رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

رمان موبایل اندروید

رمان عاشقانه داستان کوتاه ادبی

 

مادر جونی  دیشب توی خواب  یهو  فهمیدم  یه دستم از رویا  جا  مونده ،  یه دستم خواب   رفته     و دیدم یه نفر پشت پنجره ی چوبی  از اغوش یارش عقب  دور افتاده،  یکی چند نفس بالاتر  داشت  مخفیانه  رویاهاش رو دو دستی میبافت،   یکی ‌فکر قرار فردا بود   یکی فکر لباس سر لحظه ی دیدار ،   و من  ه‍م وسرخوش عطر  گل  همیشه عاشق شدم ،  مادرجونی اخه تو خبر نداری ،
مادربزرگ  از بالای عینکش نگاهی کرد و تسبیح را‌ ذکر   گفت و پرسید :    از چی؟ 
نیلیا گفت؛  اخه من خواب هام عطر دارن ،   کلی رنگهای  شفاف و حتی  توی خواب  ایینه ها  کار میکنن  میشه خودش رو  ببینه  ادم ،  ولی توی این خونه هیچ ایینه  ای کار نمیکنه ، من هرگز سایه ندارم و....
مادربزرگ با غضب گفت؛  بازم شروع شد نصیان گویی هات؟ 
نیلیا گفت:  قراره  با تقویم منچ بازی کنم،  بعضی وقتا  توی زمان راه میرم  نه توی مکان، خب این عجیب نیست؟ مثلا دیشب تقویم تاس انداخت تا سال چهاره صفر صفر جلو رفت، بعد یازده پله رفتم جلو ، توی خرداد ماه ، یک قدم جلوتر ،از شهر ری دود سیاه ،  یک پله عقب تر، 

از دریای جنوب و قایق بزرگ‌ دود سیاه ،‌ بعد  من میدونستم همه کار‌ اهالی سرزمین.. حضرت  داوود و بچه های حضرت موسی بود ولی‌ نمیتونستم به کسی  بگم چون اگه میگفتم مث شما خیال میکردن  دیوانه ..ام ، نصیان میگم ، منم رفتم نیمه شبی سر وقت اون پسره قد بلنده ، چشماش عسلی موی خرمایی ، همونی که نویسنده ست،  رفتم‌با صدای‌ بیصدا نجوای درون بهش گفتم تا بنوییسه چا‌پ کنه‌، و.....

   تاریخ نشر مطلب در وبلاگ  http://bornspring.blogfa.com/post/15  برای سه سال پیش  است‌‌،‌ با کلیک‌ بروی لینک بالا‌ میتوانئد مشاهده‌ کنید،  چگونه‌ اما  ممکن است؟  

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی