رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

http://s2.picofile.com/file/7117131933/download_icon.png
 
همچنین متن این داستان را می توانید در ادامه مطلب بخوانید.

 

 


 

نوای خواب        شین براری باشه فکر کنم.. 

کاسه آش دستم بود و می رفتم سمت خانه ی پیرمرد، چند سالی است که همسایه ایم. هر وقت مادرم غذایی می پزد از من می خواهد که برای پیرمرد همسایه ببرم. از پله ها پایین آمدم، رسیدم به خانه پیرمرد. زنگ زدم و منتظر ماندم تا در را باز کند.
مثل همیشه چند دقیقه طول کشید تا در باز شد. پیرمرد با بلوز خاکستری چهار خانه، شلوار مشکی با راه های سفید، موهای مثل برف سفیدش، عینک ته استکانی که آبی بودن چشم هایش را نمایان کرده بود، چین و چروک هایی که بر صورت و دست هایش نقش بسته بود و عصای قهوه ای رنگش که مدام با لرزش دستش تکان می خورد جلویم ظاهر شد. احساس کردم بار اول است او را می بینم، سلام کردم. برعکس دفعات قبلی که برخوردها و حتی تعارفاتمان رسمی بود این بار خیلی صمیمانه دعوتم کرد داخل. کاسه ی آش را روی میز گذاشتم و نشستم. چشمم به تزئینات خانه اش افتاد. برایم جالب بود. برخلاف تزئینات خانه ی ما که گل های مصنوعی و خرت و پرت های امروزی بودند، تزئینات خانه ی پیرمرد شمشیر و اسلحه و سر خشک شده ی حیوانات بود. بیشتر شبیه موزه بود تا خانه.
تعجب کردم که چرا تا امروز وقتی برایش غذا می آوردم این چیزها به چشمم نیامده بودند. شاید هم ضبط صوتی که کنار صندلی مخصوص پیرمرد بود و صدای خر و پف از آن می آمد مانع شده بود به این چیزها توجه کنم. مدت ها بود که می خواستم راز این صدای خر و پف را از پیرمرد بپرسم ولی سوال های دیگر باعث می شد که فراموش کنم. بعضی وقت ها هم هنگام برگشت به خانه با خودم می گفتم شاید صدای رادیو باشد که اشکال پیدا کرده و صدایی مثل صدای خر و پف می دهد. ولی نه، واقعاً این نبود. غرق در همین افکار بودم که لرزش دست های پیرمرد باعث شد تا صدا از سینی چای بلند شود و مرا به خودم بیاورد. بلند شدم، سینی چای را از او گرفتم و گفتم: ممنون پدر بزرگ.
مثل همیشه روی صندلی مخصوصش کنار ضبط صوت نشست. زیاد اهل صحبت کردن نبود. بیشتر من سوال می کردم و او جواب می داد. سوال هایی در مورد گذشته اش، جوانی اش، خاطرات تلخ و شیرینی که داشته و او هم همیشه با حوصله و مهربانی جوابم را می داد. استکان چای را برداشتم و کمی از آن را نوشیدم. گفتم: "پدربزرگ یه سوال ذهنم رو مشغول کرده. تا الان نتونستم ازتون بپرسم." پیرمرد لبخندی زد و گفت: "بپرس پسرم." ادامه دادم: "هر وقت اومدم خونه تون برعکس پدربزرگ ها که رادیو گوش می دن و مدام پیگیر اخبار روز هستن، شما فقط به این صدایی که مثل خر و پف هست گوش میدین. واقعاًٌ این صدای چیه؟"
چند لحظه ساکت ماند. بغض گلویش را گرفت و کلمات به سختی از گلویش بیرون آمدند. " آره پسرم، خیلی سال پیش من و همسرم کنار هم زندگی خوب و خوشی داشتیم. با این که هیچ بچه ای نداشتیم اما عاشق هم بودیم." آهی کشید و ادامه داد: " همسرم هر وقت می خوابید خر و پف می کرد و نمی ذاشت من بخوابم. وقتی صبح بیدار می شد، از خر و پف هاش شکایت می کردم اما قبول نمی کرد و می گفت من بهانه می گیرم." لبخند تلخی روی لب های پیرمرد نشست: "سر این ماجرا ما اصلاً دعوا نمی کردیم، بر عکس، هر روز صبح خیلی می خندیدیم. یه روز فکری به سرم زد و برای اینکه ثابت کنم خر و پف می کنه، ضبط صوتی آوردم و خر و پف هاش رو ضبط کردم. صبح که از خواب بیدار شدم خوشحال از اینکه برای ثابت کردن ادعام مدرک معتبری دارم رفتم سراغ همسرم. صداش کردم اما جوابی نداد. حتی صدای خر و پفش هم نمی اومد. برای همیشه خوابیده بود. از اون شب به بعد 8 سال گذشته و خر و پف های ضبط شده اش لالایی آرام بخش شب های من شده." 
صدای ضبط صوت را بلند کرد. اشک توی چشم هایم جمع شد و در حالی که خیره شده بودم به ضبط صوت به این فکر می کردم که چقدر این خر و پف را شبیه لالایی می شنوم.    شین براری  – مرداد 1392
 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی