رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

 

 

 

_  برام شهرام   بهرام نداره....

 دادستان دادگاه انقلاب تهران در اوایل انقلاب به بعد بود که در طی یک ماموریت در طرح جمع اوری معتادان از سطح شهر ، خاطره‍ ساز شد و موجب خلق اصطلاح و ضری المثلی جدید در ادبیات عامیانه ، کوچه بازاری گشت . و اصطلاح معروف ؛ شهرام بهرام نداره ‌.

را پدید اورد شین براری شهروز براری صیقلانی  نویسنده خاص شهروز براری صیقلانی  

داستان از این قرار بود که یک مادر که دو فرزند داشت و پسر بزرگش شهرام معتاد به هرویین بود . ولی پسر کوچکش بهرام فردی ورزشکار و درستکار بود . شه‍رام و بهرام شبها در یک اتاق میخوابیدند .  

مادرشان از دست کارهای نادرست شهرا م خسته شده بود و شخصا به دادگاه انقلاب میرود و صدای داد و فریاد و گرفتاریش را به گوش دادستان میرساند . اسم دادستان زرگر بوده .   

زرگر گفت; شما باید نامه ای بنویسید و شکایت خودتان را از دست پسرت شهرام بنویس .       

مادر؛ من سواد ندارم . ولی پسر کوچیکم دانشجؤی دانشگاه ست ولی پسر بزرگم شهرام دؤ کلاس سواد داره و دزده ، از کیفم پنجاه تومان یعنی پانصد ریال دزدیده و من وقتی رفتم کوپن پنیر بگیرم دیدم پولم کمه تؤی کیف . حتما باز کاره این شهرام پدر نیامرز بود که رفته بود با پولم سیگار بخره دود کنه . اقای دادستان سیگار که هیچی ، حتی قالیآن (قلیان) هم میکشه توی قهوه خونه ی مشت یدالله . سر نبش بازار افسریه . تازگی شنیدم حتی هرویین هم میکشه ذلیل مرده میترسم پسر کوچکمم الوده کنه اخرش ، دستم به دامنت اقای دادستان من سواد ندارم شما خودت یکاریش کن 

دادستان زرگر ؛ برو بیرون دادگاه به عریضه نویس بگو تا بنویسه که بهرام خسته ات کرده و ازش شاکی هستی تا اون را به جرم اعتیاد و دزدی مورد پیگرد قانونی قرار بدیم   

مادر پیر ; نه ، اقای دادستان بهرامم کوچیکه ست سالمه و یه پارچه اقاست قراره تا شب عید قربان زنش بدم اونی که خرابه و معتاد اسمش شهرامه  

دادستان ؛ باشد برو به عریضه نویس بگو که شکایتت رو بنویسه و حتما قید بشه که مسولیت پیامد این موضوع با شخص خودته و حق شکایت نداری به حکم صادره . 

مادر گفت باشد و رفت نامه ای بر علیه شهرام نوشت و تسلیم دادستان کرد و قرار بر ان شد که صبح زود که خواب است شهرام مامورین به خانه شان بروند و شهرام را دستگیر کنند تا بلکه ترک کند و سلامتش را بدست اورد . 

 

روز گذشت و شب رسید ، شهرآم موادش را مصرف کرد و لول و زرورق و جنس هرویین خودش را زیر بالشش گذاشت ؤ خؤابید 

 

    مامورین با حکم دادستان زرگر به خانه هجوم برده و مادر شهرام و به‍رام برای حفظ آبرو و تبرئه کردن خود از گزارش دادن اعتیاد پسرش شهرام به دادستان ؤ شکایت از پسرش در دادگاه انقلاب ، از خانه به بهانه نانوایی خارج میشود و درب ۹انه را در بیست متری افسریه‍ تهران باز میگزارد و لنگ لنگان سمت نانوایی میرود . دست بر قضا لحظه هجوم مامورین به‍ منزل و ورودشان به اتاق خواب ، شهرام به دستشویی رفته بود و تنها بهرام در اتاق خواب بود . مامورین با یک زر ورق ، که‍ رد سیاه رنگی از مصرف مواد مخدر هرویین رویش بود به همراه لول و پاکت سیگار بهرام را دستبند زدند و قاپانی بردند . ساعتی بعد مادر پیر با نان سنگگ با چادری پیچیده به کمر به خانه می اید . و میبیند شهرام خواب است و بهرام نیست 

 

او یک هفته ی تمام به دادگاه انقلاب رفت و امد کرد و هربار به دلیلی موفق به دیدار با زرگر دادستان نمیشد یکبار زرگر در جلسه بود ، یکبار زرگر ماموریت بود یکبار دیگر زرگر بود ولی کسی را به اتاقش قبول نمیکرد یک روز هم در وسط هفته به دلیل عید قربان تعطیل بود . روز بعدش نیز مادر پیر در مراحل کاغذ بازی و نامه نگاری های کلیشه ای پئچیده میشد و سر در گم و ناله کنان بروی پله های دادگاه انقلاب از حال یضمیرفت . تا بالاخره به لطف خواهر زاده اش که قرار بود همان عید قربانی که گذشت به عقد بهرام در بیاید و عروس خانه آش شود و بواسطه ی با سواد بودنش موفق به انجام تشریفات معمول اداری گشت و نزد دادستان زرگر رفت و گفت که سو تفاهم شده و انهآ بهرام را اشتباهی بجای شهرام اورده اند .     

قرار میشود که شهرام بیاید ؤ خود معرف خودش را معرفی کند و فردای انروز شهرام به اصرار مادر و دخترخاله م از روئ دو زار غیرتی که برایش باقی مانده بود میرود و خودش را تحویل میدهد 

 

یک هفته میگذرد و خبری از ازادی بهرام نمیشود    

تا مجدد موفق به‍ دیدار زرگر میشود و زرگر به او نامه ی سردخانه ی بهشت زهرا را میدهد تا دو جسد متوفی بهرام و شهرام را تحویل بگیرد 

 

مادر پیر جیغ میکشد و معترض میشود میگوید بخاطر یک لول و یک زرورق چرا پسرای منو اعدام کردید؟ حالا شهرام به درک ولی اخه چرا بهرام رو دیگه اعدام کردی?

زرگر میگوید؛ ما قبل اینکه شهرام بیاد خودشو معرفی کنه ، بهرام رو اعدام کرده بودیم ، در ضمن واسه من شهرام بهرام نداره . تو خودت شکایت کردی و مسئولیت عواقبش رو قبول کردی و حق هیچگونه شکایت به حکم صادره رو نداری یادت که ه‍ست خودت زیرش انگشت زده بودی ...

 

 

)این یک حکایت حقیقی بود (

 

برای من شهرام بهرام نداره ... 

_______________________ _____________________________



        اپیزود دوم  

        دادستان رشت ، خداوردی اهل قزوین   

نام این اپیزود ؛ هم جنس گرای عجیب    

 

منوچهر پرواز بعد از پنج سال تحمل حبس در زندان لاکان رشت ، به روز ازادی خود میرسد و با تمام هم بندی های خود خداحافظی میکند او نیز مانند هم سلولی ها و هم بندی هایش به اتهام و جرم قاچاق مواد مخدر به زندان افتاده بود و تمام پنج سال را با ریاضت و سختی های رایج درون زندان سپری کرده بود و برای آینده اش برنامه های جدیدی در حد ایده های بلند پروازانه داشت که سبب روشن شدن نور امید کوچکی در ظلمات و سیاهیه مطلق دلش سو سوء بزند ، 

منوچهر پرواز پنج سالش را گذراند و روز ازادیش مطلع شد که او جریمه ی نقدی هم شده بوده و باید به خزانه واریز کند اما او که پنج سال را در حبس گذرانده بوده هیچ پس اندازی نداشت ، او را بردند و پس از تحمل مدت حبس به نزد اجرای احکام شعبه ای که وی را پنج سال پیش محکوم نموده بود . و قاضی جدید شعبه از وی پرسید که آیا توان مالی اش را دارد تا جریمه ی سنگین نقدی اش را پاریز کند؟ 

منوچهر پوزخندی زد و گفت؛ من اگر پول داشتم که دست به خلاف نمیزدم حاج اقا....  

من اگه پولی داشتم ، پشتی داشتم ، سرمایه و ثروتی داشتم ، اگه ارث میراثی داشتم یا کسو کاره درست درمونی داشتم که هرگز قاچاق نمیکردم تا با جونم بازی کنم بخاطر انجام ب    

 کار خلاف قانون . تمام جوانی خودمو تاوانش رو بدم . شما چه توقعی داریداا!...

قاضی ؛ پس نداری؟ خب مثل ادم بگو ندارم. چرا سرتق بازی در میاری و. بد لحن جواب میدی ، کاری نکن بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت مشکی بپوشن و زجه بزنن ، خب پس باید به میزان جریمه ات حبس بکشی ، یعنی در اصطلاح میشود ؛ جریمه ،بدل از حبس 

منوچهر را به زندان بردند و او مدت بسیاری را مجدد در حبس بسر برد و در بهار سال 66 به اخرین روز حبس خود رسید و مجدد با دوستانش و هم بندی هایش خداحافظی نمود ، وسایل درون زندانش را که اعم از فلکس چای و بالش و شلوار گشاد کردی و یک عینک شکسته بود را به فرد کارگری که طی دوران حبس در اتاقش کارهایش را انجام میداد و خودش نیز زندانی بود و دوران حبسش را میگذراند بخشید . در اصطلاح رایج درون محیط زندان ، به چنین شخصی میگویند ؛ زحمتکش . 

زحمتکش فردی ست که با هر دلیل و نیتی داوطلب انجام امور نظافت و شستشو و کارهای خدماتی یک اتاق در زندان باشد . معمولا به ازای چنین لطفی از سوی زحمتکش. ، باقیه زندانیان بنا بر قانون نانوشته ای خود را بدهکار مرام معرفت فرد زحمتکش میدانند و به او ترحم خاصی نشان میدهند . بطور کلی زحمتکش ها افراد بی ادعا و ساکت و ارام تری هستند که از حاشیه فرار میکنند و تماما بفکر انجام امور اتاق هستند از طرفی نیز با این کار خود را مشغول میکنند تا بلکه مدت گذر دوران حبس را راحت تر و کم رنج تر بگذرانند .  

زحمتکش وسایل را از منوچهر گرفت و گفت؛ اق منوچ ، من نگرانم.   

منوچهر؛ من ازاد شدم . و از این خراب شده و چهار دیواری دارم خلاص بشم ، بعد چرا تو نگرانی؟    

زحمتکش؛ اخه من دیشب خواب بدی دیدم ، خواب دیدم دست و پاهات قلف و زنجیر شده و مث فیلم های خارجی توی یه صحرای خشک و بی ابو علفی و بهت یه پوتک دادند و باید صخره ها رو خورد کنی ، و لباس سفید با خط های ابی پوشیدی و به پاهات وزنه وصل شده .   

منوچهر خندید گفت. ؛ چی میگی؟ مگه خول شدی؟ این چرت و پرت ها چیه که میگی ؟ نگران نباش حتما دیشب تب داشتی و خواب بد دیدی.    

 

منوچهر پرواز اسمش خوانده شد و از همگی خداحافظی کرد و از بند و کلیدور اصلی بیرون امد و به زیر هشت رفت 

. (زیر هشت؛ محوطه ی کوچکی است که ما بین سالن اصلی زندان و قسمت اداری زندان قرار دارد و برای گذر از ان نیاز به دلیل موجه و یا مجوز خاص میباشد و معمولا کسی را به انجا فرا نمیخوانند مگر برای امر مهمی ، همچون ازاد شدنش . گاه نیز برای تنبیه یک زندانی ، وی را در انجا و به میله های افقی درب جانبی زیرهشت ، دستبند میزنند تا درس عبرتی برای باقی زندانیان باشد) 

منوچهر به زیر هشت رفت و از نگهبانان و مدیر فرهنگی ، و پرسنل زندان خداحافظی نمود ، او لباس هایش را که پس از شش سال برایش تنگ شده بودند تحویل گرفت و هنگام پوشیدن پیراهنش ، نگاهش به نقطه ی نامعلومی از دیوار روبرو خیره مانده بود و غرق در افکاری مشوش از شنیده هایش گشته یود ، او به چیز هایی که زحمتکشش گفت می اندیشید و این نکته که طی سالها تجربه ی هم اتاق بودنش با زحمتکش ، وی اعتقاد شدیدی به خواب های او دارد ولی اینبار اما.... زحمتکشش خواب های خوبی را ندیده برای او... و او دچار احساس دوگانه ای است که متضاد یکدیگرند ، او سرگرم پوشین لباسش بود که بطور تصادفی سرآستین و زیر بغل لباسش پاره شده و صدای جر خوردنش سکوت درون افکارش را محو نمود . 

منوچهر سبیل هایش را تاب داد و در ایینه دیواری نگاهی به خودش انداخت و دستی به خط مویش کشید از اخرین نگهبان و دربان نیز خداحافظی نمود و از زندان خارج شد، و از درب کشویی بزرگ زندان لاکان وارد هوای ازاد و فضای باز شد، اکنون اسمان سقف ابی رنگ لحظاتش بود و هیچ دیواری چهار سویش را تنگ و تار نکرده بود و هیچ درب فلزی ای نیز راهش را سد نکرده بود . 

البته او هنوز دویست متر تا فنس جدا کننده ی پارکینگ زندان از جاده ی لاکانشهر رشت فاصله داشت . و عبور و مرور در محیط پارکینگ عمومی ازاد بود و حتی رهگذران و افراد محلی نیز گاه از یک درب پارکینگ وارد و از سوی دیگرش خارج میشدند تا میانبری زده باشند ، در حاشیه جاده یک سری تاکسی زرد رنگ به صف ایستاده اند. و دلال ایستگاه لاکان به رشت ، برای سوار کردن مسافر فریاد میزند و میگوید؛ رشت یه نفر ، رشت یک نفر، بیا سوار شو حرکته ، فقط یه نفر. خانم رشت میای؟ اقا فقط یک نفر؟ شما رشت میای؟ یک نفر حرکت 

منوچهر نگاهش به سه اتوبوس بنز قرمز رنگی می افتد که درون محوطه ی وسیع و باز پارکینگ زندان کنار هم صف شده اند و شوفر نیز به لنگ مشغول تمیز کردنش است ولی راننده هایش همگی سرباز و چپیه به گردن هستند ، او چشمش به دادستان وقت شهر رشت می افتد که خداوردی نام داشت و بدلیل متمایز بودنش و کارهای بی نهایت عجیب و خاصی که در سالهای اخیر مرتکب شده بود همگان وی را به خوبی میشناختند ، منوچهر در لحظه ای کوتاه با خداوردی چشم در چشم میشود و از نگاهه تیز و اخم و سکوت خداوردی ، کمی هول میشود و لبخندی زده و دستی به معنای سلام تکان میدهد تا عرض ادبی کرده باشد ، خدا وردی او را با حرکت دست ، فرا میخواند 

منوچ با قدم های لرزان و مضطرب. پیش میرود ، و با حالتی محترمانه و مودبانه با لحنی که نشانگر ندامت و پشیمانی و سرشکستگی باشد میگوید؛ سلام حاج اقا خداوردی ، من ازاد شدم . ببخش اگه زمانی خاطر شما رو ازرده کرده باشم طی دوران محکومیتم . من دیگه هرگز دست به خلاف نمیزنم ، اگه امری ندارید من مرخص بشم.  

خداوردی با اخم به وی زول زده و میگوید؛ لش ببر 

منوچ با نگاهی متعجب و رنجیده سرش را بالا می اورد و نگاه تندی به وی میدوزد و با حرص و غضب نفسی عمیق میکشد و اخم میکند و بر میگردد تا به سمت جاده اصلی برود ، چند قدم بیشتر نرفته که خداوردی میگوید ؛ واستا ، برگرد بیا اینجا ببینمت . کارت دارم نرو.  

منوچهر باز میگردد و دیگر اثری از لبخند بر لبش نیست و با اخم به او زول زده 

خداوردی؛ کجا میری؟ 

منوچهر پرواز؛ خانه ی پدری ام در رشت 

خداوردی ؛ کجای رشت هستش؟ 

منوچهر؛ سمت محله ی آفخراء 

خداوردی؛ پس برو توی اتوبوس اولی بشین تا یه جایی برسونیمت.  

منوچهر؛ مزاحم نمیشم، خودم میرم. شما به زحمت می افتید اخه

خداوردی؛ بهت میگم لش ببر توی اتوبوس 

منوچهر لحظاتی بعد خودش را دستبند و پابند خورده درون اتوبوس همراه منتخبی از شرور ترین و مخوف ترین زندانیان زندان های دیگر گیلان در میابد .   

و مطلع میشود که قرار است بدترین و شنیع ترین جرایم و محکومان محبوص در زندان های ایران را دستچین و روانه ی جزیره کنند. اما او به چه اتهامی توسط دادستان به دیگر اشرار و محکومان پیوسته بود؟ خودش نیز نمیدانست . چون که وی تازه برای لحظاتی کوتاه بود که ازاد گشته بود و هیچ جرم ، و یا عمل خلاف قانونی مرتکب نشده بود. چه برسد به انکه بخواهد بواسطه ی جرم تحت پیگرد قانونی قرار گیرد و یا دستگیر شود و بازداشت و سپس روانه ی دادگاه گردد . او هاج واج مانده بود که این چه شوخی مسخره ایست که با وی میکنند.  

از جانبی نیز میان صد ها زندانی محکوم به حبس ابد و یا قاتلان جانی و بلفطره و یا اشرار بی عاطفه و حیوان صفتی که همگی خصلت ضعیف کشی دارند ،جراءت اعتراض کردن ندارد و صدایش در گلو خفه میشود ، او در میابد که. برای یکروز و یکشب است اتوبوس در حرکت است و بجای جزیره انها سمت کویر میروند ، و انگاه در میابد که پس بی شک جزیره مورد نظر در دریای خزر واقع نشده و حتما در دریای عمان و یا خلیج فارس واقع شده.   

منوچهر سه سال را در جزیره ای ناشناخته که هیچ اسم و رسمی ندارد و برای تلف کردن و کشته شدن مجرمان خاص استفاده میگردد سپری نمود ، و او از هجده زندانی بازمانده ای بود که از سیصد و هفتاد محکومی طی سه نوبت در بهار 1366 ، و پاییز 1366 و اسفند 1366. به ان جزیره انتقال داده شده بودند .  

  

یکروز که 

 با یک قایق مانند سابق برایشان یک قابلمه کوچک غذای بی نام نشانی. که تشکیل شده از پوست بادمجان پخته شده و کمی نمک و تکه ی کوچکی نان خشک بود. اوردند و به علت بیظرفی برخی از انان. غذایشان را با ملاقه بر روی تکه نان میریختند و میرفتند. انروز منوچهر غذایش را دم موج شکن گرفت و بازگشت که قبل از سایبان متوجه ی تکه های لخته شده ی خون بروی. ماسه ها شد و سپس با کمی دقت متوجه شد که خون همراه با بافت و اندام انسانی بوده و چیزی شبیه به شش و یا جگر سفید تکه تکه روی ماسه ها در مسیر مشخصی ریخته شده ، مسیر و رد پای این. اندام و خون به سمت سایبان درختی سوخته و چهار ستون چوبی که با پلاستیک سقفی سست بعنوان سایه بان کرده بودند میرفت. منوچهر یادش امد که اینبار موقع گرفتن یک وعده غذای روزانه شان ، دوستش علیرضا که او نیز از اهالی شهر رشت بود ونیامده بود و. کمی عجیب و نگران کننده بود ،چون غیبت برای تنها وعده غذایی در طی شبانه روز داده میشد خیلی نادر بود . دوستش علیرضا کسی بود که از اهالی رشت بود اما قادر به تکلم با گویش محلی نبود و فارسی را غلیظ صحبت مینمود و صاحب یک فرزند بود ، که سال ها پیش در شهر رشت به جرم همراه داشتن سه گرم هرویین و یک گرم تریاک با حکم عجیبی مثل 15سال زندان محکوم شده بود و به زندان لاکان افتاده بود و بدلیل. درگیری با. یک سرباز در زیرهشته بند سه زندان به انفرادی و سپس سوار اتوبوس های جهنمی شده بود و در دوره سوم تبعیدی ها در زمستان 1366 اسفندماه به این جزیره بی نام و نشان. امده بود    

     منوچهر دوستش علیرضا را با دهانی بیش از حد باز و چشمانی باز و منبسط و بی جان در حالتی درد اور و. زجر اور زیر سایبان پیدا کرد . دوستش از حبس بی قاعده و بی حکم و بی انتها در جزیره و. از فشارهای روحی روانی و. درماندگی تصمیم گرفته بود که با خوردن. تم بیر ، واجوین ، تیزبر ، خودکشی کند.

 (تیزبر واجوین یا به اصطلاح تم بیر ،= ،ماده ای است که برای نظافت و ریختن موههای زاید بدن استفاده میشود و ان را با کمی اب مخلوط و ماده ی خمیری مانند. نهایی را بر سطح خشک بدن میمالند و سپس با اب شستشو میدهند و همزمان تمام موههای ان سطح از بدن همراه خمیر خشک شده از سطح بدن شسته و پاک میشود ) 

تنها ماده ی موجود برای نظافت ان سالها در جزیره. حنا و صابون بود و سالانه یک قاب صابون به ازای هر سه زندانی و یک مشت حنا به ازای هر چهار زندانی داده میشد و هرگز ماده ی پاک کننده و بهداشتی تیزبر. داده نمیشد. گویا. دوست منوچهر به ازای بخشیدن ساعت مچی و عینک و انگشترش به ماموری که مسئول اوردن یک وعده غذای جزیره بود. از او چنین تقاضایی کرده بود. زیرا افراد کمی از موارد مصرفی خطرناک یه ماده ی بهداشتی باخبرند. و کسی به ذهنش خطور نکرده بود که وی چنین ماده ی بهداشتی ای را برای خودکشی تقاضا نموده. 

پس از ان نیز سه نفر از زندانیان که موفق شده بودند پابند و وزنه ی متصل به پایشان را باز کرده و از بند زنجیر پابند و وزنه پنج کیلویی متصلش رها گردند اقدام به فرار از جزیره به طریق شنا نمودند که در اوج ناباوری مورد حمله ی کوسه قرار گرفتند و تکه های خون الود لباس هایشان شناور بر اب. به ساحل جزیره بازگشته بود. 

لحظه ای که در زمستان 1369 منوچهر به رشت بازگشت شهر رشت سفید پوش از برف بود .

 

 

سه سال بعد وقتی که جزیره را در زمستان سال 1369 تعطیل و ممنوع اعلام گردیده بود. 

#____ خداوردی دادستان متفاوت ان سالها که داستان های باور نکردنی ای پیرامونش نقل میشود و آوازه اش همچون خلخالی حاکم شرع دوره اول انقلاب بوده در نهایت چند سال بعد درون خودروی رنو خارج شهر قزوین. بیرون. کارگاه سنگ پاسازی ، با کلت کمری خودکشی نمود و جسدش پیدا شد . 

 

 

روایت است که خداوردی شب ها به منزل نمیرفته و زمآن انجام وظیفه و دادستانی خودش نیز همچون یک فرد زندانی شبه‍ا برای خوابیدن به داخل زندان لاکان میرفته و در قسمت بند دو ، معمولا اتاق شش با فردی محکوم به اعدام بنام علی همخرج بود و گهگاه اتاق ۹ با شخص دیگری شب را سپری میکرد که او حبس ابد بود خداوردی سپس بعد از اعدام نمودن و اجرای حکم اعدام و قصاص دوست و همخواب خود یعنی علی به بند چهار که معروف به بند محکومین بود در نزد شخص دیگری شبها را سپری میکرد که نام وی را بدلیل زنده بودنش نمیاورم و تا این حد که وی اهل شرق گیلان بود . کسی جرات نمیکرد که به زبان بیاورد ولی خداوردی هم جنسگرا بود . او یکبار مورد حمله ی دو تن از زندانیان محکوم به اعدام قرار گرفت و توسط یک فرد قتلی و لنگرودی نجات یافت و فردی که به وی کمک کرده بود بجای تشویق و یا عفو زودتر به صحنه ی اجرای حکم و چوبه ی دار راهنمایی و مشرف گردید . چون خداوردی میخواست به دیگران بفهماند که او هیچ ترحم و یا بادمجان دورقاب چینی را بر نمیتابد

 

 

مستند و حقیقی ، بنابر شهادت اقایان امید ،مظلومیان ، علیرضا چماچایی، علی سیدپور، و خود شخص منوچهر پرواز . که در سال 1393 به دلیل ایست قلبی و انفاکتوس فوت نمود.  

_________________________/________________________________/


____________________________________________________________

 

داستان حقیقی سوم عباس ادمخوار رشت زندان لاکان تراژدی  

 

آذر ماه سال 66 بود که گذر ایام به یک پیچ تند و یک تراژدی نزدیک میشد . همیشه انسان ها طی گذران زندگانی چنان درگیر روزمرگی ها میشوند که یادشان میرود حادثه خبر نمیکند. و یا اینکه باید همواره ، منتظر غیر منتظره ها بود. 

 

دم ظهر بود و از اخبار شبکه یک شماره جدید کوپن های شهر و روستا برای قند و شکر اعلام شده بود و یک بقالی خاص در محله کیژده شلوغ و اهالی صف کشیده بودند تا سهمیه قند و شکر خودشان را بگیرند . کمی بالاتر عباس اقا با دستان زبر و ضخیمی که طی سالها کار سنگین فنی ،حسابی خشن و زوموخت شده بود آخرین پوتک رو بر فولاد سرخ و داغ دیده کوبید و تکه فولاد را درون سطل فلزی لبریز از اب فرو برد و بخار شدید به هوا برخواست. 

دقایقی بعد عباس آقا سمت خانه روانه شد و زیر لب بی اختیار یک ترانه ی محلی گیلانی و شاد را زمزمه میکرد. و میخواند ؛

 ♪ خودم انگشتر. ،یارم نگینه♪ ♥ ♪جانمی توبی جانمی توبی 

    ♪می دل غریبی بوجور بامو.♪ ♥ ♪جانمی توبی جانمی توبی 

♪پارسال بوشو امسال بامو ♪ ♥ ♪جانمی توبی. جانمی توبی 

♣عباس این ترانه ی محلی شاد رو زیر لب زمزمه میکرد و از اهنگری سمت خانه میرفت تا با سه فرزند پسر و سه فرزند دختر و همسر مریض احوالش سر یک سفره ی کارگری نهار بخورد ، برای خرید مایحتاج روزمره به سوپر مارکت میرود و از رفتار عجیب بغال محل متوجه ی چیزی مجهول و غیر معمول میشود ، گویی یک جای کار میلنگد . او یک مقدار به فکر فرو میرود که چخبر است و ماجرا چیست . ولی چیزی دستگیرش نمیشود. یک بسته ادویه سماق و یه بسته زغال کبابی میخرد و چند کره ی حیوانی کوچک و چند بطری شیشه ای از دوغ ایعلی و راهی خانه میشود 

♦با خود به مشکوک بودن رفتار اهالی محل و رهگذران می اندیشد ، گویی قصاب محل مشغول حرف زدن راجع به اوست. زیرا با گوشه ی چشمش به وی اشاره میکند و دم گوش کارگرش چیزهایی پچ پچ کنان میگوید. کارگر نیز متعجب به سمت عباس خیره میماند و از چشم در چشم شدن ناگهانی با وی ترس میخورد و هول شده و تند تند شروع به لته زدن مغازه میکند ، تا خودش را مشغول کار و امورات مغازه نشان دهد.  

♠چند قدم بالاتر ، کودکان محل برخلاف سابق به او سلام نمیگویند و با دیدنش متواری میشوند و فرار میکنند . 

عباس اقا در عوض هیچ دغدغه ی خاصی در زندگی ندارد و تنها ذهن مشغولی هایش گذر از پستو بلندی های روزمره اش است و تنها حادثه پررنگ طی ماههای اخیر درگیری لفظی با همسایه ی روبرویی اش بوده که سر جای پارک ماشین جلوی درب شان بوده .  

•عباس با کمی سردرگمی و تعجب از رفتار عجیب بغال محل به خانه میرود.  

° داخل خانه همگی بطور بی سابقه ای صف ایستاده اند .  

و مات و مبهوت خیره به پدرشان. .عباس اقا پاکت های خرید را پایین میگذارد. 

∆ او سکوت پیشه میکند تا سرِ سنگینی اش بماند. منتظر شنیدن سلام میماند ، اما هیچکس حرفی نمیزند و همگی شروع به پچ پچ میکنند . 

♪کوچکترین فرزندش پشت ابجی خود پنهان شده و مخفیانه با یک چشم به پدر زول زده  

   ¶ . عباس میگوید؛ چرا کسی نمیاد این پاکت ها رو ازم بگیره؟ چیه چرا مث بز زول زدید به من؟ چیه؟ چرا رنگو سو ندارید و رنگ پریده شدید ؟

√ دقایقی میگذرد ، عباس از سکوت همسرش و نگاههای مضطرب فرزندانش متعجب شده و دست و دلش به غذا خوردن نمیرود ، و همسرش سکوت را میشکند و با بغض و ناله میگوید ؛ خدااااا. خدااا دیدی چه بلایی سرمون اوردش این عباس بیرحم ، اخه خدایاا من حالا با شش تا بچه چه خاکی توی سرم بکنم؟؟؟؟ 

و بغضش میترکد و شروع به زجه زدن میکند ، دختر بزرگش تلاش به ارام کردنش مینماید ، پسر کوچکش با گریه سوی انباری فرار میکند ، پسر بزرگش میگوید؛ 

بابا هنوز پیدا نشده هااا!.. 

عباس به ه‍یچ وجه نمیداند ماجرا چیست و با سردر گمی میگوید؛ چی پیدا نشده؟ این مادرتون چی بلغور میکنه؟ 

™ پسر؛ باباعباس آخه الان 36 روز شده هاا!.. 

^ عباس ؛ چی 36روز شده؟ 

∆دختر بزرگش جواب میدهد؛ بچه ی اقا طهماسبی هنوز پیدا نشده؟ زنه طهماسبی اومدش لنگ ظهر و اینجا کلی فحش داد و نفرین کرد 

♣عباس؛ چی؟ اینجا؟ غلطش رو کرد زنیکه ی پافیوس ، به ما چه ربطی داره؟ خب برن نذر کنن تا شاید پیدا بشه ، به ما چه ربطی داره ؟

♪صدای درب خانه به گوش میرسد ، 

♠عباس درب را باز میکند و کسی نیست ، بلکه یک رهگذر غریبه در حال گذر از کوچه ی خشتی انان است ، با خود می اندیشد که لابد مزاحم بوده . عباس کتش رو بر روی دوشش می اندازد و کفشهایش را بخواب میپوشد و میرود سمت محل کار. 

 

¶عباس حین بالا دادن کر کره ی مغازه چشمش به سایه ای پشت سرش می افتد و تا سر برمیگرداند مامورین سازمان اطلاعات و آگاهی استان بر سرش میریزند و او را دستبند میزنند

 

♦×♦عباس متهم به ادم ربایی میشود و انگیزه اش نیز انتقام از همسایه روبرویی اعلام مییشود زیرا دقیقا یکروز پیش از مفقود شدن کودک همسایه شان ، او سر جای پارک خودرو برای چندمین بار طی یکسال اخیر بحث و دعوای لفظی نموده بود و انان را تهدید نموده بود که اگر یکبار دیگر خودرویشان را جلوی درب انان یا زیر پنجره اتاق شان پارک کنند چرخ هایشان را پنچر خواهد کرد. 

©,او در اگاهی استان زیر شدید ترین شکنجه ها از درد و فشار روانی خسته میشود و میگوید که حاضر است به هر جرمی اعتراف دروغین کند و اتهام ادم ربایی را میپذیرد . 

به این امید که تا چندی بعد کودک پیدا شود و حقیقت را بگوید که عباس اقا ،نقشی در گم شدنش نداشته . 

♥او درون سلول خود نشسته بود که به وی اعلام کردند باید برای بازسازی صحنه ی جرم و تحویل جسد ساعت ده صبح با مامورین اگاهی راهیه مکان وقوع جرم شود. 

♪عباس میپرسد؛ چی؟ جرم؟ کدوم جرم؟ من که جرمی نکردم.  

♠مامور؛ تو امضاء کردی و این بمنزله ی اعتراف هستش. و تو وگرنه مجدد باید بری زیر شکنجه تا اعتراف کنی . 

عباس تا صبح نمیخوابد و به فکر فرو میرود . که حالا چگونه از پس چنین مشکلی بر بیاید. 

∆او که استخوان ساق پایش و دستانش زیر شلاق شکسته و مدتی نیز بر روی استخوان شکسته شلاق خورده بود و از کف پایش شکافته شده تا فرق سرش زخم خورده ، دیگر تحمل و طاقت شلاق و تازیانه را ندارد و حاضر است اعدام شود تا به این رنج زندگانی پایان دهد.  

©عباس صبح به این نتیجه میرسد که به هر طریقی هست دادستان را راضی کند که قتل کار خودش بوده و مامورین اگاهی نیز هرچه بگویند اطاعت کند تا بلکه مجدد به تخم های مردانگیش با طناب وزنه و اهن اویزان نکنند و یا بروی صندلی فلزی داغ که زیرش پیک نیک روشن است ننشانندش . عباس بنا بر پیشنهاد یکی از مامورین رسیدگی به این پرونده ، به دادستان میگوید که ادم ربایی کار خودش بوده.  

و او با پرسش جدیدی مواجه میشود. زمانی که از او میپرسند که اکنون ان کودک کجا نگه داری میشود ؟ 

او میگوید♪ ؛ نمیدانم چون کار من نبوده و زیر شکنجه اعتراف کردم . 

دادستان میگوید ♪که مجدد وی تحت نظر اگاهی برای تحقیقات بیشتر قرار گیرد و از وی پذیرایی شود 

عباس که مفهوم پذیرایی را میداند یعنی شکنجه و شلاق ، هول میشود و میگوید _؛ نه. نه ، دروغ گفتم ، من اعتراف میکنم که کاره خودمم بوده و الان هم اون بچه رو نمیدونم از کجا باید بیارم تحویلتون بدم 

دادستان ♪؛ # یعنی چه؟ مگه بچه رو دست کی سپردی؟ ما رو ببر پیش همون . وگرنه باید بری باز چوب بخوری 

عباس از سر ناچاری میگوید ،؛♪ _ من... من.... اون بچه رو دست کسی نسپردم ، بلکه کشتمش . اره ، اره، الان یادم اومد من کشتمش. . من اون بچه رو کشتم . بخدا خودم کشتمش.  

 

♦از او میخواهند که جای دفنش را به انان نشان دهد 

و او باز به مشکل بر میخورد و میگوید که ؛_ اون رو دفن نکردم .

♪# چیکارش کردی پس؟ 

♪_اونو انداختم توی بشکه اسید

#بریم بشکه اسید رو به ما نشون بده ، وگرنه باید بری باز اگاهی

♠_چی؟ اگاهی؟ نه نه نه دروغ گفتم ، بشکه ی اسیدی وجود نداشت از اول. ، بلکه دروغ گفتم . 

#پس با جسدش چیکار کردی؟ ما رو ببر نشون بده وگرنه میری اگاهی

♣_من.....من..... من اون بچه رو کشتم و بعد..... بعدش.....

#بعدش چی؟ حرف میزنی یا زیر شکنجه ببریمت تا اعتراف کنی 

♦×♦_نه... الان میگم ، بعدش ، بعدش اون رو تکه تکه کردم و خوردمش .♦×♦ 

 

 

♥♥عباس به زندان میرود ، و به وی لقب عباس ادمخوار میدهند . 

او با چهره ی خشن و قدی بلند و اندامی نتراشیده و صدایی خشدار و صورتی زخم خورده و خطدار برازنده ی لقبی از این بهتر نمیشد . اما در حقیقت عباس قلبی ریوف داشت . و هرگز ازارش به یک گنجشک هم نمیرسید. 

♣عباس بلاتکلیف ، 28، سال زندان ماند تا برایش حکم امد که محکوم به دو بار اعدام و یکبار پرتاب از کوه شده . 

یک مرتبه اعدام چون دست به ادم ربایی زده و کودک ربوده شده را به قتل رسانده .   

یک مرتبه نیز اعدام مجدد که بخاطر قطعه قطعه کردن فرد متوفی . و مقتول. و توهین به جسد کودک 

همچنین به جرم خوردن گوشت ادمیزاد و اعضای بدن کودک فوت شده نیز به پرتاب از کوه محکوم شد .   

او از شدت غم سکته کرد و فوت 

نمود. 

♣∆♣سالها پس از ان ماجرا ، یک فرد غریبه که ساکن همان محله ی کیژده در رشت بود حین درد دل کردن در عالم مستی به دوست خود میگوید که؛ من سی سال پیش در جوانی مرتکب قتل شدم و به یک بچه خردسال تجاوز و سپس از ترس او را به قتل رسانده ام و جسدش را از روی پل به درون رودخانه انداخته ام و پس از ان به اشتباه عباس اهنگر را که همسایه ی مقتول بود به جرم ادم ربایی بازداشت و شکنجه کردند و او نیز به دروغ ادعای عجیبی کرد و قتل را به گردن گرفت و حتی ناچار شد که برای خالی نبودن عریضه و توجیه مفقود بودن جسد کودک به دروغ ادعا کند که انرا خورده است . این عذاب وجدان سالهاست یقه گیرم شده و ان کودک به خوابم می اید . 

او هق هق کنان و مست الکل چنین رازی را افشا نمود و تمام معادله حل شد. اما چه سود که این میان در حق فرد بی گناهی ظلم و ناحقی شد.  

♣¶♣پس دوستان به این نتیجه میتوان رسید که اگر عباس اقا هرگز با همسایه اش سر جای پارک ماشین بحث نمیکرد و در عصبانیت او را تهدید نمینمود که بر سر وی چنان بلایی بیاورد که مرغان اسمان گریه کنند ، هرگز متهم و یا مورد تحقیق قرار نمیگرفت تا ناچار به اعتراف دروغین شود. 

پس لطفا اینبار سر جای پارک با همسایه تان کمی صبر پیشه کنید و خونسرد باشید . زیرا هیچکس نمیداند که چه اتفاقی در اینده ممکن است رخ دهد.