رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

دخترخاله 1     رمان  


 با خستگی پشت میزم نشسته بودم و درگیر پروژه جدید بودم.اصلا حال خوشی نداشتم.دلتنگ بودم.دوماهی میشد ندیده بودمش و این اذیتم می کرد.راست می گنا بسوزد پدر عاشقی.حالا این ماجرای من بود.

دلم می خواست برم ببینمش اما هم کارای شرکت زیاد بود و هم نمی دونستم با چه زبونی باید برم سراغش.

با زنگ تلفن نگاهم و از کاغذای روی میز گرفتم و گوشی و برداشتم

صدای مامان تو گوشی پیچید : سلام رایش مادر خوبی؟

-:سلام مامان.شما خوبین ؟

-:اره مادر خسته نباشی.

-:سلامت باشی.تنهایی ؟

-:نه مادر روشا امروز دانشگاه نرفت.پدرتم بیرونه.

-:مراسم کی شروع میشه ؟

مامان هر سال این موقع مراسم انعام برگزار می کرد.

-:ساعت 4 شروع میشه.رایش جان مادر امشب زود بیا مهمون داریم.

مهمون.لعنتی اصلا حوصلش و نداشتم.

-:عمو اینا میان ؟

-: فکر نکنم برای شام بمونن.خالت اینا دارن میان.

انگار برق 220بهم وصل شد.نه بیشتر یه لبخند گنده نشست رو لبام.یه انرژی بهم دادن.

در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم گفتم : چشم مامان ساعت 7خونه ام.چیزی لازم داری بگیرم بیارم.

-:نه مادر.منتظرتم.

-:به روی چشم.

-:برو مادر به کارت برس.

-:چشم.خداحافظ.

بعد از قطع گوشی با لبخند رفتم تو رویا.صورتش جلوی چشمم قوت گرفت.

صورت برنزش , موهای مشکی خوش حالتش.همیشه پیش من شال می بست اما چند باری غافلگیرش کرده بودم. موهای بلندی داشت که تا زانو هاش می رسید.چشمای درشت مشکیش.

بینی خوش فرمی نداشت اما لبای کوچیکش خیلی زیبا بود.بینیشم به صورتش می اومد.

از اینکه ارایش کنه خوشم نمی اومد دلم می خواست فقط برای من ارایش کنه.یعنی اونم من و دوست داشت ؟

وقتی به اون لبای کوچیکش رژ لب براق صورتی می زد خیلی به چشم می خورد.

 

ماشین و جلوی خونه پارک کردم و وارد خونه شدم.

صدای حرف زدنش توی خونه پیچیده بود.همیشه وقتی میومد شور و نشاط با خودش می اورد.با صدا می خندید و شیطونی می کرد.منم عاشق همین شیطونیاش بودم.

وارد خونه شدم و سلام کردم.به طرف بابا و عمو رفتم و با هر دو دست دادم.

بعد هم به طرف خاله چرخیدم و باهم رو بوسی کردیم.

با مامان هم رو بوسی کردم.خیلی وقت بود حال و حوصله کسی رو نداشتم.

نگاهم بهش افتاد.بلوز و شلوار نارنجی به تن داشت که خیلی بهش میومد.یه شال سفیدم به سر بسته بود.

سر که بلند کرد به سرعت چشم چرخوندم و به طرف سارنج رفتم.

سارنج یه بلوز و شلوار صورتی به تن داشت و روسری مشکی هم به سرش بسته بود.روی اونا هم خطای صورتی وجود داشت.

باهاش دست دادم و حالش و پرسیدم-: چطوری سارنج ؟

-:خوبم پسر خاله.

روشا از اتاق بیرون اومد و سلام کرد.

به طرف روشا که کنار سهره وایستاده بود چرخیدم و سلام کردم.       براری رمان مجازی کلیک کنید

با سر به سهره هم سلام کردم : احوال سهره خانم.

لبخندی زد و گفت : سلام.

بازم مثل همیشه ارایش کرده بود.دلم می خواست همین الان بگم سهره عاشقتم.اما به طرف روشا برگشتم : چطوری روشا.

-:خوبم.برو لباس عوض کن بیا.چای می خوری ؟

-:اره دستت درد نکنه.نری بشینی به حرف زدن یادت بره چایی بدیا اشاره ای به سهره کردم.

همه خندیدند و بابا گفت : رایش سر به سرشون نزار.

چشمکی به بابا و عمو زدم و وارد اتاقم شدم.

امروز خوشکل شده بود.همیشه شال سفید که به سر می کرد صورتش نورانی تر میشد.

خدایا کمکم کن.

ز اتاق که بیرون اومدم نگاهی به اشپزخونه انداختم.سهره و روشا با هم حرف می زدن.وارد اشپزخونه شدم .

-:روشا باز که داری حرف می زنی.بیا برو به کارت برس.کلی کار داریم واسه فردا.

سهره چپ چپ نگام کرد و گفت : روشا به کارت برس درد این از تنهایی خودشه.

راست می گفت از اینکه با روشا حرف می زد می سوختم اما لبخندی زدم : اشتباه می کنی.اخه عین این پیره زنا وقتی می شینین به حرف زدن از کاراتون می مونین.در ضمن نمی خوام این همه با هم غیبت کنین به نفع خودتونه.

چشم غره ای بهم رفت و گفت : گناهش پای ماست پسر خاله.شما الکی حرص نخور.

روشا فنجان چای و دستم داد و گفت : بیا برو تو کاریت نباشه.

لیوان و گرفتم و در حالی که بیرون می رفتم گفتم : در کل بخاطر خودتون میگم.بالاخره باید نهی از منکر و امر به معروف کنم یا نه.

به سرعت از اشپزخونه بیرون اومدم.مستقیم رفتم و روی مبلی که کنار ستون قرار داشت و مخصوص خودم بود نشستم.

مامان و خاله مشغول حرف زدن بودن.

بابا و عمو هم مثلا داشتن تلویزیون می دیدن اما راجع به مسائل سیاسی مملکت بحث می کردن.

کنترل و از روی میز کش رفتم و رفتم سمت ترکیه.می خواستم اونجا رو کشف کنم.عاشق خواننده های ترکیه بودم.

یه جورایی هم برای جلب توجه سهره بود.اون عاشق اهنگای ترکیه بود اما معنیش و نمی دونست و برای اینکه براش معنی کنم میومد سراغم.

منم با جون و دل معنی می کردم.

داشتم کانالای تی وی رو عوض می کردم که نگاهم به طرف سهره کشیده شد که داشت به طرف اتاق می رفت.

لبخندی زدم.در همین حین سارنج گفت : اخه شما اگه از سیاست سر در میارین سیاست خانواده های خودتون و کنترل کنین چیکار به مملکت دارین ؟

همه خندیدن.سارنج 15 سال داشت و 2 سال از سهره کوچیکتر بود.بر عکس سهره که شیطون بود سارنج اروم بود. زیاد حرف نمی زد اما وقتی حرف می زد به جا و منطقی بود.شباهتی به سهره نداشت سارنج درست شبیه هانیه توسلی بود.البته مامان و خاله می گفتن درست شبیه منه.اما من مطمئن بودم شبیه هانیه توسلیه.

بابا هم به شوخی می گفت : سارنج شبیه هانیه توسلیه و توام شبیه اون پس تو نوع پسرونه هانیه توسلی هستی.

از حق نگذریم راست می گفت.

با زنگ در از جا پریدم و به طرف ایفون رفتم.

صدای عمو که توی گوشی پیچید هنگ کردم.اینا برای چی اومدن ؟ لعنت بر هر چی مزاحمه.

مامان پرسید : کیه رایش ؟

-:عمو اینا.

روشا اشاره کرد : در و باز کن.

در و باز کردم.در عرض چند ثانیه سالن خالی شد.بابا و عمو برای عوض کردن لباس وارد اتاق پایین شدن.

اخه ما و خاله اینا خیلی صمیمی بودیم و تنها کسایی بودن که وقتی میومدن خونه ما همه راحت بودیم.انگار یه خونواده بودیم و هر جا می رفتیم با هم می رفتیم.

مامان و خاله با دخترا رفتن تو اتاق روشا و منم چپیدم تو اتاق خودم.شلوارم و پوشیدم و تیشرتی طوسی که به تن داشتم و با یه پیراهن ابی عوض کردم.

در اتاق و که باز کردم سهره هم در اتاق روشا رو باز کرد.

لبخندی زدم.نگاهی بهم انداخت و گفت : پسر خاله یقه پیراهنت و درست کن.

ابروهام و بالا دادم.

-:یقه پیراهنم ؟

قبل از اینکه چیزی بگم به طرفم اومد و یقه پیراهنم و مرتب کرد.

بوی عطری که زده بود خیلی شبیه عطر من بود.

اره خودش بود.همون عطری که من می زدم بود.

از این عادتش خوشم نمی اومد همیشه عطرای مردونه میزد.تلخ و تند.

-:درست شد پسر خاله.

لبخندی زدم ویه تشکر خشک خالی .

صورتش و جمع کرد و با اخم به طرف اشپزخونه می رفت . یه مانتو سفید پوشیده بود و شلوار لی.

وارد سالن شدم و به طرف عمو و پسر عمو رفتم با اون احوال پرسی و رو بوسی کردم.

به طرف زن عمو رفتم و باهاش دست دادم و نگاهی هم به لیلا و لیدا انداختم و بدون اینکه بهشون نزدیک بشم سلام کردم و به سرعت ازشون دور شدم و به طرف جای همیشگیم رفتم و نشستم.

نگاهم و به صفحه تلویزیون دوختم.

با صدای رضا نگاهم و از تی وی گرفتم.اشاره کرد برم پیشش.

بلند شدم و به طرف رضا رفتم و کنارش نشستم.

-:چه خبرا ؟       چه خبرا؟....  

-:خبری نیست.تو چیکار کردی ؟تونستی معافی بگیری ؟

-:نه.بابا.بابا راضی نمی شه.می گه باید بری.

-:راست میگه.

-:تو خودت نرفتی سربازی نمی فهمی بابای تو که مثل بابای من نیست.

-:اما بری به نفعته...

در همین زمان سهره با سینی چای وارد شد.نگاهش کردم و گفتم : مرد میشی.

رضا چیزی نگفت.نگاهش کردم.به سهره حیره شده بود.ای خاک تو سرت.داره جهار چشمی می خورتش.پسره عوضی.

به سرعت بلند شدم و به طرف سهره رفتم و سینی و ازش گرفتم : من می برم.

با لبخند تو چشمام خیره شد و گفت : مرسی.


   ر شین وبلاگ رمان

نگاه رضا از روی سهره دور نمیشد . این ازارم می داد.

با چیده شدن میز شام همه به طرف میز رفتیم.

نگاهی به میز انداختم.

بابا و عمو و شوهر خاله کنار هم نشستن و رضا هم سمت چپ عمو نشست. بقیه هم کنار هم نشستن.سه تا صندلی کنار هم خالی موند.روشا و سهره تو اشپزخونه بودن.

زود کنار رضا روی یکی از اون سه صندلی نشستم . سارنج سمت دیگه بود.مطمئن بودم روشا بین سارنج و سهره می شینه .

حدسم درست بود سهره کنارم نشست.برای خودم که غذا می کشیدم برای سهره هم کشیدم.لبخندی زد و تشکر کرد.به یه لبخند شیرین مهمونش کردم.

سر که بلند کردم نگاههم به لیلا که به ما خیره شده بود افتاد.داشت با چشماش ما رو می خورد.با حرص سرم و به زیر انداختم و مشغول خوردن شدم.

از بین حرفهای داستان به گذشته ها و بچگیا و شیرین زبونیای ما کشیده شد.مامان با ذوق و شوق فراوان از بچگیای سهره می گفت.

-:یادش بخیر هر وقت گریه می کرد باید براش بستنی می خریدی.

با این حرف مامان خندیدم.

خاله چشمکی زد و گفت : خودت و دست کم گرفتی ؟ بستنیا رو که تو می خریدی.

مامان ادامه داد : مهر که شروع شد از همون روز اول ظهر شد این نیومد خونه.دلم هزار راه رفت.اخه این بچه کجا رفته ؟

تو همین زمان خواهرم زنگ زد که نگران نباش رایش اینجاست.

نگو اقا بعد از مدرسه میره دیدن دختر خالش.ناهارم خونه خاله بخوره بعد بیاد خونه.

بعد از اون تا وقتی اینا برن قزوین همین شکلی بود.رایش برای ناهار نمیومد خونه.

همه خندیدن.نگاهم به طرف سهره کشیده شد.لبخندی بر لب داشت.نتونستم خودم و کنترل کنم و زدم زیر خنده.

بابا گفت : بله بایدم بخندی.دارن شاهکارای شما رو تعریف می کنن.

سهره خندید و گفت : عمو خود شما از اینکارا نکردین ؟

بابا نیشخندی زد : چرا عمو جون.اما نگیم بهتره.

بعد از شام دخترا مشغول جمع کردن میز شدن.اقایون و خانم ها هم به سالن رفتن.

رضا هم درست رو به روی اشپزخونه جای گرفت.

به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.حالا انرژی گرفته بودم.دلتنگیم از بین رفته بود.

تو همین حال بودم که کم کم خوابم گرفت.

با سر و صدایی که از سالن میومد چشم باز کردم.نگاهی به اطراف انداختم.بلند شدم ساعت نزدیک 12بود.

از اتاق بیرون رفتم.مامان و خاله تو سالن حرف می زدن

گفتم : رفتن ؟

مامان بلند شد :اره فدات شم مادر همه رفتن.

-:بابا اینا کجان ؟

-:رفتن بخوابن.

کنار خاله نشستم:احوال خاله خانم ؟

-:سلامتی.صحت خواب.خسته بودیا.

-:اره بابا.بیدارم می کردین.زشت شد رفتم خوابیدم.

مامان گفت : نه.بابات گفت خسته بودی.می دونن دیگه سرت خیلی شلوغه.

-:مامان چایی داری تشنم شد.

-:هنوز نه.اما سهره الان داشت اماده می کرد.یکم صبر کن اماده بشه.

اینم یه شباهت من و سهره بود که قبل از خواب چایی می خوردیم.

-:کجا رفتن ؟

مامان کنارم نشست : کیا ؟

-: دخترا دیگه.

حاله گفت : سارنج و روشا اتاق روشا هستن.

سهره هم رفت بالا الان میاد.

رفت بالا ؟ هی هی . چطوری پاشم برم بالا ؟ یکم می تونم باهاش حرف بزنم.

یکم این پا و اون پا کردم و بالاخره بلند شدم و رفتم اتاقم.لباسام و عوض کردم و حولم و برداشتم.

این بهترین بهونه بود.من عادت داشتم بالا برم حموم.طبقه پایین احساس خفگی می کردم.

مامان گفت : میری دوش بگیری ؟

-:اره برم یه دوش بگیرم.خستگیم رفع شه.

-:باشه.زود بیا.

به سرعت از پله ها بالا رفتم.

در و اروم باز کردم تا بابا و عمو بیدار نشن.

نگاهی به اتاق انداختم.سهره نبود.

یکدفعه نگاهم به سالن افتاد.توی تاریکی سالن.روی کاناپه نشسته بود.

چراغ و روشن کردم : اینجا چرا نشستی؟

-:هیچی.هیمنطوری.

-:مامان گفت چای دم کردی.

-:اره می خوری ؟

-:البته.یه دوش بگیرم میام.

-:باشه.پس من میرم پایین.

بلند شد.از کنارم که رد میشد.مغزم به کار افتاد.تا کی می خواستم خفه بشم ؟ تا کی می خواستم دوست داشتنم و پنهون کنم ؟

من عاشقش بودم.باید ساکت می موندم.دوسم داشت ؟ الان چیکار باید می کردم ؟

به خودم که اومدم سهره رفته بود و من همونطور وسط سالن ایستاده بودم.

نفس عمیقی کشیدم و به طرف حموم رفتم.

بازم سکوت.بازم غرور.بازم...

با لباس زیر دوش ایستادم و چشمام و بستم.

من دوسش داشتم.همیشه دوسش داشتم.بیش از اندازه می خواستمش.حتی بیشتر از خودم.

چشمام و باز کردم.نمی تونستم زمان با اون بودن و از دست بدم.سریع دوش گرفتم و بیرون رفتم.چراغا خاموش بود. از کمدم توی این طبقه لباس برداشتم و پوشیدم.

جلوی اینه ایستادم تا موهام و خشک کنم.

موهای من به قهوه ای مایل به سیاه می زد.

موهام و تقریبا با حوله خشک کردم.یه شلوار ورزشی ابی و تیشرت ابی پوشیدم و پایین رفتم.

مامان و خاله برای خواب به اتاق مامان رفته بودن.

تنها چراغ اتاق روشا و چراغ خوابای سالن روشن بود.

چند ضربه به در اتاق روشا زدم :بیام تو ؟

صدای فریاد سارنج بلند شد : نه.نیا.

خندیدم و گفتم : من اومدم.

صدای داد سارنج بلندتر شد.وارد اتاق شدم.

سارنج روی تخت کنار روشا نشسته بود و سهره روی زمین.

رو به سارنج گفتم : نمی خوای بخوابی ؟ دیر وقته بچه ها باید زود بخوابن.

-:هر وقت تو بخوابی منم می خوابم پسر خاله.

ماشاا...هیچ کدوم از زبون کم نمی اوردن

رو به سهره ادامه دادم : نمی خوای به ما یه چایی بدی ؟

سهره بلند شد و گفت : خودت دست داری می ریختی دیگه.

-:خدایا خدایا از دست بچه های این دوره زمونه.

سهره در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : انگار خودت از ما نیستی.چند سال بزرگتری مگه ؟

-:سهره خانم من هشت سال از تو بزرگترم.همینم زیادیه.

سهره از اتاق بیرون رفته بود.

سارنج گفت : بابا دنیال کاراشه.تا شهریور می ره.

با تعجب پرسیدم : کی ؟

روشا گفت : مگه نمی دونی ؟ سهره داره میره فرانسه.

چی ؟ اینبار مثل برق گرفته ها شدم.سهره داره میره ؟ مگه به همین اسونیه ؟ داشت می رفت ؟ روشا انگار متوجه حالم شد.

-:رایش حالت خوبه ؟

-:اره.اره.خوبم.میرم چایی بخورم.

به طرف اشپزخونه رفتم.سهره بره چه غلطی بکنم ؟ سهره بره ؟ نباید بره. مگه می تونه بره ؟ پس من چی ؟

18 سال بخاطر اون زندگی کردم.بخاطر اون تلاش کردم.کار کردم درس خوندم همش بخاطر اون.تا اون و خوشبخت کنم.حالا می خواست بره ؟ با چه حقی می خواست بره هان ؟

من بدون اون می میرم.

نفهمیدم چطور جلوش ایستادم و تو تاریکی به چشماش زل زدم.

-:چیزی شده پسرخاله ؟

-:نگفته بودی می خوای بری ؟

لبخندی زد -: فکر می کردم می دونی.

-:کسی به من چیزی نگفته.

-:حالا مگه چی شده.هنوز دوماه وقت هست.

-:فقط دوماه ؟ چرا نگفتی ؟

-:چی باید می گفتم . پسر خاله من دارم میرم خارج از کشور.مگه می خواستی چیکار کنی ؟ فوقش می گی به سلامت دختر خاله.اونجا مواظب خودت باش.به هر کسی اعتماد نکن و از اینجور حرفا...

خواستم بگم می گفتم دوست دارم.نرو بخاطر من نرو.بخاطر عشقم نرو.تنهام نزار بدون تو می میرم.

اما بازم لال مونی گرفتم و نگاش کردم.

فنجانم و دستم داد و گفت : چاییت سرد میشه.

نگاهی به فنجان انداختم.همونطور که می خواستم پررنگ و داغ بود.

اما گفتم : این سرده.

فنجان و از دستم کشید و به طرف سماور رفت.

بهش خیره شدم.موهای بلندش از زیر شال بیرون زده بود.چشماش بخاطر کم خوابی یکم خمار بود و این زیباترش کرده بود.

فنجانش و برداشت و رو به روم نشست.بهش خیره شدم.دوماه ؟ چقدر زود ؟ بعد از دوماه اومده میگه می خوام برم.

مگه به این اسونیه ؟ من نمی زارم بری.اخه رایش تو جربزه داشتی زودتر از اینا اعتراف می کردی.خلی دیگه ... اگه نبودی این مدت اعتراف می کردی اینطور تو هچل نمی افتادی.اره دیگه تقصیر خودته.خود کرده را تدبیر نیست.

با صدای سهره به خودم اومدم : پسر خاله بازی بیارم ؟

فنجان و به طرفش گرفتم : اگه بیاری ممنون می شم.

فنجان و که از دستم می گرفت.دستش خورد به دستم.یه لحظه نگام کرد.منم بهش لبخند زدم.دستاش داغ بود.... می تونستم دوری این دستا رو تحمل کنم ؟ می تونستم بدون احساس این دستا زندگی کنم ؟ نمی تونستم... دلم می خواست رو به روش بشیتنم و بگم سهره دوست دارم.بدون تو می میرم....اما نه جراتش و داشتم نه غرورم اجازه می داد.

سهره فنجان چای و جلوم گذاشت.

گفتم : میری درس بخونی ؟

-:اوهومم.کاره دیگه ای ندارم.

-:عمو چطور راضی شد ؟

-:با کلی زحمت راضیش کردم.

-:پس داری میری!!!

-:اره.

-:دلت برای اینجا تنگ نمی شه ؟

-:خیلی تنگ میشه.

-:برای بچگیامون.مادرت پدرت.سارنج.روشا.

-:چرا اما برای رسیدن به اهداف باید قوی بود.

-:مگه اینجا نمی تونی به اهدافت برسی ؟

-:نه.اینجا خیلی عقب تر از بقیه جاهاست.

-:ازت توقع همچین حرفی نداشتم.

-:وا...چرا پسر خاله ؟

-:سهره تصمیمت برای رفتن خیلی جدیه ؟

-:نمی دونم.گاهی دو دل میشم.از طرفی دوست دارم برم.از طرفی هم دلم می خواد بمونم

-:پس بمون اجباری برای رفتن نیست.

-:نمی تونم بمونم.دلیلی برای موندن ندارم.

باید می گفتم بخاطر من بمون.برای من بمون.اما زبونم لال شده بود و حرف نمی زد.

روشا بیرون اومد و گفت : چقدر می خورین پاشین بخوابین دیر وقته.

سهره چشمکی زد و گفت : تا حالا دیدی ما به این زودی بخوابیم ؟

حرفش و تایید کردم و گفتم : تو برو بخواب.

روشا سری به تاسف تکون داد و گفت : من میرم بخوابم.شما هم پاشین بخوابین.سهره تو بیا بخواب این الان بیدار شده دیگه کجا می خواد بخوابه ؟ مثلا فردا می خواد بره سرکار.

-:کی گفته میرم سره کار ؟ فردا می خوام بمونم خونه و استراحت کنم.

روشا کنارمون نشست و گفت : چند بار به بابا گفتم براش شرکت باز نکن.این اگه رئیس بشه می خوره می خوابه گوش نکرد.

چشم غره ای به روشا رفتم : دستت درد نکنه.من که الان چند هفته هست جمعه ها هم کار کردم.باید گاهی استراحت کنم.

-:تو که کم نمیاری.

روشا بلند شد و به اتاقش رفت.

بلند شدم و در حالی که به طرف اشپزخونه می رفتم گفتم : بهتره فکر رفتن و از سرت بیرون کنی.اینجا خیلی پیزا داری.اونجا چی داری ؟ فقط برای درس خوندن می خوای بری.

سهره به دنبالم اومد.

فنجانم و توی ظرفشویی گذاشتم و گفتم : برای خودت می گم.

سهره مشغول شستن فنجان ها شد و در همان حال گفت : اولا تو هنوز یاد نگرفتی فنجونت و بشوری بزاری سر جاش ؟

دوما اونجا موفقیت در انتظارمه.

چطور بگم می خوام اون فنجون با دستای تو شسته بشه.

داشتم از پشپزخونه بیرون می رفتم که گفت : دستم درد نکنه بابت چایی.

-:یعنی بگم دستت درد نکنه.

-:اگه خستت می کنه نگو....

-:حالا که گفتی دستت درد نکنه....

برگشتم پشت سرش ایستادم.بوی عطرش ، نفساش.همه توی وجودم اتیش به پا می کرد.می خواستم الان بغلش کنم.

دستم و به طرف شونش بردم.می خواستم بگم دوست دارم سهره.اما با تکونی که خورد دستم و پس کشیدم و از اشپزخونه بیرون زدم.

جلوی تلویزیون روی کاناپه دراز کشیدم و کنترل و بدست گرفتم کانال ها رو عوض می کردم و اما با خودم درگیر بودم که صدای سهره بلند شد : بزار بمونه.

با تعجب سر بلند کردم و گفتم : چی ؟

-:بزن 26 تویلایت و می ده.

روی 26 توقف کردم و به صفحه تلویزیون دوختم و گفتم : این دیگه چیه نگاه می کنی ؟ مزخرفه.اینا رو نگاه می کنی.شب خوابای بد می بینی.

-:اشتباه گرفتی اقا.این توئی با دیدن فیلمای ترسناک شب تا صبح پیش مامانت می خوابی.

بله بله ؟

قبل از اینکه چیزی بگم ادامه داد : در ضمن این اصلا ترسناک نیست.می ترسی می تونی بری اتاقت بگیری بخوابی...

-:اول از همه من نشستم پای تی وی.

-:من ایمجا مهمونم باید احترامم و نگه داری.

-:برو بابا.

دیگه حرفی نزد.منم نگاهم و به تی وی دوختم.

چیزی از ماجرا سر در نمی اوردم پرسیدم : حالا ماجراش چیه ؟

-:این قسمت 1 هست.کلش 4تا کتابه.قسمت 5هم نصفه نوشته شده.چون وسطا لو رفته دیگه ننوشتن.

فیلماشم تا قسمت 4پارت 1 درست شده.پارت 2 هنوز نیومده بازار.انصافا فیلم خوبیه.

اشاره ای به تلویزیون کردم و گفتم : اینا همدیگر و دوست دارن ؟

-:اره اینا عاشق هم هستن.پسره خون اشامه.دختره تو مدرسه عاشقش شد.پسره هم از همون اول عاشق دختره شده بود.اولا دختره نمی دونست این خون اشامه اما الان فهمیده پسره خون اشامه.اما با این همه بازم دوسش داره.

-:دیوونه هست.از جونش سیر شده.

-:جالبش اینجاست پسره خون این دختر و بیشتر از هر خونه دیگه ای طالبه اما ون عاشق دختره هست جلوی خودش و می گیره.

-:اخرش چی میشه ؟

-:با هم ازدواج می کنن و صاحب یه دختر نیمه انسان نیمه خون اشام میشن.اخر داستانم پسره دختره رو تبدیل به خون اشام می کنه.

-:می خواد مثل خودش بشه ؟

-:خواسته دختره هست.عشقشون خیلی شیرینه.

-:جالبه.

-:اره من که خیلی دوست دارم این فیلم و

-:اگه ادامش به بازار نیومده از کجا میدونی ؟

-:من کتاباش و خوندم.

بلند شدم و به طرفش رفتم.کنارش نشستم و گفتم : سهره عشق اینا یه عشق واقعیه.

-:اره.مخصوصا قسمت دوم که پسره می زاره میره دختره مریض میشه.بعد پسره می فهمه دختره مرده میره خودش و بکشه.

-:اگه پسره اینقد رعاشقه چطور می تونه دوری عشقش و تحمل کنه ؟

به طرفم برگشت و گفت : تو نمی تونی دوری عشقت و تحمل کنی ؟

-:من بدون اون می میرم.

چشمکی زد و گفت : خوش به حال عشقت.

-:عشق من خوشبخت ترین دختر دنیاست.

-:نچایی پسر خاله.چه نوشابه ای هم برای خودش باز می کنه.

-:واقعیت و دارم می گم.

خندید و گفت : بسه پسر خاله جو گرفتت برو بخواب.الان کار دستمون میدی.

نگاهش و به صفحه تلویزیون دوخت.

به نیم رخش خیره شدم.

دیگه نمی تونستم.

نمی دونم یه لحظه چه حسی بهم دست داد اما دستش و گرفتم و به طرف خوددم برگردوندم.به چشماش خیره شدم.

داشت با تعجب نگاهم می کرد.تو چشماش چی بود ؟ دوسم داشت ؟ نمی تونستم تشخیص بدم.چشماش رنگ محبت و خشم داشت.

کدوم و باید باور می کردم ؟ خشمش یا محبتش و ؟

نگاهم از روی چشماش به طرف لباش کشیده شد.

لبام و روی لباش گذاشتم و دستم و دورش حلقه کردم.

دقایقی بعد زیر گوشش زمزمه کردم : دوست دارم.

حرکتی نمی کرد.دوست داشتم اونم جواب بوسه هام و بعده.اینبار که لباش و می بوسیدم اونم لبام و بوسید.

لحظاتی بعد ازم جدا شد و به طرف اتاق روشا رفت.در سکوت به رفتنش خیره شدم.و با لبخند دستم و روی لبام کشیدم.

من عاشق بودم.با صددای سارنج چشم باز کردم ، با لبخند نگام کرد و گفت : پسر خاله پاشو همه منتظرن.

نگاهی به ساعت انداختم یه ربع به نه بود.

با یاداوری دیشب لبخندی زدم و بلند شدم.

-:باشه.الان میام.

سارنج در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : زود بیا.

بلند شدم و دست و صورتم و شستم.لباسام و عوض کردم و از اتاق بیرون زدم.

همه پشت میز نشسته بودن جز سهره.

رو به روی خاله نشستم و گفتم : سحر خیز شدین !!!

بابا با خنده گفت :همه سحر خیز بودن.شما دیر بیدار شدی.داری دست پیش می گیری ؟

لبخندی زدم و گفتم : سهره هنوز خوابه ؟

روشا گفت : دیشب نخوابیده.هر وقت بلند شدم بیدار بود.الان خوابیده.

-:اوه.اوه بهش گفتما از این فیلمای ترسناک نبین.

با این حرفم بحث در مورد فیلمای ترسناک باز شد اما تمام حواسم من به سهره بود.من شوخی می کردم که می گفتم : با دیدن فیلمای ترسناک نمی تونی بخوابی...سهره عادت داشت فیلمای ترسناک ببینه و عین خیالشم نباشه.

بعد از صبحونه مامان و خاله اماده شدن برن خرید.بابا و عمو هم از خدا خواسته اماده شدن و رفتن گردش.بر خلاف خیلی از باجناقها بابا و عمو خیلی صمیمی بودن.یادم باشه بزنم به تخته چشمم شاید شور باشه.

سارنج و روشا هم اویزون مامان و خاله شدن.

همه اماده برای بیرون رفتن بودن که گفتم : بابا کی می خواد واسه ما ناهار درست کنه ؟

خاله با لبخند گفت : تو که دست پختت خوبه.ناهارم درست کن.

-:خاله مردی گفتن زنی گفتن.

مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت : خوشم باشه.حرفای جدید می زنی رایش!!!از کی تا حالا مرد شدی ؟

دستام و به علامت تسلیم بالا بردم : من تسلیمم شوخی کردم.قیمه درست کنم برای ناهار ؟

سارنج بالا پرید و گفت : از دست تو وسهره اونم هر وقت بخواد غذا درست کنه میره سراغ قیمه.حالا ببینم دست پخت تو هم مثل اون عالیه یا نه.

چشمکی زدم و با صدای بلند گفتم : دست پخت من خیلی بهتره.

مامان به طرف پله ها رفت و گفت : اروم حرف بزن.سهره خوابه.چه خبرته بلندگو قورت دادی ؟

نیشخندی زدم و به طرف حیاط رفتم که مامان اینا از خونه بیرون رفتن.

با بسته شدن در به خونه برگشتم.

مستقیم به طرف اتاق روشا رفتم.سهره روی تخت خوابیده بود.موهاش روی تخت پخش شده بود و بوی عطرش تمام اتاق و پر کرده بود.

به طرفش رفتم و کنار تخت نشستم.

چشماش احساس کردم تکون خورد.

خم شدم و پیشونیش و بوسیدم.

تکون خورد و به سمت دیوار چرخید.

لبخندی زدم و سرم و میون موهاش بردم.بوی خوش شامپو می داد.

سرم و روی شونش گذاشتم و گفتم : دوست دارم.

تکونی نخورد.

-:می دونم بیداری...سهره من دوست دارم.

بلند شد و گفت : مزخرف نگو ... با چه حقی این کار و کردی ؟ اصلا تو این اتاق چیکار می کنی ؟ برو بیرون نمی خوام ببینمت.

با تعجب نگاهش کردم.

-:من دوست دارم ؟

-:إإإ ؟ فکر کردی من از اونام باهاشون بازی کنی ؟ نخیر اقا من لیلا نیستم با چند تا دوست دارم خرم کنی....پاشو برو بیرون تا عصبانی نشدم.

-:چی داری می گی ؟ به لیلا چه ربطی داره ؟ من به کی گفتم دوست دارم ؟

با خشم نگاهم کرد و گفت : رایش خود لیلا گفت دوسش داری.دیگه نمی تونی دروغ بگی.... من از اوناش نیستم برو بیرون وگرنه به مامان و خاله می گم چیکار کردی.

اینبار عصبانی شدم : چی داری می گی برای خودت ؟ کی گفته من لیلا رو دوست دارم ؟ خودش غلط کرده !!! من از اون دختره متنفرم...تو چرا باور کردی ؟ می خوای به مامان اینا چی بگی ؟ می خوای بگی رایش گفت دوسم داره ؟ قبل از تو خودم می گم.من نمی زارم بری....

-:می خوام برم.می خوام از دست تو خلاص شم....نمی تونی جلوم و بگیری.

بازوهاش و گرفتم و به طرف خودم برگردوندم.

اشک تو چشماش حلقه زده بود . سرش و به طرف دیگه ای برگردوند.

نگاهش و دنبال کردم.به اینه میز ارایش روشا چشم دوخته بود.

-:به من نگاه کن سهره....

بیخیال نگاهش و به اینه دوخته بود.

بازوهاش و فشار دادم و گفتم : سهره من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟

حرفی نزد

-:نگام کن سهره.لیلا دروغ گفته.من فقط تو رو دوست دارم.همیشه داشتم...تو نباید بری....من بدون تو نمی تونم....نمی زارم بری...

زمزمه کرد : می رم رایش نمی تونی جلوم و بگیری...

با خشم گفتم : نمی زارم بری سهره...تو باید با من باشی....اجازه نمی دم بری....

حق نداری بری...

اینبار با فریاد گفت : می رم .

دستاش و ول کردم و بلند شدم.در حالی که از اتاق بیرون می رفتم گفتم : اجازه نمی دم.

نمی دونم چطور در برابر بابا نشستم و گفتم می خوام زن بگیرم.اونم کی سهره.

بابا یکم نگام کرد و گفت :پس بالاخره ادم شدی و داری به حرفم می رسی.

اخه این پیشنهاد و بابا خیلی وقت پیش داده بود اما من قبول نکردم.یعنی تا همین چند ماه پیش سهره رو یه بچه می دیدم و نمی خواستم باور کنم عاشقشم و میخوام شریک زندگیم باشه.

بابا پرسید : چرا الان نظرت عوض شد ؟

-:داره میره بابا.نمی خوام از دستش بدم.همین امشب کار و تموم می کنین ؟

-:اول باید با مادرت حرف بزنم.

تو اتاقم نشسته بودم.و داشتم فکر می کردم سهره قبول می کنه یا نه ؟ خدایا اگه قبول نکنه زنم بشه من چه غلطی کنم ؟ چرا قبول نکنه.مگه من چمه ؟ همه میگن خوشکلم.خوش تیپم. تحصیل کرده هم هستم.وضع مالیمم که بد نیست.خونه و ماشینم دارم دیگه چی می خواد ؟ اصلا اون چی می خواد از یه مرد ؟

با ضربه هایی که به در خورد چشمم به طرف در چرخید.مامان وارد اتاق شد و گفت :رایش مادر بابات چی میگه ؟

می دونستم راجع به چی حرف می زنه ؟

-:همش راسته.

-:یعنی با خالت اینا حرف بزنیم ؟

-:مامان زودتر.سهره داره میره.

-:صبر کن رایش جان.معلوم نیست قبول کنن.اصلا نظر سهره رو می دونی ؟ شاید نخواد باهات ازدواج کنه !!!

-:شما چی فکر می کنی ؟

-:من فکر می کنم اونم تو رو دوست داره.

با این حرف مامان دلم می خواست بپرم بالا و صورت مامان و چندتا ماچ ابدار بکنم.اما من خود دارتر از این حرفا بودم.مثل یه اقا نشستم و فقط یه لبخند زدم.

-:رایش من مطمئنم خالت و شوهر خالت قبول می کنن.اما از سهره مطمئن نیستم.حواست باشه اگه جواب سهره نه بود نمی خوام مشکلی با خواهرم داشته باشم.ما باید همینطور صمیمی با هم ادامه بدیم.

-:مامان شما می خوای با رد شدن از طرف سهره بازم تو روش نگاه کنم.

-:اره.تو داری یه پیشنهاد میدی و باید منتظر جوابشم باشی.ممکنه رد بشی یا قبول بشی در همه حال سهره دختر خالت و همبازی بچگیات می مونه.حق نداری به روابط ما لطمه بزنی.اگه همچین کاری می کنی از همین الان باید بگم من هیچ حرفی نمی زنم.

-:مامان...

-:مامان بی مامان.من می دونم الان که داره میره به خودت اومدی اما نمی خوام خواهرم و از دست بدم.ترجیح میدم پسرم و از دست بدم تا خواهرم.پس اگه همچین کاری بکنی مطمئن باش من طرف تو نیستم.

-:باشه مامان.باشه.

-:قول بده.

-:قول میدم مامان

-:پس من میرم به بابات خبر بدم.

-:ممنون مامان.

مامان ه از اتاق بیرون رفت دیوونه شدم.سهره من و می خواست ؟ سهره باور کن دوست دارم.لیلا اون مزخرفات و چرا گفته بود ؟

شماره لیلا رو گرفتم : سلام دختر عمو.

-:رایش توئی ؟

-:بله خودمم.

-:چطوری پسر عمو ؟ چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی ؟

-:از حالی که شما برام درست کردی عالیم.دختر عمو من کی به تو ابراز علاقه کردم ؟ چرا دروغ گفتی ؟

-:من چیزی نگفتم.

-:یعنی به من اشتباه گفتن ؟

-:کی گفته ؟

-:چند نفری گفتن

-:دروغه.

-:یعنی اون چند نفر دروغ گفتن و تو تنهایی راست می گی.

-:برای من پاپوش دوختن.

-:اشتباه کردی دختر عمو.یه بار دیگه بشنوم همچین اشتباهی کردی بد جور باهات برخورد می کنم.حواست باشه با کی طرفی.

قبل از اینکه چیزی بگه گوشی و قطع کردم.خاموشش کردم و روی میز گذاشتم.

می خواستم برم بیرون ببینم چه خبره ؟اما از طرفی هم فکر کردم الان دارن باهم حرف می زنن نمی تونم برم بیرون.

توی اتاق قدم رو می رفتم.

 

نظرات  (۲)

   شین براری. رمان.  نویس نیست.   اینو کس دیگه ای نوشته.    شما تحقیق کن.  چون شین براری. داستان کوتاه و بلند مینویسه.  و. هیچ کدام از. شگردهاش اینجا نیست.  این رمان مبتدی رو بهش. نسبت ندید 

  • شهروز براری صیقلانی
  • بنده   شین براری ام    و تایید میکنم  که بنده  هرگز  توانایی نگارش و خلق  رمان را نداشته ام  و  علاقه ای نیز به خلق رمان عاشقانه  در من وجود نداشته 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی