رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

 تعبیری از مفهوم ؛ هیسس.... هست . پس چرا همش افراد نشسته در سالن انتظار با هم پچ پچ می‌کنند ‌ مگه عکس و قاب به این بزرگی رو نمیبینن .!.... مگه زبان اشاره بلد نیستن؟... خب یکم آروم تر دیگه ‌ . واقعا که شورش کردن . به نظرم یه قاب عکس و تصویر کمه ‌ . بایستی دو تا بزارن. بلکه سه تا . اصلا نه، همین یکی کافیه ، منتها بایستی بزرگ ترش کنن ‌ . آره اونجوری توی چشم هست و همه می‌بینند. خب شایدم بهتر باشه زیرش هم ترجمه کنن و بنویسند که : هیسسسس . ساکت .
مریض قبلی از درب دوم سمت اتاق تزریقات رفت . پاهام میلرزه ‌ . ولی دیگه خسته شدم ، بایستی برم و مشکلم رو بگم . خوبیش اینجاست که اسم متخصص نصرت قطور هست و دیگه مثل دفعه قبل دچار سو برداشت نمیشم و به محض داخل رفتن بفهمم که متخصص خانم هستش ‌ . و از خجالت هول بشم . و نتونم مشکلم رو بگم ‌ . دفعه قبل اسم روی تابلوی ورودی مطب متین چراغعلی بود . که متین از جنس مونث در اومد. اینبار کل تهران رو جستجو کردم تا مذکر ترین اسم ممکن رو پیدا کردم . دکتر نصرت قطور . خب هنوزم همه دارن حرف می‌زنند ‌ و هنوزم قاب عکس روی دیواره ولی انگاری دقیقا زول زده توی چشمای من. آرام و زیر چشمی از بالای عینک نیم نگاهی کوچک و گذرا میکنم ، و ای دل غافل ، دقیقا چشم در چشم شدم باهاش ‌ ، اونم سریع لبخند زد ‌ . وای خدای من ، از خجالت آب شدم . این چرا اینقدر پُر رویه . هنوز هم نگاهش سمت منه ‌ . مقنعه اش رو نگاه ، کج شده . انگاری صدام رو میشنوه ، چون سریع مقنعه اش روصاف کرد . ولی انگاری از اول صاف بود ، آین قاب عکس هستش که کجه ‌ و الان با اینکه مقنعه با قاب عکس تراز شده ولی خودش کج شده . بنده ی خدا، عجب از خودگذشتگی ای کرد . فقط بخاطر من . لابد بهم علاقه مند شده . خب راستش هفته قبل که رفته بودم یک مطب دیگه ، باز دیدمش ‌ . انگاری تعقیبم‌ میکنه . اون روز ولی مقنعه اش رنگ دیگری بود ‌ ‌ کمی هم شاداب تر بنظر می اومد . ولی الان انگار گرد تنهایی نشسته روش‌ ، خب لابد عاشقه ‌ . چون طی یک هفته مدت زیادی نیست ، ولی اون اندازه ی چند سال پیر شده ‌ . خب نباید ساده لوح باشم ، بزار بیشتر فکر کنم . آره، خودشه ، داشتم دچار سوتفاهم میشدم . چون محال ممکنه طی یک هفته محیط کارش رو عوض کنه ‌ و دقیقا بیاد مطبی که من برحسب تصادف قصد داشتم بیام . خب شایدم اون هفته ی گذشته متوجه ی نگاه من شد ، شاید واسه همینم هست که اخراجش کردن . اونم خب غیر اینکار دیگه تخصصی نداره . پس ناچار اومده محیط جدید و من هم بر حسب تصادف و خوش شانسی سر از این مطب در آوردم، خب نکنه خیال کنه که تعقیبش کردم ...... واای ، خیلی بد شد . بنده ی خدا دخترک معصوم بخاطر من و علاقه ی شدید قلبی ام بهش ، از سر کار اخراج شد . لابد دوربین هم بود توی سالن انتظار ، و همین امر هم کلک دستش داد . خب من که شاخه گل رو دستش ندادم . بلکه از خجالت و از بس که هول شده بودم رفتم نزدیکش و دقیق زیر پاش کنار دیوار یه سطل گذاشته بود ، و منم مودبانه گل رو گذاشتم توی سطل ‌ . و خجالت کشیدم و با دستپاچگی با صورت خوردم به درب اتاق دکتر . و درب هم باز شد . و خب من مجدد درب رو بستم ، و اومدم بیرون و از اول ، مودبانه تغ تغ تغ درب زدم و بعد وارد شدم . از اینکه میدیدم دکتر متین یک خانم هست شوکه شده بودم خب آخه اسم پسر خاله ی من متین هست . ولی اون روز اسم خانم دکتر متین بود ‌ . اونم وقتی دید بینی من ورم کرده و سرخ شده خیال کرد بخاطر بینی ام اومدم منم دیکه نگفتم که ورم صورتم بخاطر چند لحظه ی قبل و ورود به داخل اتاق با صورت بوده ‌ و طوری تظاهر کردم که خیال کنه بخاطر بینی ام مراجعه کردم . البته برام نسخه هم نوشت . منم که دلم میخواست مجدد برم و به بهانه ی نشان دادن نسخه ای که از داروخانه چی تحویل گرفته بودم یه نظر دیگر هم بتونم اون رو ببینم . و ازش شاید سوال کنم که چرا حتی وقتی کسی توی مطب نیست باز انگشتش رو جلوی بینی اش گرفته و میگه یکسره هیسسیسس.....
رفتم داخل . و خب نتونستم ببینمش . چون برق مطب قطع شده بود . و خب حتی منشی حسود حتی نزاشت داخل اتاق پزشک بشم . و خودش چک کرد و با عصبانیت گفت : . این که فقط یه دونه چسب زخم هست ‌ . خب بیا برات بچسبونم ‌ . و چسبید روی بینی ام ‌ و حتی بخاطر همین کار ساده ازم پول گرفت . گفت برام فرقی نداره که آمپول کزاز بزنم یا چسب زخم و پانسمان عوض کنم ، در هر صورت هزینه اش میشه بیست هزار تومان .
خب در عوض منم از فرصت استفاده کردم و دو روز بعدش مجدد رفتم تا زخم و پانسمان رو چک کنه ‌ . ولی خب از اونجایی که نه زخمی در کار بود و نه پانسمان ، سریع و سرپایی چسب رو با یه حرکت بی‌رحمانه جدا کرد و چسب جدید چسبوند ‌ . البته این یکی شبیه به چسب برق هست . چون رنگش قرمزه . اینبار ۲۵ تومن گرفت . احتمالا پلکانی سودش میره بالا . ....
باز هم اون روز نتونستم به گوشه ی مطب نگاه کنم و ببینمش . نمیدونم شاخه گلم رو برداشت یا که نه .
دلم میخواست بهش بگم من از اینکه اینطور شبانه روزی دل به کار داده و قید تفریح و گردش و خوش گذرونی رو زده خیلی دلم میسوزه . راستش من تحقیق کردم . آره ‌ شاید بخندید به من ‌ ‌ . ولی من مدتی پیش تحقیق کردم . من آخر شب و از پشت باجه ی تلفن زرد رنگ در آنسوی خیابان منتظر موندم ، میخواستم ببینم بعد از تعطیلی و خاموش شدن چراغ های مطب ، چه کسی میاد دنبالش . باید به هر طریق آدرسش رو میفهمیدم . ولی اون شب اتفاقی افتاد که منو داغون کرد .‌ خورد شدم . ای کاش یه ماشین شاسی بلند می اومد و سوارش می‌کرد می‌برد باز بهتر از اینی بود که رخ داد . اون وقت لااقل دلم میشکست . و خب بهتر از این بود که چنین راز بزرگی رو بفهمم ‌ . اون شب برق ها که خاموش شد ، سایه رخت آویزان داخل مطلب روی پرده ها افتاده بود . و دکتر و منشی و تزریقات چی یک به یک از مطب خارج شدند . و..... و هرچی واستادم دیگه کسی بیرون نیومد . اول نگران شدم . ترسیدم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ‌ . رفتم و سنگ زدم به شیشه ی مطب .
ولی هیچ واکنشی ندیدم ازش و فهمیدم که لابد خونه نداره و توی مطب می‌خوابه. الهی بمیرم براش ‌‌ . خیلی گناه داره ‌ کاش لااقل می اومد پیش من . نه.... نه ببخشید ‌ می اومد و چی؟.. بعد مردم و در و همسایه چه میگفتن با خودشون!.... نه آبروریزی میشد ‌ خب بهتره برم و باهاش رو در رو صحبت کنم .
به هر زحمتی بود از تیر چراغ برق جلوی مطب بالا رفتم که یهو رقص نور قرمز ماشین گشت پلیس رو دیدم و هول شدم و بجای اینکه فرار کنم از تیرچراغ بالاتر رفتم و به انتهای اون رسیدم . بعدشم با یه گام بلند خودمو به لبه ی تراس مطب رسوندم و چند تا تیر هوایی خالی کردن ‌ که شیشه شکست و من خودم مث فیلم های خارجکی پرت کردم داخل ‌ اما لحظه ای که از سر جام بلند شدم فهمیدم باز شلیک میکنن و تیر کمانه کرد خورد به قاب عکس عشقم و اون رو درجا شهید کرد ‌ تا دم آخر داشت میخندید ‌ و هنوز انگشت اشاره اش رو جلوی بینی اش گرفته بود ولی تیر خورده بود وسط پیشانی اش ‌ . اما خونی در کار نبود ‌ نمیدونم چرا ..... ولی هرچی بود اون دیکه جون نداشت ‌ دیکه بین ما نبود ‌ همونجا نشستم و زار زار گریه کردم . پیکر بی‌جانش رو در آغوش کشیدم و زجه زدم حتی روز دادگاه هم اون توی بغلم بود ‌ اتفاقا قاضی گفت که اون جون منو نجات داده ، وگرنه منو مینداختن زندان ‌ اما میبینی که آخرش سر از اینجا در آوردم . و این لباس های سفید و آستین های بلندی که به هم گره خورده و پرستارهای که سعی می‌کنند غیر مستقیم منو سورپرایز کنند. چون خودم با چشمام دیدم که اونا رفتند و عشق منو با یک شکل و روی جدید و با همون حالت هیسسسس‌ در یک قاب عکس بزرگتر گرفتن و آوردن گذاشتن وسط سالن و روی دیوار ‌ ‌ امشب واسه فرار نقشه دارم ‌ ‌ بعدشم قایق مون فقط دو تا جا داره وگرنه تو رو هم می‌بردم با خودم . خب تو هم دست کمی از من نداری ، اگه بهتر بودی که نمی‌نشستی‌ یک ربع ساعت بداهه نویسی های سرکاری این پسرک خول و چل شین براری رو بخونی ‌ . اگه بهتر از من بودی که میرفتی دو تا مقاله ی علمی میخوندی نه این مزخرفات رو .
اوه اوه.‌. ... ساکت . ساکت.... رئیس تیمارستان داره میاد ‌ . به ظاهرش نگاه نکن که لباسش مثل ماست ‌ . اون از این پوشش استفاده کرده تا شناسایی نشه ‌ همونطوری که تو رو برداشته و جای دکتر روانکاو نشونده‌ تا نشناسیمت‌ . ولی من شناختمت . تو خودتی، تو همون نامردی هستی که شب واقعه تیر آخر رو شلیک کرد و سیب مرگ عشقم شد.... آره خودشی .‌..‌ میکشمت‌ نامرد‌....
  • ۲۲/۰۳/۰۴
  • شهروز براری صیقلانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی