رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░

شرم سایه
درب خانه را باز میکند  و  تعداد نامه های اخطاریه و احضاریه های دادگاه  از شمارش خارج شده اند،   تعدادی از سوی خریدار خانه است که برای گرفتن خانه از او  اقدام نموده  و  ماباقیه اخطاریه های دادگستری  از  جانب  طلبکارانش است . اکثرا حکم توقیف اموال را گرفته اند  اما  دیگر چیزی درون   خانه نیست  غیر از  گوشی تلفن و دوش حمام.   

او عادت داشت برای فکر کردن و نقشه کشیدن، در باغ بزرگ خانه‏‌اش قدم بزند. اما اینبار رو در  روی وَرشکستگی ایستاده بود و تمام چک هایش  برگشت خورده و شریکش با تمام پولها  فرار کرده.   او نفس هایش تنگ شده و  افکاری منزجر کننده چنگ بر احساسش میزند.  قلبش را دردی جانکاه فرا گرفته،  سوی قوطی کوچک قرص هایش میرود،   تصویر روبرو  تار و گُنگ میشود،  سرش سمت جنوب گیج میرود،  قوطی خالی از قرص است،   سکوت خانه  او را میگیرد،   پولش که ته کشید  تنها شد. همه رفتند و با یک بهانه از او رنجیدن.  او به داخل حمام پناهنده میشود،   گرمایی ناخوانده سراسر وجودش را میپیماید   و  سرش  گُر میگیرد  .   
کشان کشان خودش را به زیر  دوش آب میکشاند  و آب را  باز  میکند  و تمام لباس هایش خیس میشوند،          او بر میخیزد ،  صدای زنگ تلفن  سکو ت خانه را  جِر میدهد ،   و در  فضای  خالی از اثاثیه ی منزل  میپیچد،    تلفن بروی پیغام گیر میرود  صدای اپراتور  مخابرات اعلام میکند ؛   از حق امتیاز  و اشتراک مخابراتی شما بدلیل عدم تسویه در زمان مقرر    سلب  مالکیت میگردد. شرکتِ مخابراتی تهران بزرگ . دیییید  دیییییید   دییید  دیییدددد 
و بوق های ممتد که عاقبت به صدای سوت آزار دهنده ای ختم میشود.    مرد  با قدم های  بی رمق  سوی  تراس  میرود     و  رد  پایی  خیس  از خود  بروی  سنگ  سرامیک خانه بجای میگذارد.   او  از روی عادت  به باغ ته حیاط بزرگ خانه میرود اما اینبار  پابرهنه...
او  گوش هایش هیچ نمیشنود  و  درون سرش  آتشفشانی در حال فوران است.... 
او  میداند  راه جنوب برای فرار باز است ،  اما او سالها برای پیشرفت تلاش کرده بود،  از هیچ به همه چیز رسیده بود،   تا چندی پیش  دور و برش  شلوغ  بود  همه  دوستش داشتند ،   احترامی  بالا برایش قایل بودند   و   او  محبوب  ترین بود.    اما اینک  به یکباره از عرش به عرض رسیده  و حتی فرش هم  زیر پایش نیست.      از کنار استخر رد شد. سایه‏‌اش توی آب افتاد. سایه برای بیرون آمدن تلاش نکرد. دیگر نمی‌خواست درمیان "دنباله‌روهای" او باشد...
او شده بود  آشناترین غریبه ی شهر....
او دیگر حتی سایه نداشت    
او پیش رفت 
باران آمد
او چتر نداشت 
او  در گذر از مسیر پر پیچ و خم  محله ی قدیمی ضرب،  از کنار درب بزرگ شیشه ای یک آیینه فروشی گذشت،   لحظه ای مکث کرد 
به آسمان نگریست 
باران بود 
او چند گام به عقب بازگشت و رو به آینه ی قدنمای  مغازه  ایستاد 
او دیگر سه پرسش بی جواب داشت 
1_ چرا سایه نداشت
2_چرا زیر باران خیس نبود
۳_ چرا آینه ی قدنما  دیگر  تصویرش  را  نشان نمیدهد.!.... 
او به پل باریک و چوبی زهوار در رفته ی رودخانه ی زرجوب  رسید،   شلوغ بود....
همه پایین را نگاه میکردند 
کسی خودکشی کرده بود ...... 
شهروزبراری صیقلانی  بدایه نویسی بی ویرایش 
        ۱۳۹۹/۰۸/۲۲         ۱۵:۰۲


 

novel 

 

 

 دریافت
عنوان: خانم ریزه میزه رمان pdf
حجم: 3.39 مگابایت
توضیحات: pdfرمان الکترونیکی مجازی

نظرات  (۱)

  • سوفیا آریانژاد
  • خیلی زیبا و قوی د   آقای براری  آخرشه،

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی