رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

 

حتما   شما هم  در مورد دیده شدن از ما بهترون داستان هایی رو از بزرگترهای فامیل شنیدید در این پست داستان هایی در مورد ماجراها و تجربیاتی که افرادی در زمینه ماورایی ( ملاقات با اجنه ها بصورت تصادفی) داشتن و به گفته ی خودشون واقعی هست رو براتون قرار دادم

بنده هیچ اطلاعی از صحت این داستان ها ندارم و برای سرگرمی این مطالب رو براتون قرار دادم

 

 

 

 

تصاویر و ویدیو هایی که قابل پخش نبود رو میتونید از اینجا دانلود کنید

دانلود با حجم 60 مگابایت

سری دوم با حجم 35 مگابایت

 

خانه ی قدیمی:

 من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای     پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.

همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم می  خوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.

 

من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی   مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟ . درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم.

 

همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد...

 

کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم...

 

 

برجک :

روز اولی بود که پامو میذاشتم تو پادگان...
پادگانمون وسط کویر های شهرستان میبد توی یزد بود
وسط مرداد ماه بود هوا خیلی خیلی گرم بود و هرجارو که میدیدی فقط کویر بود
جو پادگانم خیلی جو سنگین و فوق العاده نظامی تر از نظامی بود
کسی با سربازای جدید حرف نمیزد و بهتره بگم اصلا آدم حساب نمیکردن
سنگین ترین کارا رو دوش سربازای جدید بود
از همون روز اول ورودم به هرکی میرسیدم ازم میپرسید جدیدی ؟ میگفتم آره میگفت بالای برجک خوش بگذره...!!

 

 

منم متوجه   حرفشون نمیشدم پیش خودم فکر میکردم برجکم یه پسته دیگه مثله بقیه پستا ... اولش پستای تیمی مثل گشت و نزدیک پادگان رو بهم دادن تا توجیح بشم تو کل این مدت هم سربازا و فرمانده ها کلی داستان از جن و دیو و ارواح که تو پادگان بود برامون تعریف میکردن و میگفتن هر چندوقت یکبار یه سرباز اینجا روانی میشه و میفرستنشون خونه حتی چنتاشون معافیت دائم گرفتن منم پیش خودم گفتم سربازا زرنگن اینطوری خدمت رو دور زدن...!

یکی دو هفته این طوری گذشت تا اینکه من با یکی از سربازای نسبتا قدیمی آشنا شدم و طولی نکشید که رفیق شدیم ازش پرسیدم داستان برجک چیه؟؟؟؟ گفت تو این پادگان بیش تر از 10 تا برجک هست همشون به هم نزدیکن اما فقط یدونشون از همه خیلی دورتره که تقریبا سمته کوههای پشت پادگانه و خیلی ترسناکه شایعه شده اونجا پر از جنه ... و کسی پست نمیده اونجا غیر از جدیدا و سربازای تنبیهی ...! ازش پرسیدم تا حالا اونجا پست دادی؟؟؟ گفتش آره هزار بار اما من که چیزی ندیدم شاید فقط ترسوها میبینن اما یه شب یه سرباز از ترسش تشنج کرد رنگش مثل گچ شده بود و زنگ زدن به خانوادش و اومدن بردنش...!

خلاصه بعد از مدتها نوبت به من رسید که برم بالای همون برجک سربازای قدیمی خیلی چیزا تعریف میکردن اما راستشو بخواین همش به خودم فحش میدادم که چرا اومدم    خدمت... بالاخره ماشین رسید به برجک ( برجک فاصلش زیاد بود و با ماشین عوض میکردن پستارو) بسم الله گفتم و رفتم بالا همه چی باهام بود بی سیم و اسلحه و یه فانوس کوچیک ....

خلاصه تنها شدم و تا جا داشت با دوربین دور و برمو نگاه میکردم که ببینم چیزی به چشمم میخوره یا نه 1 ساعت از پستم گذشته بود همش خدا خدا میکردم تموم بشه که دیدم به نفر از سمته کوههای پشت پادگان داره میاد سمتم ... اولش فکر کردم گشته اما نه یه پسر جوون با یه لباس خاکستری دقیقا مثل لباسای خودمون نزدیک تر شد میخواستم شلیک کنم اما ترسیدم توهم باشه و دردسر درست بشه برام انقدر اومد جلو که تونستم صورتشو ببینم خوب که دقت کردم دیدم خودمم!!!!!

 

اصلا باورم نمیشد صحنه ای رو که میدیدم یهو انگار سرم سنگین شد و بدنم نمیتونست سرمو نگه داره از برجک اومد بالا وقتی چشمام تو چشماش افتاد، دیدم دقیقا خوده خودمم ، چشمای خون افتاده و صورت سیاهی داشت و یه لبخند شیطنت امیز رو لباش، زانوهام سست شده بود و میلرزید و فکم قفل شده بود ، دستامو نمیتونستم تکون بدم فقط چسبیده بودم به دیوار و لبام همش میلرزید،
اومد جلو تر قلبم داشت از جا در میومد تا نزدیکم شد یه سیلیه محکم بهم زد و از حال رفتم ... وقتی بیدار شدم دیدم همه دورم جمعند تو بیمارستان و دکتر بهم گفت حالت خوبه ؟؟ اما من نمیتونستم حرف بزنم .. اشکم درومد ولی هرکاری کردم نتونستم حرف بزنم. .... بالاخره منو فرستادن تهران و بعد از شش ماه تونستم حرف بزنم و انتقالی گرفتم اومدم تهران...

 

 

لامپ های روشن و خاموش

چند ماه پیش عصرپاییزی ، خونه تنها بودم داشتم تلویزیون نگاه می کردم ، هوا کم کم داشت تاریک می شد ،رفتم همه ی لامپها ی اتاق ها و حیاط رو روشن کردم دوباره اومدم تلویزیون نگاه کنم ، بعد از مدتی ناخودآگاه احساس خوف و ترس کردم، در حالی که بارها و بارها من روزها و شب ها خونه تنها مونده بودم و این اولین بار بود که بی دلیل می ترسیدم ، احساس می کردم کسی به جز من هم تو خونه اس و حرکاتمو زیرنظر داره و مواظب منه ، پیش خودم گفتم شاید تنهایی باعث همچین احساسی شده ،

برا همین زنگ زدم به مامان و بابام و پرسیدم که کی از عروسی برمیگردن ، اونا هم گفتن که ساعت 9 ، 10 شب میان... سه چهار ساعت تنهایی تو اون شرایط برام واقعا سخت بود ،یا باید سه چهار ساعت تو اون سرما میزدم بیرون یا از دوستان و آشنایان دعوت می کردم بیان خونمون ، پس زنگ زدم به دو تا پسرعموهام و سعی کردم بدون اینکه متوجه ترس من بشن دعوتشون کنم تا بیان، گفتم که آهنگهای جدید دانلود کردم فلش مموریشونو بیارن تا آهنگ بزنم ، خوشبختانه اونا هم قبول کردن ولی بیست ، سی دقیقه طول می کشید تا اونا برسن ، به ناچار صدای تلویزیونو زیاد کردم و سعی کردم خودمو مشغول نگه دارم ... ولی رفته رفته احساس ترس و خوف من بیشتر می شد و صورتم از ترس عرق کرده بود...

 

 

 

بعد بیست دقیقه دیگه نتونستم بمونم، پیش خودم گفتم الانه که برسن، چند دقیقه بیرون باشم بهتر از این که اینجا تنها باشم ، رفتم کاپشن و کلاهمو برداشتم و پوشیدم، چراغهای اتاق رو خاموش کردم ، فقط چراغ حیاط رو روشن گذاشتم ... اومدم در حیاط رو باز کردم رفتم بیرون تا خواستم در رو ببندم پسر عموم داد زد نبند اومدیم ... بعد سلام و احوال پرسی پرسید جایی می خواستی بری ؟ منم برا اینکه متوجه قضیه نشن گفتم نه می خواستم برم یک کم برا امشب میوه و تخمه و آجیل خرید کنم تا دور هم خوش باشیم ! پسر عموهام نذاشتن گفتند فقط نیم ساعت می تونند باشند چون کار واجبی دارند باید برند ... حالا من مونده بودم که بعد نیم ساعت که اینا رفتند می خوام چیکار کنم ....

 

با هم رفتیم تو خونه وارد حال شدم کلید چراغ رو زدم روشن نشد ، رفتم کلید چراغ اتاقهای دیگه پذیرایی ، خواب ، آشپزخانه رو هم زدم بازم روشن نشدن ، با نور موبایل کنتور برق را رو هم چک کردیم درست بود بعد چند دقیقه تلاش ، پسرعموم گفت حتما لامپها اتصالی چیزی شده سوختن ، چهار پایه آوردم رفتم بالا لامپ رو چک کنم دیدم لامپ باز شده و هر لحظه امکان داشت بیافته پایین، انگار یکی لامپها رو باز کرده بود ،لامپ رو سفت کردم روشن شد، در کمال ناباوری تمام 5 لامپ داخل خونه شل شده بودند ... بعد اینکه لامپها روشن شدن قضیه رو برا پسرعموهام تعریف کردم ، اونا هم گفتند بهتره امشب اینجا تنها نباشی و تا اومدن مامان بابات با هم بیرون باشیم ....

 

با ماشین 3 ساعتی گشتیم و شام رو هم بیرون خوردیم ولی همش تو ذهنم این سوال بود که کی می تونه در عرض بیست سی ثانیه همه ی لامپ های خونه رو باز کنه و بعد در بره!

 

 

بعد اینکه مامان بابا اومدن ماجرا رو تعریف کردم ولی اونا زیاد جدی نگرفتند ، بابام گفت که لامپ ها رو من شل کرده بودم و از این حرفا که من نترسم ....

چهار پنج روز بعد این ماجرا پدرم خونه تنها بود و من و مامانم رفته بودیم شهرستان ،پدرم تعریف میکنه :

همه ی چراغها رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم ... حول حوش ساعت 2 بود که از خواب پریدم دیدم چراغ اتاق خواب روشنه رفتم پذیرایی دیدم چراغ اونجا هم روشنه ، همه ی پنج لامپ خونه روشن شده بود ... بابام میگه زیاد جدی نگرفتم گفتم شاید از بس خسته بودم یادم رفته خاموش کنم...چراغها رو خاموش کردم گرفتم خوابیدم بعد نیم ساعت دوباره با نور لامپ اتاق بیدار شدم بازم همه ی لامپ ها روشن شده بود ... این بار رفتم آشپرخونه یک چاقو برداشتم همه ی کمد ها اتاقها ، دستشویی، حمام رو گشتم ولی کسی نبود ، اتاقها رو هم قفل کردم، اومدم پذیرایی تلویزیون رو روشن کردم، صداشو قطع کردم ،چراغها رو هم خاموش کردم .... رو مبل دراز کشیدم ولی با نور تلویزیون چشممو دوخته بودم به کلید لامپ ، تا ببینم کی لامپ ها رو روشن می کنه ....

یک ساعتی منتظر موندم خبری نشد یواش یواش داشت خوابم می گرفت و چشمام بسته می شد که یهو دیدم چراغها روشن شدن ولی چیزی ندیدم ... فوراً از مبل بلند شدم رفتم سمت کلید لامپ دیدم به پایین فشار داده شده و روشن شده ... در ها رو چک کردم دیدم قفله ...

پدرم اون شب تا صبح بیدار مونده بود و فردا ماجرا رو برا دوستاش تعریف می کنه و اونا هم چند سوره از قرآن و دعا رو سفارش می کنند که بخونه ، بعد از اون شب دیگه این اتفاق تکرار نشد ....

  • ۲۰/۰۷/۲۷
  • داستان کوتاه ادبی

جن

داستان جن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی