم به او به خاطر دیر یا زود آمدنم جواب پس بدهم . و .... - متوجه شدم خانم من هم همینطور نمی خواهم از این دوران مجردی به زودی دست بکشم و خداحافظی کنم و من مشغله کاریم زیاد است و هیچ دل نگرانی برای داشتن همسر و فرزند ندارم و ازدواج یعنی داشتن همه اینها و زیر با مسئولیت بیشتر خانواده . - چه کاری از دست من بر می آد . - سینه ای صاف کرد و گفت : من به شما پیشنهاد می کنم که با هم ازدواج کنیم یعنی به طاهر و فقط وانمود می کنیم که با هم زندگی می کنیم . - این امکان ندارد . - من یک خانه ی بزرگ دارم که برای برادرم بوده و بعد از مرگش لو بدن استفاده مونده آن خانه چند اتاق خواب بزرگ داره که یکی از آنها برای شما می شود و یکی برای من ، شما با خودتان جهیزیه می اوردید و من مخارج ازدواج پرشکوهمان را می دهم . هر چند خانه ی یاسین نیازی به جهیزیه ندارد . - آقا ادریس این غیر ممکن است . - نه نیست ؛ اگر موافق باشید غیر ممکن نیست و وقتی همه شما را در لباس سفید عروس ببینند و من را در لباس دامادی که با هم سر سفره عقد نشستیم خیالشان راحت میشود و دیگر کاری به ما و زندگی مان ندارند و دنبال سوژه ای دیگر می گردند و شما می توانید همینطور که الان زندگی می کنید ادامه بدهید و من هم .... - باید در موردش فکر کنم این چیزی نیست که بتوانم همین لحظه در موردش تصمیم بگیرم . - به هر جال من یک هفته به شما فرصت می دهم تا خوب فکر هایتان را بکنید . - آقای محترم به نظرم این کار اشتباه است . - تصمیم با خودتان است ، اگر قبول نکنید به حال من هیچ فرقی نمی کند . - بقی دختر هایی که به خواستگاری شان رفتید چرا قبول نکردند ؟ - من به آنها چنین پیشنهادی ندادم چون آنها قصد ازدواج داشتند . شما چنین قصدی ندارید و می توانید مستقل زندگی کنید . این میان من بیشتر از شما ضرر مالی می کنم . اما به خاطر آسایش خودم و رضایت خانواده ام این کار را می کنم و هر وقت که شرایط زندگی سخت شد خیلی محترمانه از هم جدا می شویم . اگرچه من فکر نمی کنم زندگی که هیچ این یک از ما برای دیگری مزاحمتی ندارد باعث جدایی شود . ما قرار نیست سر هیچ مسئله ای با هم به توافق برسیم . پس اختلاف نظری هم پیش نمی آید . من می توانم مخارج زندگی شما را هم تامین کنیم . - نه آقا اردیس ، ممنون من خودم مقداری پول پس انداز کردم که می توانم از سود آن استفاده کنم . - ادریس تقریبا شانه ای بالا انداخت و گفت : خب هر طوری که راحتید - آقا ادریس شما خیلی سطحی به این قضیه فکر می کنید . - من هم زیاد به این قضیه فکر نکردم و با دیدن شما این قضیه به ذهنم خطور کرد ، به نظرم این کار شدنی است . - من نمی توانم تصمیم بگیرم ، شما چنان خونسرد و بی تفاوت هستید که انگار قرار نیست اتفاقی بفته . - انسان های موفق هیچ وقت از خطر نمی ترسند و شانس شان را امتحان می کنند . - این یک مسابقه یا زندگی واقعی نیست که در آن موفقیت معنی داشته باشد . آقا ادریس شما چطور می توانید ...... - اما موفقیت در زندگی مهم است این یعنی آن که راحت و آنطوری که دوست داری زندگی کنی . - ادریس جان حرف هایتان تمام نشد ؟ - مهدیس در حالی که درستش را به کمرش زده بود کنار در ایستاده و لبخند می زد . - چرا مهدیس جان تمام شد الان می آیم . - ادریس از روی صندلی در حال بلند شدن بود که شلوارش به میخ صندلی گیر کرد و کمی پاره شد . - مهدیس با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و ادریس با خجالت دستش را روی شولارش گذاشت ، به سختی خودم را کنترل می کردم که بنخندم و جلوتر از ادریس وارد پذیرایی شدم . البته با ورود ادریس د دیده شدن پارگی شلوارش همه شروع به خندیدن کردیم و او با خجالت به طرف مبل رفت روی آن نشست .
|