رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی


 دخترخاله 2.    رمان 2              novel2


   ..خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.

سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.

من جواب بعله رو از خودش می خواستم.

این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پر حرف سکوت کرده بود . تو ماشین کنارم می نشست و اما نگاهش فقط به بیرون بود.

یعنی دوسم نداشت ؟ به اجبار من و می خواست ؟ برای خرید حلقه که وارد طلا فروشی شدیم.روشا و سارنج ازمون دور شدن و مشغول بررسی گردنبندا شدن.نگاهی به حلقه ها انداختم و با اشاره به یه حلقه که روش چهار پنج تا نگین بود کردم اما سهره بی توجه به فروشنده گفت : حلقه هایی که روش دوتا نگین داشت و لاو نوشته شده بود رو بده.

فروشنده هم اونا رو روی میز گذاشت و گفت :

اینا طرح جدیدن.

رو به من گفت : سلیقه همسرتون خیلی خوبه.

لبخندی زدم و گفتم : بله همینطوره.

می خواستم بگم خوش سلیقه هست که من و پسندیده اما باید کاری می کردم باهام راه بیاد.

سهره بدون اینکه حرفی بزنه حلقه ی من و جلوم گذاشت.

به جای حلقه خودم حلقه اون و برداشتم و دست چپش و به دست گرفتم.

سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد.

لبخندی به روش زدم و حلقه رو تو انگشتش کردم.

نگاهی به جواهر فروش که به ما خیره شده بود انداخت و حلقم و برداشت انگشتر و تو دستش نگه داشت.دستم و جلوش گرفتم.در حالی که سعی می کرد دستش به دستم نخوره حلقه رو تو انگشتم فرو برد.

بعد از خرید همون حلقه ها و یه سرویس برای سهره از اونجا بیرون اومدیم.

سارنج و روشا جلوتر می رفتن.سهره با من هم قدم بود اما نگاهش به همه جا بود جز من.

یه پسر زیگول که به سهره چشم دوخته بود مستقیم به طرف سهره میومد.سهره هم بیخیال به مغازه ها چشم دوخته بود.

دستم و به بازوش حلقه کردم و به طرف خودم کشیدمش.

با تعجب به طرفم برگشت و نگام کرد.گفتم : چیزی می خوای بگیری ؟

با سر نه ای گفت و دوباره به اطراف چشم دوخت.

چرا این کار و می کرد.چرا سکوت کرده بود ؟ می خواست من بگم اشتباه کردم ؟

گرمای بدنش و احساس می کردم.

اما نمی تونستم از این نزدیک تر احساسش کنم.قرار بود زنم باشه اما نه به این شکل.من اینطور نمی خواستم.

یکدفعه خودش و بیشتر بهم نزدیک کرد.نگاهش کردم.سهره خودش و بهم چسبوند و سرش و به طرف شونم خم کرد.نگاهی به اطراف انداختم چند تا پسر بهش خیره شده بودن و یکی براش چشمک می زد.

چشم غره ای به پسرا رفتم و دستم ودورش حلقه کردم.اونم خودش و بیتشر بهم نزدیک کرد.کاش اون لحظه زمان متوقف می شد و من می تونستم برای همیشه تو این نزدیکی احساسش کنم.

بعد از خرید طلا رفتیم مغازه یکی از دوستانم می خواستیم لباس بخریم.درسته قرار بود مراسم خصوصی باشه و فقط خونواده های خودمون حضور داشته باشن اما مامان اینا پیشنهاد کردن من کت شلوار بخرم و سهره هم یه لباس شب بگیره.کت شلوار من و همون اول گرفته بودیم.وارد مغازه که شدیم نگاه دخترا روی لباسا می چرخید.

به سارنج و روشا هم پیشنهاد کردم یه لباس انتخاب کنم.

سارنج یه لباس پوست پیازی کوتاه و پر چین انتخاب کرد و روشا یه پیراهن ابی تیره بلند انتخاب کرد.

اما سهره هنوز میان لباسا می چرخید.

وسط لباسا به طرف یه پیراهن سرخ و شیک چشم دوخته بود.پیراهن دکلته بود و سنگ دوزی زیادی داشت.

مطمئن بودم نگاهش اون لباس و گرفته.از دوستم خواستم اون لباس و بده.

سهره با یه لبخند و نگاه تشکر امیز بهم خیره شد و بعد از گرفتن لباس به اتاق پرو رفت.

میون لباسا می چرخیدم و به لباسا چشم دوخته بودم.درسته خوشم نمی اومد سهره زیاد از این لباسا تو جمع بپوشه اما امشب فقط خودمون بودیم.تازه بابا هم بهش محرم میشد پس مشکلی نبود.

منتظر بودم صدام کنه اما خبری نشد.لحظاتی بعد دخترا به طرف اتاق پرو رفتن.صداشون میومد که با هم پچ پچ می کنن.به طرفشون می رفتم که روشا در و بست و گفت : شما نمی تونی ببینی.

ابروهام و بالا دادم : چرا ؟

-:تو هنوز نامحرمی.خوب نیست ببینیش.

چشم غره ای به روشا رفتم و گفتم : روشا خانم تلافی می کنما.

سارنج و روشا خندیدند.

مامان سالن بالا رو تزیین کرده بود.روشا و سارنجم به شوخی می گفتن : مامان و خاله تولد گرفتن.

رفتم تو اتاقم تا لباس بپوشم.

بابا و عمو کلی سر به سرم گذاشتن.از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.اما چیزی که ازارم می داد سکوت سهره بود.

اگه دوسم نداشت چرا قبول کرد ؟

روشا چند ضربه به در زد و گفت : بیا اقا داماد.مهمونا اومدن.

بابا بزرگ و عمو اینا اومده بودن.

مامان و خاله همون روز به بابا بزرگ خبر داده بودن ، اما بابابزرگ بخاطر بیماریش قول داده بود فقط امشب و بیاد.

وارد سالن شدم و به طرف بابا بزرگ رفتم و دستش و بوسیدم.اونم دستم و گرفت و سرم و بوسید

-: خوشبخت بشی پسرم.

-:ممنون اقاجون.

به طرف عمو رفتم.

عمو هم صورتم و بوسید و برام ارزوی خوشبختی کرد.

با رضا دست دادم و احوالپرسی کردم.زیر گوشم گفت : کلک نگفته بودی...

نیشخندی زدم و چیزی نگفتم .

زن عمو باهام دست داد و بهم تبریک گفت.

لیدا هم برام ارزوی خوشبختی کرد.

مامان و خاله هم خیلی خوشحال بودن و هر دوتا بوسیدنم.

اخر سر به طرف بابا و عمو که گوشه سالن ایستاده بودن و پچ پچ می کردن رفتم و گفتم : دارین غیبت می کنین ؟

بابا گوشم و گرفت و گفت : داری داماد میشی.خجالت بکش پسر.

خندیدم و خواستم دستش و ببوسم که دستش و کشید و گفت : مواظبش باش و خوشبختش کن.یادت نره من ریشم و گرو گذاشتم.

به طرف عمو رفتم و خواستم دست اونم ببوسم که صورتم و بوسید و گفت : مواظب دخترم باش.من اون و تو پر قو بزرگ کردم.نبینم اشکش و در بیاری.

-:قول می دم خوشبختش کنم.

-:ازت همین انتظار و دارم.

تو همین زمان روشا و سارنج دست و سوت زنان از اتاق بیرون اومدن و پشت سرشون سهره اومد.

لیدا هم به جمع دخترا پیوست و با هم کل می کشیدن.

سهره به طرف بابابزرگ رفت .

اقا بزرگ بیشتر از همه مون سهره رو دوست داشت. همه این و خوب می دونستیم.

اقابزرگ سرش و بوسید.

سهره پیراهنی که خریده بودیم و پوشیده بود و روش یه چادر سفید سر کرده بود.

بابابزرگ صدام کرد و گفت : رایش بیا اینجا.

کنار سهره جلوی بابابزرگ ایستادم.

بابابزرگ دستم و گرفت و دست سهره رو تو دستم گذاشت و گفت : این گل سر سبد منه.میسپرمش دست تو.مواظبش باش.نبینم اشکش و در بیاری.نبینم اذیتش کنی.نبینم ناراحتش کرده باشیا.

با لودگی گفتم : کی جرات داره عزیزدردونه شما رو اذیت کنه.

اقابزرگ به شوخی سیلی ارومی به صورتم زد و گفت : داماد باید سنگین رنگین باشه.

و رو به سهره ادامه داد : مگه نه بابا ؟

سهره با صدای ارومی گفت : این همیشه دیوونه بوده.بار اولش نیست.

بابابزرگ خندیدو گفت :

راست میگه دخترم

-:دست شما درد نکنه اقاجون.داشتیم ؟

-: دخترم همین اول کار گربه رو دم حجله بکش.یادت نره ها.

سهره با شیطنت گفت : پاش و له کنم یا گوشش و بکشم ؟

بابابزرگ اینبار با صدای بلندتری خندید که صدای مامان اینا در اومد.

-:اقاجون بگین ما هم بخندیم.

-:دارم با نوه هام اختلات می کنم.کسی حرفی داره ؟

بابا گفت : شما راحت باشین اقاجون.

اقاجون بازم صورت هر دومون و بوسید و گفت : مبارکتون باشه.خوشبخت بشین.

سهره با همه احوالپرسی کرد و روی یکی از صندلیا نشست.

اقا جون به دوتا صندلی که کنارش خالی بود اشاره کرد و گفت : عجب عروس و داماد بی جنبه ای داریم پاشین بیاین اینجا بشینین ببینم.

هر دوتا بلند شدیم و به طرف صندلیا رفتیم.کنار هم نشستیم.

دستای سهره با اون لاکای سرخش خیلی شیک شده بود.

دلم می خواست دستش و بگیرم.اما در سکوت به زمین چشم دوختم.

دلم می خواست صورتش و ببینم.اما یکمی از صورتش زیر چادر پنهون شده بود.

اقاجون صیغه محرمیت و خوند و مهریه سهره برابر تاریخ تولدش تعیین شد.این پیشنهاد خودم بود.قرار بود نصف شرکتم به نامش بکنم.اینطوری می خواستم بفهمه چقدر دوسش دارم.

ساعت نزدیکای 1 بود که عمو اینا عزم رفتن کردن.تازه متوجه شدم خبری از لیلا نیست.اما بیخیال برام اهمیتی نداشت.

با رفتن عمو و خانوادش اقاجون گفت : خوب بچه ها حالا هرکی می خواد برقصه بیاد وسط.

رو به روشا و سارنج گفت : مگه عروسی خواهر و برادرتون نیست بیاین وسط ببینم.

روشا با خوشحالی سراغ ضبط رفت و روشنش کرد و با سارنج شروع کردن به رقصیدن.

مامان و خاله هم تو مدت کوتاهی به جمع اونا پیوستن و بابا و عمو به همراه اقاجون تشویقشون می کردن.

اقاجون با صدای بلند که ما بشنویم گفت : شما نمی خواین برقصین ؟

نگاهی به سهره که هنوز چادر سرش بود انداختم.

می خواستم زودتر اون چادر و از سرش باز کنه تا توی اون لباس ببینمش.

مامان و خاله به طرفم اومدن و دستم و گرفتن و کشیدن وسط.

شروع کردیم به رقصیدن با مامان اینا.

روشا به طرفم اومد و گفت : نمی خوای از سهره هم دعوت کنی ؟

من که از خدامه.به سرعت به طرف سهره رفتم و دستم و در برابرش گرفتم.

سر بلند کرد .

چشمای درشتش با اون ارایش زیباتر و دوست داشتنی تر شده بود.

گونه های سرخش با اون لبای خوش رنگی که با رژ لب صورتی تیره سرخ و دلفریب به نظر میومدن.

یاداون شبی که بوسیدمش افتادم.از این به بعد قرار بود این اتفاق تکرار بشه.سهره مال من بود.نه مال کس دیگه ای...

دستش و بلند کرد و دستم و گرفتبا خوشحالی دستش و مجکم تو دست فشردم.

مامان و خاله چادر و از سرش باز کردن و سهره ای که همیشه با لباس پوشیده در برابرم ظاهر می شد حال با اون پیراهن سرخ در برابرم بود.

سهره لاغر و قد بلند بود.

اندامش مثل مانکن ها بود .

با صدای اهنگ به خودم اومدم و شروع کردیم به رقصیدن.در تمام مدت چشمم فقط به سهره بود و چیزی از اطرافم نفهمیدم.

اقاجون بلند شد و گفت : دیر وقته دیگه.جمع کنین من خوابم میاد.بابا و عمو از خدا خواسته بلند شدن و گفتن : ما هم میریم بخوابیم.

با رفتن بابا و عمو به اتاق بالا و اقاجون به اتاقی که همیشه در زمان حضورش تو خونه ما اونجا حضور داشت ضبط خاموش شد و مامان و خاله با خستگی خودشون و روی مبل انداختن.

مامان رو به روشا گفت : بیا برو چند تا لیوان اب خنک بیار بخوریم.

روشا با سارنج به اشپزخونه رفتن.

سهره روی یکی از مبلا نشست و به حرفهای مامان و خاله گوش سپرد.چند باری نگاهش کردم.

با اشاره سعی کردم باهاش حرف بزنم.دوبار دید و بیخیال چشم چرخوند.انگار داشتم با در و دیوار حرف می زدم.

روشا لیوان اب و جلوم گرفت و گفت : تو نمی خوری ؟

سهره بلند شد.لیوان و از دست روشا گرفت و گفت : اون که کاری نکرده خسته بشه.

یک نفس همه ی اب توی لیوان و سر کشید و گفت : مرسی خیلی تشنم بود.

لبخندی زدم و گفتم : نوش جون.

روشا لیوان و می گرفت که زودتر گرفتم و به طرف پارچ اب رفتم.

روشا با خنده گفت : ببینین رایش چیکار می کنه.

سهره پرید و دستش و روی دهان روشا گذاشت و مانع حرف زدنش شد.

 

********************************************

 

تا اخر شب هر کاری کردم نتونستم سهره رو تنها گیر بیارم.

امشب حتی چایی هم نخورد.داشتم از تشنگی می مردم.

بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم.

لیوان اب و پر کردم و به یخچال تکیه داده بودم که احساس کردم کسی وارد اشپزخونه شد.

با دیدن سهره تو اون بلوز و شلوار سبز گه خواستنی ترش کرده بود .

گفتم : توام تشنه اته؟

احساس کردم ترسید

-:تو اینجا چیکار می کنی؟

-:ببخشید ترسوندمت.

-:مهم نیست.

-:اما برای من مهمه .متاسفم.بخاطر من امشب چای نخوردی ؟

-:خودت و خیلی بالا گرفتی.کی هستی که بخاطر تو برنامم و بهم بزنم ؟

تو تاریکی بهش خیره شدم :پس چرا امشب چای نخوردی ؟

-:اب زیاد خورده بودم.

با شیطنت گفتم : اره دیگه وقتی لیوان اب و اونطور سر می کشی باید تشنه نباشی.

-:به تو ربطی نداره.ابه.مال تو که نبود.

-:اما فکر کنم اون لیوان متعلق به من بود.

-:کی سند زدی ؟

-:چند روز پیش.

-:پس قرارداد بیار.

از اشپزخونه بیرون رفت.اینم از اولین شب ازدواج ما....عجب ازدواجی...کجا اشتباه کردم ؟

چرا باهام اینطوری رفتار می کنه ؟

 

خسته تر از اونی بودم که بتونم بیشتر از این ادامه بدم.بی توجهی های سهره از یک طرف و کارای شرکت از طرف دیگه.همش اعصابم و بهم ریخته بود.

می خواستم برم بگم این چه وضعشه سهره ؟ ما 15 روز دیگه ازدواج می کنیم و تو حتی یه بارم به من نزدیک نشدی.

منم مردم.دلم می خواد حالا که ازدواج کردم با همسرم باشم.ببوسمش.لمسش کنم اما اون ازم دوری می کرد.

نمی تونستم چیزی به کسی بگم.در سکوت می سوختم و می ساختم.در این مدت فقط دوبار با هم شام رفتیم بیرون که هر وقت ازش پرسیدم چرا اینطور رفتار می کنی سکوت کرد و تو چشمام خیره شد.

سهره داشت من و به مرز جنون می رسوند.

وارد خونه که شدم.بازم بساط مهمونی برپا بود.

می خواستم بدونم این فامیل ما جایی جز خونه ما نداشتن هر روز تو خونه ما ولو بودن ؟

قبل از اینکه برم داخل برگشتم و ماشین و توی پارکینگ گذاشتم و وارد خونه شدم.

کفشام که همیشه جلوی در ولو بود و صدای مامان و در می اورد و توی جا کفشی گذاشتم و به صداها گوش سپردم.همه بالا بودن.اروم از پله ها پایین رفتم.

در و اروم باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم.خبری نبود.اروم وارد شدم و در و بستم.

صدای اهنگ ارومی از اتاق روشا میومد.با تعجب به طرف اتاقش رفتم.

در نیمه باز بود.

در و اروم باز کردم و قامت سهره که مشغول شونه زدن موهاش بود جلوم پدیدار شد.به طرفش رفتم و پشتش ایستادم.

موهاش و که از صورتش کنار زد.

قامتم توی اینه پدیدار شد.

پیراهن مشکی بلندی به تن داشت.دستام و دورش حلقه کردم و به خودم فشردمش.

تو اینه نگاهم کرد.

-:خیلی خوشکل شدی.

حرفی نزد.

-:سهره نمی خوای تمومش کنی ؟

چرا باور نمی کنی دوست دارم ؟ چرا باور نداری عاشقتم ؟ من می خوام مثل همیشه شاد باشی.بخندی صدات توی خونه بپیچه.

سرش و پایین انداخت.

با دستم چونش و بالا اوردم و گفتم : سهره حرف بزن.نابودم نکن.

عاشقتم بدون تو می میرم.

سهره خواهش می کنم.

-:من اونی که تو می خوای نیستم.

هنگ کردم.با تعجب از اینه بهش چشم دوختم.منظورش چی بود ؟

-:یعنی نمی خوایم ؟ دوسم نداری ؟ ازم متنفری ؟ چرا ؟ بهم بگو...

بازم سکوت کرد.

-:کس دیگه ای رو می خوای ؟

-:من هیچکس و نمی خوام.

-:پس چرا سهره ؟ کم مونده بود اشکام سرازیر بشه.

-:چرا سهره ؟

سرش و پایین انداخت.

-:تنهام نزار سهره.می میرم.

فقط تونستم بازوهاش و بگیرم و به طرف خودم برش گردونم.

سهره بمون.سهره اشتباه کردم.سهره می دونم اونطور که تو می خوای نیستم.من خیلی فرق می کنم اما عاشقتم.عوض میشم.تغییر می کنم.همونطور که تو بخوای میشم اما ...

فقط بوسیدمش.در سکوت همراهیم کرد و چیزی نگفت.

در تمام مدت دستاش و سپر میون خودش و من کرده بود .

دستاش و گرفتم و به طرف دیوار بردم.همیشه حسرت چشیدن این لبارو داشتم.اما حالا با داشتنش از بودن باهاش محروم بودم.

بلندش کردم و روی تخت گذاشتم.موهاش تو صورتم پخش شد.

نفساش و احساس می کردم.به صورتم یم خورد و به وجدم می اورد.اما دریغ از یک حرکت از سهره.

کنارش دراز کشیدم.

سرش و روی سینم گذاشتم و موهاش و بوسیدم.

من بدون سهره حتی تصورشم از مرگ برام سخت تر بود....

می خواست بلند بشه که دستش و کشیدم و دوباره افتاد تو اغوشم.موهاش روی صورتم پخش شد.

با شوق بوییدمشون و سرش و بوسیدم.

-:سهره.باورم کن.

فقط تونستم همین و بگم.

سر که بلند کرد.اشک تو چشماش حلقه زده بود.

بلند شدم و اونم بلند کردم : چی شده خانمم ؟

-:رایش نمی خوام.من نمی خوام اینطور زندگی کنم.

-:من و دوست نداری؟

سکوت کرد

-:بهم بگو سهره.هرچی هست بهم بگو...به من نگی به کی می خوای بگی ؟ بهم بگو سهره بهم اعتماد کن.

دستاش و بلند کرد و با مشت تو سینه ام کوبید و گفت : لعنتی همیشه بهت اعتماد داشتم.دوست داشتم.همیشه تو رویاهام تو تنها کسی بودی که می خواستم.

تو دلم جشن به پا کردم.سهره دوسم داشت.عاشقم بود...این بهترین لحظه زندگیم بود....دلم می خواست هرچقدر تو توانم هست محکم بغلش کنم.

صورتش و میون دستام گرفتم.

تو چشماش خیره شدم و می خواستم لباش و که رژش روی صورتش پخش شده بود و ببوسم . صورتم و به صورتش نزدیک می کردم . درست زمانی که یک میلی بینمون فاصله بود گفت : اما...

با این حرفش عقب کشیدم.اما و چی ؟

-:اما....

-:اما من نمی خوام زنت باشم.

چیزی تو وجودم فریاد کشید چرا ؟

اما خودم شکستم.از درون شکستم.با صورتی که می دونستم ناراحت نشون میده و با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم گفتم : چرا ؟

-:چون من ازادم.ازاد بودم.ازاد زندگی کردم.تو از اینکه من ارایش کنم بدت میاد.اما من عاشق اینکارم.تو از اینکه شیطونی کنم خوشت نمیاد.اما من دوست دارم شیطون باشم.می خوام زندگی کنم. می خوام بچگی کنم.می خوام از زمان جوونیم لذت ببرم.من دوست دارم رایش اما اینا رو هم دوست دارم.من عاشقتم اما اینا رو هم می خوام...

تو از روی خودخواهی اومدی سراغ من....من همیشه به حرفات عمل می کردم...می دونم غرغر می کردم اما هر چی می خواستی برات فراهم می کردم....من در همه حال باهات کنار میومدم.تا حالا کسی رو سر من فریاد نزده اما تو چندین بار این کار و کردی....اگه حرفی نزدم بخاطر این بود که پسر خالم بودی...بزرگتر بودی... احترامت واجب بود اما دیگه تموم شد.از این به بعد سکوت نمی کنم...از این به بعد جلوت می ایستم و منم فریاد می زنم....

در برابر دستوات می ایستم.در برابرت نا فرمانی می کنم.اما با این همه دوست دارم نمی خوام جلوت بایستم و فریاد بزنم...نمی خوام احترام عشقم از بین بره.نمی خوام کسی که وجودش تو قلبمه بشکنه....

تو خودخواهی رایش.خودخواهتر از اونی که بتونی با من بسازی....

تو عوض نشدی رایش....تو هنوزم لوس و پسر دردونه خاله ای....

من همچین همسری نمی خوام...من همچین همسر زندگی نمی خوامممم.

من کسی رو می خوام باهام مهربون باشه...من کسی رو می خوام که یاور زندگیم باشه....من کسی رو می خوام بهش تکیه کنم.

داد و فریادش برای بیرون از خونه باشه.توی خونه مطیع و مهربون باشه.

پدر خوبی باشه...همسر وفاداری باشه...

تو از همه لحاظ کاملی هر دختری ارزو داره با تو ازدواج کنه اما اون من نیستم . ازادی که من می خوام تو نداری.ارامشی که من می خوام تو نمی تونی بهم بدی...

من می خوام مرد زندگیم با لطافت باشه...اما نه برای همه.فقط برای من....

حرفایی که می زد کاملا درست بود.من همچین ادمی بودم . توقعاتی که اون ازم انتظار داشت و نداشتم.

من ضعیف بودم و می خواستم خودم و پشت یه چهره خشن پنهون کنم.

اما سهره از من یه ادم واقعی می خواست....می تونستم باشم یا نه ؟

سهره بلند شد و به طرف در می رفت که به سرعت بلند شدم.خودم و به در تکیه دادم و جلوش ایستادم.

در با صدای بلند بسته شد.

-:عوض میشم.قول میدم.تنهام نزار.کمکم کن تغییر کنم.کمکم کن همونی که تو می خوای باشم.تمام تلاشم و می کنم.این عشق توئه که بهم نیرو میده.پس کمکم کن.

تو چشمام خیره شد.احساس کردم می خواد حقیقت حرفام و درک کنه.

پاهاش و بلند کرد و لباش و روی لبام گذاشت.

این فوق العاده بود همونی که اصلا انتظار نداشتم.

سهره من و بخشید.کمکم می کنه.

صداش توی گوشم پیچید : رایش روزی که اشتباه کنی فرصتی برای جبران نخواهی داشت.اون روز اگه بدون حضور تو بمیرم.

اگه زندگیمون بخاطر بچه پیوند بیشتری خورده باشه.ترکت می کنم.غرورم و نشکن.از اعتمادم سوء استفاده نکن.

اگه یک بار فقط یک بار اشتباه کنی راه برگشتی وجود نداره.مطمئن باش همیشه حواسم بهت خواهد بود.

 

 

پایان

 

نظرات  (۳)

           شهروز براری.  رمان نویس نبود که....      داستان بلند. نویسه 


              شین براری صیقلانی.    چطور این سبک   رمان نوشته. ؟     مطمینی که. اینو  شین براری نوشته ؟ 


 

  • شهروز براری صیقلانی
  •   من  اینو  ننوشتم   عزیز دلم    لطفا   اثار  دیگران رو به بنده ی حقیر  و گمنام   نچسبونید        

    هرچی هست  کارش درسته   شین کلی داستان داره  چاپی    فکر نکنم هرگز  محیط مجازی بنویسه   واسه کجاست؟ 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی