- ۲۰/۰۸/۱۴
- ۰ نظر
و به قاب عکسی که روی میز کنارمان بود نگاه کردم ، ادریس باوقار تمام کنارم ایستاده بود و به من که در لباس سفید عروس بودم با شکوه لبخند می زد . چه شب مسخره و
چه شب مسخره و به یاد ماندنی ای بود ! همه خوشحال بودند و می خندیدند و من در کنار ادریس راضی بودم و برای دختر های دیگر قیافه می گرفتم ، اما آنها نمی دانستند که این یک ازدواج دروغی است . باران سیل آسا می بارید و به شیشه می کوبید و روی آن راهی پر پیچ باز می کرد و به پایین می رفت . صدای رعد و برق چنان زیاد بود که فکر می کردم آسمان در حال خراب شدن روی سرم است . یعنی ادریس در این باران شدید کجا رفته بود . دستم را دراز کردم تا قابب عکس را بردارم که آسمان برق مهیبی زد و همه جا را روشن کرد و یک باره همه خانه در تاریکی فرو رفت قاب عکس از دستم افتاد و به هزار تکه تبدیل شد . از ترس ، سرم را در متکا بیشتر فرو بردم و جیغی کشیدم و اردیس را صدا کردم . اما اردیس نبود که به بودنش دل خوش کنم . کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد . بلند شدم و از آشپزخانه شمع هایی که روزی سر سفره عقد برای تزیین گذاشته بودیم را روشن کردم و با شعله لرزان آن به اتاق خواب برگشتم . و شمع را روی سکوی پنجره گذاشتم و کنار قاب عکس شکسته نشستم و با نگاه کردن به شیشه های شکسته آن انگار زمان هم برای شکست و مرا با خود به عمق روز های گذشته برد ، به آن زمان که هر بخت برگشته ای به سراغم می آمد و او را آزار می دادم و با لباس های خیس از چای پا به فرار می گذاشتند . چند روزی بود مادرم در کوشم می خواند که این پسر با بقیه فرق دارد و تا حالا هر کجا خواستگاری رفته دختر ها بله را گفتند اما این پسر آنها را نپسندیده و من بی تفاوت فقط شانه بالا می انداختم و دنبال راهی برای فراری دادن او می گشتم . اما نمی دانستم چرا به خاطر آمدن او دلهره عجیبی داشتم و چیزی در وجودم فریاد می زد این سرنوشتت است و با او اری نداشته باش اما من نمی توانستم از آن همه استقلال و راحتی به سادگی دست بکشم و با شروع زندگی جدید باری از مسئولیت ها و مشکلات را به دوش بگیرم و کنار اجاق گاز بایستم و برای او غذا درست کنم و مثل یک خدمتکار بله قربان گوی او شوم و برای هرکاری از او اجازه بگیرم . مادرم می گفت همه اینها یعنی از خودگذشتگی و فداکاری برای عشق ، وقتی عاشق شدی همه این کارها را با دل و جون انجام می دهی . خانه برای پذیرایی از مهمان ها آماده شده بود . مادرم مدام سفارش می کرد که مراقب کارهایم باشم و این فرصت طلایی را از دست ندهم . پدرم که خوشحال بود همانطور که جلوی آینه لباسش را مرتب می کرد رو به مادر گفت دخترم را اذیت نکن ، ما نباید او را مجبور به کاری که دوست نداره کنیم . 
نعیم و نریمان برادرهایم زیرکانه می خندیدند و نعیم گفت : نادیا به آن بیچاره رحم کن و با زبان جواب نه به آنها بده و بگذار سالم از این خانه بیرون برود داروخانه ها دیگه پماد سوختگی ندارند .
_ من که کاری به آنها ندارم خودشان هنگام برداشتن چای دستشان می لرزد و خود را می سوزانند .
نریمان دستی به موهایش کشید و گفت : بقیه چی ! آنهایی که از مرحله ی سوختن سالم بیرون می آیند به آنها چی می گویی که با چهره وحشت زده بیرون می روند و فرار می کندد ؟
تو که خودت می دانی من اصلا حرف نمی زنم شما ها تا به حال دیدید که من حرفی بزنم ؟
نریمان باز با شوخی گفت : نه نادیا جان اما من و نعیم هم به خواستگاری رفتیم و می دانیم شما دختر ها جه موجوداتی هستید . راستش را بگو تو در اتاق یا در حیاط به آنها چه می گویی ؟
_ همان حرف هایی مه دختر ها به شما می زنند و فرار می کنید .
من که همان روز اول با پریناز کنار آمدم این نعیم است که سخت پسند است .
نعیم که حالت متفکرانه ای به خود گرفته بود رو به نریمان گفت : به نظر من کسی که همان روز اول سینی چای را روی آدم بریزد معلوم است که اعتماد به نفس ندارد .
_ پس من باید خوشحال باشم که پریناز از این مرحله موفق بیرون آمده .
_ نریمان پریناز الان کجاست ؟
ببین نادیا جان من به او گفتم نیاید چون اون یکی هم می رود و پشت سرش را نگاه نمی کند و باز آبرویم پیش او می رود البته من شنیدم این یکی با بقیه فرق دارد و دختر ها را نمی پسندد و روی همه را کم کرده و درس خوبی به آنها داده تا برای ما پسر ها ناز نکنند و قیافه نگیرند .
پدر از جلوی آینه کنار آمد و گفت : پسر ها خواهرتون رو ازدیت نکنید اگر نادیا و این پسر از هم خوششون بیاید آن وقت او شما را مسخره می کند .
نریمان در حالی که پشت نعیم مخفی می شد زمزمه کرد : پدر می خواهی به ما دلداری بدهی یا به نادیا
پدر نگاه معنی داری به برادرهایم انداخت و خواست حرفی بزند که صدای زنگ در بلند شد و نریمان و نعیم شروع به هیاهو کردند و با هیجان به اطراف دویدند .
_ چه خبره نعیم ، نریمان برای من خواستکار آمده شماها چرا مضطرب شدید ؟
_ نعیم حق با نادیاست چه خبر است ؟
_ پس نریمان تو برو در را باز کن .
_ نه خودت برو من نمی توانم .
_ نعیم ما که خواستگاری نرفتیم الان خواستگار آمده .
در حالی که سمت در می رفتم گفتم : خودم در را باز می کنم .
پدر با گام های بلند به سمت در رفت و گفت : نه نادیا تو برو آماده شو من در را باز می کنم دل خوش کردم که پسر بزرگ کردم و بعد از من مواظب تو و مادرت ان
با خونسردی به اتاقم رفتم و شروع به سیاه کردن دندان هایم کردم تا در فرصتی مناسب با یک لبخند کار او را تمام کنم .
مهمان ها با سر و صدای زیادی وارد خانه شدند . کمی لای در اتاقم را باز کردم و از آنجا به پسر سخت گیر نگاه کردم چندانمعذب و خجالتی به نظر نمی رسید و گوشه لبش لبخندی مرموز داشت . صورتش سفید و موهای مشکی داشت که آنها را حالت دار درست کرده بود و روی چانه اش فرورفتگی ای خودنمایی می کرد و کت وشلوار طوسی پوشیده بود و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و گاهی با خانمی باردار که از شباهتش معلوم بود خواهر است صحبت می کرد . از مادرم شنیده بودم که او یک بانکدار است و در حال حاضر تنها پسر و برادر دیگرش بر اثر سقوط از کوه مرده و دو خواهر دارد که یکی از آنها در جمع حضور نداشت . چشمم در جمعیت همانور که می چرخید به مردی میانسال که موهایش سفید شده بود و گردن کوتاه و پرچین داشت و با متانت خاصی با پدر صحبت می کرد رسید . کا بین آنها مردی نشسته بود که مرتبا به موهایش دست می کشید و به نعیم و نریمان که مثل مجسمه خشک شده بودند نگاه می کرد .
مادر پسر که هنوز اسمش را هم نمی دانستم با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ، صورتش کاملا معمولی وبد و سادگی و مهربانی در آن موج می زد طوری که به دلم نشست . پدر با صدای کمی بلند در حالی که به نعیم اشاره می کرد گفت : این آقا پسر بزرگم نعیم است و آن پسر دومم نریمان است که کمی ازبرادر بزرگ ترش زرنگ تر بوده و با هم کلاسی دانشگاهش نامزد کرده . نعیم ادبیات خوانده و فارغ التحصیل شده اما نریمان و نامزدش سال دومی هستند و معماری می خوانند .
نعیم و نریمان لبخند زدند و نعیم کمی در جایش جا به جا شد و پایش را روی پای دیگرش انداخت .
مادر پسر که لبخند محوی داشت کمی به اطراف نگاه کررد و پرسید :عروس خانم ما چی ؟ او چقدر تحصیل کرده ؟
مادر کمی جا به جاشد و جواب داد : نادیا جون شیمی می خواند اما به دلایلی انصراف داد و در حال حاضر مدرک خاصی ندارد . خانم بارداری که کنار مادر نشسته بود پرسید : الان عروس خانم ما کجا هستند ؟ من که دلم آب شد و می خواهم این عروس خانم را که این همه از او تعریف شنیدم را ببینم .
_ الان برای دست بوسی خدمت می رسند .
با این حرف مادرم آتش گرفتم ، من بروم برای دست بوسی ؟
مادر بلند صدایم کرد و با بی قیدی و هیچ نگرانی از اتاق بیرون رفتم و با یک سلام و احوال پرسی کوتاه وارد جمع شدم و کناری نشستم .
این آدم ها چه اهمیتی داشتند که من به خاطر حضورشان نگران و مضطرب باشم .
آن قدر از این آدم ها آمدن و رفتن که عادت کرده بودم . این ها هم می رفتند و پشت سرشان را نگاه نمی کردند . با ورودم مادر از سر تا پایم را نگاه کرد و گفت : این هم دختر ما ، نادیا .
مادر پسر در حالی که با ذوق نگاهم کرد و آب دهانش را قورت می داد خیلی محو لبخندی زد و گفت : واقعا این همه تعریف هایی که شنیده بودم درست است . مهدیس جان نگاه کن چه قدر عروسم زیباست .
مهدیس مخفیانه دستش را روی شکمش گذاشت و خندید و گفت : بله همینطور است حتما ادریس هم خوشش می آید .
پسر که به پدرش نگاه می کرد تکانی خورد و گفت : بله با من بودی ؟
نه با تو نبودم حواست کجاست ؟
پس اسم او ادریس بود . زیرچشمی انگاهم می کرد و زمانی که نگاهش می کردم دور از چشم بقیه چشم هایش را تنگ می کرد و سرش را به حالت عصبی حرکت سریع و کتاهی می داد . معلوم شد که او من را نمی خواهد و خیالم راحت شد .
پدر ادریس که لبخند گوشه لبش بود با احتیاط گفت : این عروس خانم که برای ما چای نیاورد تا ما هم سر صحبت را با جمله معروف خب بریم سر اصل مطلب شروع کنیم . جداقل بلند شوید بروید با هم صحبت کنید تا اگر هم به توافق نرسیدید ما هم رفع زحمت کنیم . آقای زندی شما اجازه می دهید . پدر برای جواب دادن مکثی کرد و گفت : البته آقای صامت من مخالف نیستم .
به پدر ادریس نگاه کردم و پرسیدم چه حرفی ؟
_ نادیا ؟
_ بله مادر ؟
صورت مادر از عصبانیت سرخ شده و گفت : آقای صامت خواستند شما با هم صحبت کنید پس آقا ادریس را به حیاط ببر .
در حالی که بلند می شدم زمزمه وار گفتم : دیگر حیاط سبزی برای خوردن نمانده که او بخورد .
مادر ادریس که تقریبا شنیده بود چه می گویم پرسید : چه می گویی عروس قشنگم ؟
گفتم آقای صامت بفرمایید حیاط سبز ما رو ببینید .
ادریس همانطور که ساکت و صبور سرجایش نشسته بود و انگار هیچ صدایی را نمی شنید کمی بعد راحت و بی خیال گفت : همه چیز باید طبق رسوم انجام شود من می خواهم خواهش کنم که ایشان اول برای ما چای بیاورد
_ادریس !؟
_ مادر چرا تعجب کردید ، ما آمدیم اینجا که خواستگاری کنیم و خواستگاری با چای آوردن عروس شروع می شود و بعد با صحبت تمام میشود . یعنی شما می خواهید اول تمام کنیم بعد شروع کنیم ؟
_ اما نادیا که بلد نیست چای بریزد . نعیم با آرنجش به پهلوی نریمان کوبید و نریمان گفت : ببخشید .
مادر که دست پاچه شده بود گفت : دخترم یک کدبانوی کامل است اما دوست ندارد که ....
مادر ادریس که می خندید به مادر گفت : خاننم زندی ما هم دوست داریم از دست عروس خانم چای بخوریم ، حتی اگر این وصلت جور نشود .
مادر به اجبار لبخندی زد و گفت : حتما خانم صامت .
با دلخوری و نارضایتی بلند شدم و در فنجان های چینی که رنگ چای معلوم نباشد چای ریختم و تک تک جلوی بزرگ تر ها گرفتم و سراغ ادریس رفتم . او هیچ حالتی به صورتش نگرفته بود و تا آمد فنجان را بردارد گوشی همراهش به صدا در آمد و چمان ادریس برقی زد و گفت : لطفا صبر کنید من منتظر یک تماس فوری بودم .
ادریس مشغول صحبت شد و من همانطور منتظر او ایستاده بودم . کمی که گذشت بقیه خسته از طولانی شدن صبت های او دوباره مشغول صحبت شدند و من همانطور کنار ادریس ایستاده بودم ، خواستم فنجان را روی میز بگذرام که دستش را تکان داد و گفت : صبر کنید .
پاهایم از خستگی درد گرفته بود و کسی حواسش به ما نبود و فقط گوشهایشان را تیز کرده بودند و با خداحافظی ادریس ببینند که او چه کار می کند .
ادریس همانطور که صحبت می کرد به اطراف نگاه کرد و از فضایی که ایجاد کره بود لذت می برد . او عمدا با طولانی کردن صحبتش می خواست من را اذیت کند . کمی سینه را صاف کردم و ادریس به طرفم نگاه کرد و خواست اشاره کند صبر کنم که یکی از آن لبخند های وحشتناک که همه دندان های سیاهم معلوم شود به او زدم و کمی چشم هایم را چپ کردم و گفتم : چایت را برمی داری یا آن را روی لباس هایت بریزم ؟
از ترس کمی خودش را عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه کرد . به زور خنده ام را کنترل کردم و اردیس سریع تماسش را با یک خداحافظی کوتاه قطع کرد و فنجان را برداشت و من کنار نعیم و نریمان نشستم . نریمان کمی جا به جا شد و زمزمه وار گفت : عجب شیر مردی است نعیم کمی یاد بگیر معلوم نیست که او داماد است یا بزرگ تر داماد خوشم آمد که از حالا پایبند اصول است .
شانه های نعیم از خنده لرزید و گفت : نریمان نریمان باید او را با خودم به خواستگاری ببرم تا حال این دختران از خودراضی را جا بیاورد و انتقام ما را بگیرد .
ادریس چایش را کمی مزه کرد و سرش را به نشانه ی ناراضیتی تکان داد همه در سکوت چایشان را می خوردند که پدر ادریس به ساعتش نگاه کرد و به او اشاره ای کرد که از چشمم دور نماند . رو به پدر گفتم : پدر فکر می کنم آقای صامت دیرشان شده .
پدر شروع به سرفه نمود و متعجب نگاهم کرد .
نریمان در حالی که لب هایش حرکت نمی کرد و به سختی صدایش را می شنیدم گفت : چی می گویی نادیا اینها که اینجا مهمان هستند .
بی خود کردند این پسره به درد من نمی خورد .
نعیم زمزمه وار گفت : نادیا راست می گوید نریمان اگر قرار است با هم ازدواج کنند بهتر است که بروند .


نعیم و نریمان برادرهایم زیرکانه می خندیدند و نعیم گفت : نادیا به آن بیچاره رحم کن و با زبان جواب نه به آنها بده و بگذار سالم از این خانه بیرون برود داروخانه ها دیگه پماد سوختگی ندارند .
_ من که کاری به آنها ندارم خودشان هنگام برداشتن چای دستشان می لرزد و خود را می سوزانند .
نریمان دستی به موهایش کشید و گفت : بقیه چی ! آنهایی که از مرحله ی سوختن سالم بیرون می آیند به آنها چی می گویی که با چهره وحشت زده بیرون می روند و فرار می کندد ؟
تو که خودت می دانی من اصلا حرف نمی زنم شما ها تا به حال دیدید که من حرفی بزنم ؟
نریمان باز با شوخی گفت : نه نادیا جان اما من و نعیم هم به خواستگاری رفتیم و می دانیم شما دختر ها جه موجوداتی هستید . راستش را بگو تو در اتاق یا در حیاط به آنها چه می گویی ؟
_ همان حرف هایی مه دختر ها به شما می زنند و فرار می کنید .
من که همان روز اول با پریناز کنار آمدم این نعیم است که سخت پسند است .
نعیم که حالت متفکرانه ای به خود گرفته بود رو به نریمان گفت : به نظر من کسی که همان روز اول سینی چای را روی آدم بریزد معلوم است که اعتماد به نفس ندارد .
_ پس من باید خوشحال باشم که پریناز از این مرحله موفق بیرون آمده .
_ نریمان پریناز الان کجاست ؟
ببین نادیا جان من به او گفتم نیاید چون اون یکی هم می رود و پشت سرش را نگاه نمی کند و باز آبرویم پیش او می رود البته من شنیدم این یکی با بقیه فرق دارد و دختر ها را نمی پسندد و روی همه را کم کرده و درس خوبی به آنها داده تا برای ما پسر ها ناز نکنند و قیافه نگیرند .
پدر از جلوی آینه کنار آمد و گفت : پسر ها خواهرتون رو ازدیت نکنید اگر نادیا و این پسر از هم خوششون بیاید آن وقت او شما را مسخره می کند .
نریمان در حالی که پشت نعیم مخفی می شد زمزمه کرد : پدر می خواهی به ما دلداری بدهی یا به نادیا
پدر نگاه معنی داری به برادرهایم انداخت و خواست حرفی بزند که صدای زنگ در بلند شد و نریمان و نعیم شروع به هیاهو کردند و با هیجان به اطراف دویدند .
_ چه خبره نعیم ، نریمان برای من خواستکار آمده شماها چرا مضطرب شدید ؟
_ نعیم حق با نادیاست چه خبر است ؟
_ پس نریمان تو برو در را باز کن .
_ نه خودت برو من نمی توانم .
_ نعیم ما که خواستگاری نرفتیم الان خواستگار آمده .
در حالی که سمت در می رفتم گفتم : خودم در را باز می کنم .
پدر با گام های بلند به سمت در رفت و گفت : نه نادیا تو برو آماده شو من در را باز می کنم دل خوش کردم که پسر بزرگ کردم و بعد از من مواظب تو و مادرت ان
با خونسردی به اتاقم رفتم و شروع به سیاه کردن دندان هایم کردم تا در فرصتی مناسب با یک لبخند کار او را تمام کنم .
مهمان ها با سر و صدای زیادی وارد خانه شدند . کمی لای در اتاقم را باز کردم و از آنجا به پسر سخت گیر نگاه کردم چندانمعذب و خجالتی به نظر نمی رسید و گوشه لبش لبخندی مرموز داشت . صورتش سفید و موهای مشکی داشت که آنها را حالت دار درست کرده بود و روی چانه اش فرورفتگی ای خودنمایی می کرد و کت وشلوار طوسی پوشیده بود و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و گاهی با خانمی باردار که از شباهتش معلوم بود خواهر است صحبت می کرد . از مادرم شنیده بودم که او یک بانکدار است و در حال حاضر تنها پسر و برادر دیگرش بر اثر سقوط از کوه مرده و دو خواهر دارد که یکی از آنها در جمع حضور نداشت . چشمم در جمعیت همانور که می چرخید به مردی میانسال که موهایش سفید شده بود و گردن کوتاه و پرچین داشت و با متانت خاصی با پدر صحبت می کرد رسید . کا بین آنها مردی نشسته بود که مرتبا به موهایش دست می کشید و به نعیم و نریمان که مثل مجسمه خشک شده بودند نگاه می کرد .
مادر پسر که هنوز اسمش را هم نمی دانستم با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ، صورتش کاملا معمولی وبد و سادگی و مهربانی در آن موج می زد طوری که به دلم نشست . پدر با صدای کمی بلند در حالی که به نعیم اشاره می کرد گفت : این آقا پسر بزرگم نعیم است و آن پسر دومم نریمان است که کمی ازبرادر بزرگ ترش زرنگ تر بوده و با هم کلاسی دانشگاهش نامزد کرده . نعیم ادبیات خوانده و فارغ التحصیل شده اما نریمان و نامزدش سال دومی هستند و معماری می خوانند .
نعیم و نریمان لبخند زدند و نعیم کمی در جایش جا به جا شد و پایش را روی پای دیگرش انداخت .
مادر پسر که لبخند محوی داشت کمی به اطراف نگاه کررد و پرسید :عروس خانم ما چی ؟ او چقدر تحصیل کرده ؟
مادر کمی جا به جاشد و جواب داد : نادیا جون شیمی می خواند اما به دلایلی انصراف داد و در حال حاضر مدرک خاصی ندارد . خانم بارداری که کنار مادر نشسته بود پرسید : الان عروس خانم ما کجا هستند ؟ من که دلم آب شد و می خواهم این عروس خانم را که این همه از او تعریف شنیدم را ببینم .
_ الان برای دست بوسی خدمت می رسند .
با این حرف مادرم آتش گرفتم ، من بروم برای دست بوسی ؟
مادر بلند صدایم کرد و با بی قیدی و هیچ نگرانی از اتاق بیرون رفتم و با یک سلام و احوال پرسی کوتاه وارد جمع شدم و کناری نشستم .
این آدم ها چه اهمیتی داشتند که من به خاطر حضورشان نگران و مضطرب باشم .
آن قدر از این آدم ها آمدن و رفتن که عادت کرده بودم . این ها هم می رفتند و پشت سرشان را نگاه نمی کردند . با ورودم مادر از سر تا پایم را نگاه کرد و گفت : این هم دختر ما ، نادیا .
مادر پسر در حالی که با ذوق نگاهم کرد و آب دهانش را قورت می داد خیلی محو لبخندی زد و گفت : واقعا این همه تعریف هایی که شنیده بودم درست است . مهدیس جان نگاه کن چه قدر عروسم زیباست .
مهدیس مخفیانه دستش را روی شکمش گذاشت و خندید و گفت : بله همینطور است حتما ادریس هم خوشش می آید .
پسر که به پدرش نگاه می کرد تکانی خورد و گفت : بله با من بودی ؟
نه با تو نبودم حواست کجاست ؟
پس اسم او ادریس بود . زیرچشمی انگاهم می کرد و زمانی که نگاهش می کردم دور از چشم بقیه چشم هایش را تنگ می کرد و سرش را به حالت عصبی حرکت سریع و کتاهی می داد . معلوم شد که او من را نمی خواهد و خیالم راحت شد .
پدر ادریس که لبخند گوشه لبش بود با احتیاط گفت : این عروس خانم که برای ما چای نیاورد تا ما هم سر صحبت را با جمله معروف خب بریم سر اصل مطلب شروع کنیم . جداقل بلند شوید بروید با هم صحبت کنید تا اگر هم به توافق نرسیدید ما هم رفع زحمت کنیم . آقای زندی شما اجازه می دهید . پدر برای جواب دادن مکثی کرد و گفت : البته آقای صامت من مخالف نیستم .
به پدر ادریس نگاه کردم و پرسیدم چه حرفی ؟
_ نادیا ؟
_ بله مادر ؟
صورت مادر از عصبانیت سرخ شده و گفت : آقای صامت خواستند شما با هم صحبت کنید پس آقا ادریس را به حیاط ببر .
در حالی که بلند می شدم زمزمه وار گفتم : دیگر حیاط سبزی برای خوردن نمانده که او بخورد .
مادر ادریس که تقریبا شنیده بود چه می گویم پرسید : چه می گویی عروس قشنگم ؟
گفتم آقای صامت بفرمایید حیاط سبز ما رو ببینید .
ادریس همانطور که ساکت و صبور سرجایش نشسته بود و انگار هیچ صدایی را نمی شنید کمی بعد راحت و بی خیال گفت : همه چیز باید طبق رسوم انجام شود من می خواهم خواهش کنم که ایشان اول برای ما چای بیاورد
_ادریس !؟
_ مادر چرا تعجب کردید ، ما آمدیم اینجا که خواستگاری کنیم و خواستگاری با چای آوردن عروس شروع می شود و بعد با صحبت تمام میشود . یعنی شما می خواهید اول تمام کنیم بعد شروع کنیم ؟
_ اما نادیا که بلد نیست چای بریزد . نعیم با آرنجش به پهلوی نریمان کوبید و نریمان گفت : ببخشید .
مادر که دست پاچه شده بود گفت : دخترم یک کدبانوی کامل است اما دوست ندارد که ....
مادر ادریس که می خندید به مادر گفت : خاننم زندی ما هم دوست داریم از دست عروس خانم چای بخوریم ، حتی اگر این وصلت جور نشود .
مادر به اجبار لبخندی زد و گفت : حتما خانم صامت .
با دلخوری و نارضایتی بلند شدم و در فنجان های چینی که رنگ چای معلوم نباشد چای ریختم و تک تک جلوی بزرگ تر ها گرفتم و سراغ ادریس رفتم . او هیچ حالتی به صورتش نگرفته بود و تا آمد فنجان را بردارد گوشی همراهش به صدا در آمد و چمان ادریس برقی زد و گفت : لطفا صبر کنید من منتظر یک تماس فوری بودم .
ادریس مشغول صحبت شد و من همانطور منتظر او ایستاده بودم . کمی که گذشت بقیه خسته از طولانی شدن صبت های او دوباره مشغول صحبت شدند و من همانطور کنار ادریس ایستاده بودم ، خواستم فنجان را روی میز بگذرام که دستش را تکان داد و گفت : صبر کنید .
پاهایم از خستگی درد گرفته بود و کسی حواسش به ما نبود و فقط گوشهایشان را تیز کرده بودند و با خداحافظی ادریس ببینند که او چه کار می کند .
ادریس همانطور که صحبت می کرد به اطراف نگاه کرد و از فضایی که ایجاد کره بود لذت می برد . او عمدا با طولانی کردن صحبتش می خواست من را اذیت کند . کمی سینه را صاف کردم و ادریس به طرفم نگاه کرد و خواست اشاره کند صبر کنم که یکی از آن لبخند های وحشتناک که همه دندان های سیاهم معلوم شود به او زدم و کمی چشم هایم را چپ کردم و گفتم : چایت را برمی داری یا آن را روی لباس هایت بریزم ؟
از ترس کمی خودش را عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه کرد . به زور خنده ام را کنترل کردم و اردیس سریع تماسش را با یک خداحافظی کوتاه قطع کرد و فنجان را برداشت و من کنار نعیم و نریمان نشستم . نریمان کمی جا به جا شد و زمزمه وار گفت : عجب شیر مردی است نعیم کمی یاد بگیر معلوم نیست که او داماد است یا بزرگ تر داماد خوشم آمد که از حالا پایبند اصول است .
شانه های نعیم از خنده لرزید و گفت : نریمان نریمان باید او را با خودم به خواستگاری ببرم تا حال این دختران از خودراضی را جا بیاورد و انتقام ما را بگیرد .
ادریس چایش را کمی مزه کرد و سرش را به نشانه ی ناراضیتی تکان داد همه در سکوت چایشان را می خوردند که پدر ادریس به ساعتش نگاه کرد و به او اشاره ای کرد که از چشمم دور نماند . رو به پدر گفتم : پدر فکر می کنم آقای صامت دیرشان شده .
پدر شروع به سرفه نمود و متعجب نگاهم کرد .
نریمان در حالی که لب هایش حرکت نمی کرد و به سختی صدایش را می شنیدم گفت : چی می گویی نادیا اینها که اینجا مهمان هستند .
بی خود کردند این پسره به درد من نمی خورد .
نعیم زمزمه وار گفت : نادیا راست می گوید نریمان اگر قرار است با هم ازدواج کنند بهتر است که بروند .